English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 104 (6 milliseconds)
English Persian
to not feel hungry [to not like having anything] اصلا اشتها نداشتن
Search result with all words
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
Other Matches
I dont feel well. I feel under the weather. حالش طوری نیست که بتواند کار کند
Are you hungry? تو گرسنه هستی؟
to get [be] hungry گرسنه شدن [بودن]
to be hungry گرسنه بودن
I'm hungry. من گرسنه هستم.
to go hungry گرسنه ماندن
hungry دچار گرسنگی
hungry حاکی از گرسنگی
hungry گرسنه
hungry [تورفتگی طاقچه مانند در دیوار عمیق]
i f. hungry گرسنه ام
hungry مشتاق
go hungry گرسنه ماندن
hungry گرسنگی اور حریص
hungry as a hunter <idiom> آنقدر گشنه که روده بزرگ روده کوچک را بخورد
I went hungry last night . دیشب گرسنه ماندم
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
I´m as hungry as a horse. آنقدر گشنه هستم که روده بزرگ روده کوچک را بخورد.
Apropos of nothing, she then asked me if I was hungry. سپس او [زن] از من بی دلیل پرسید که آیا من گرسنه هستم.
I'm beginning to get scared [hungry] . آهسته آهسته به ترس می افتم [گرسنه می شوم] .
The full man does not understand a hungry one . <proverb> سیر از گرسنه خبر ندارد .
I'm not very hungry, so please don't cook on my account. من خیلی گرسنه نیستم، پس لطفا بحساب من آشپزی نکن.
Sea [mountain] air makes you hungry. هوای دریایی [کوهستانی] گشنگی می آورد.
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
feel sorry for <idiom> افسوس خوردن
get the feel of <idiom> عادت کردن یا آوختن چیزی
feel up to (do something) <idiom> توانایی انجام کاری رانداشتن
I feel it is appropriate ... به نظر من بهتر است که ...
feel out <idiom> صحبت یا انجام باشخص به صورتیکه متوجه بشوی که چه فکری میکند
feel لمس کردن محسوس شدن
How are you?How do you feel? آب وهوای اروپ؟ به حالم سا زگاز نیست
feel احساس کردن
i feel گرسنه ام هست
i feel گرسنه هستم
to feel for another برای دیگری متاثرشدن
to feel sure خاطر جمع بودن
to feel sure یقین بودن
I feel sorry for her. دلم برای دخترک می سوزد
we feel گرسنه مان هست
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
i feel sleepy خواب الود هستم
I feel nauseated. حالت تهوع دارم.
i feel sleepy خوابم میاید
I feel like throwing up. <idiom> دارم بالا میارم.
What do you feel like having today? امروز تو به چه اشتها داری؟
feel the pinch <idiom> دچار بی پولی شدن
to feel cold از سرما یخ زدن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
to feel women up عشقبازی کردن با زنها [بدون رضایت زن]
to feel women up دستمالی کردن زنها [منفی]
I feel strongly about this. جدی می گویم.
i do not feel like working حال
i do not feel like working کار کردن ندارم
feel awkward خجالت کشیدن [در مهمانی]
feel embarrassed خجالت کشیدن [در مهمانی]
to feel cold احساس سردی کردن
to feel any one's pulse لمس کردن
to feel queer بی حال بودن
to feel queer گیج بودن
to feel secure مطمئن شدن
to feel secure مطمئن بودن
to feel strange خود را غریب دیدن
I feel cold. سردم است
to feel strange ناراحت بودن
to feel strange گیج بودن
to feel sick حال تهوع داشتن
where do you feel the pain کجایتان درد میکند در کجااحساس درد میکنید
I feel pity (sorry) for her. دلم بحالش می سوزد
I feel warm . گرمم شده
I feel sleepy. خوابم می آید
To feel attached to someone . به کسی دل بستن
to feel any one's pulse کمان کردن
I feel like a fifth wheel. من حس می کنم [اینجا] اضافی هستم.
feel the pinch <idiom> در تنگنای مالی قرار گرفتن
to feel sick قی کردن
to feel after any thing جستجو کردن
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
to feel any one's pulse دست زدن
I feel morally bound to … از نظر اخلاقی خود را مقید می دانم که ...
To feel on top of the world. با دم خود گردو شکستن
to feel on top of the world تو آسمون ها بودن [نشان دهنده خوشحالی]
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
If you don't feel like it, (you can) just stop. اگر حوصله این کار را نداری خوب دست بردار ازش.
I feel relieved because of that issue! خیال من را از این بابت راحت کردی!
i feel wather you and I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی
i feel wather and you I'm sorry about what happened before معنیش به فارسی چی میشه
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
ido not feel my legs نیروی ایستادن یا راه رفتن ندارم
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
i sort of feel sick یک جوری میشوم
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
i sort of feel sick مثل اینکه حالم دارد بهم میخورد
to feel [a bit] peckish کمی حس گرسنگی کردن
to look [feel] like a million dollars بسیار زیبا [به نظر آمدن] بودن [اصطلاح روزمره]
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
To sound someone out . To feel someones pulse . مزه دهان کسی را فهمیدن
I feel pins and needles in my foot. پایم خواب رفته
I dont feel like work today. جویای حال ( احوال ) کسی شدن
Please be (feel ) at home . Please make yourself at home . اینجا را منزل خودتان بدانید ( راحت باشید و تعارف نکنید )
to get riled [to feel riled] آزرده شدن [عصبانی شدن]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com