English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
wear the pants in a family <idiom> رئیس خانواده بودن
Other Matches
Our grandmother wears the trousers ( breeches , pants ) in our family . مادر بزرگمان مرد خانواده است
These pants do not look any different than the others. به نظر نمی آید که این شلوار از دیگران متفاوت باشد.
pants پوشش ایرودینامیکی ثابت روی چرخهای ارابه فرود
pants تنکه
pants زیر شلواری
pants شلوار
seat of the pants استفاده از تجربه
to catch with one's pants down مچ [کسی ] را گرفتن [حین ارتکاب]
sweat pants شلوار ورزش
He was caught with his pants down. مچ او [مرد] را حین ارتکاب گرفتند.
frilly pants زیرشلواریچینچینی
jogging pants شلوارگرم کن
ski pants شلواراسکی
waterproof pants زیرشلواریضدآب
pants pocket [American E] جیب شلوار
leather pants {pl} [American] شلوار چرمی [پوشاک و مد]
fly by the seat of one's pants <idiom> دست تنها
A pair of old pants ( trousers ) . یک شلوار کهنه
to wear away ساییده شدن
to wear down له کردن فرونشاندن
to wear away اهسته راندن
to wear away بردن فرسودن
wear off پاک شدن
to wear off ساییدن
to wear off ساییده شدن
wear down <idiom> زوار شخصی ازخستگی در رفتن
wear off/away <idiom> به مرور محو شدن
e. wear پارچه ایی که مرگ ندارد
to wear down ساییدن
to wear down ساییده شدن خواباندن
wear out one's welcome <idiom> مهمان دو روزه عزیز است
to wear away ساییدن
wear down <idiom> زوارچیزی دررفتن ،بااستفاده مکرر خراب شدن
wear out <idiom> پوشیدن چیزی تا کاملا بیفایده شود
wear on <idiom> عصبانی شدن
to wear off پاک شدن
to wear out ازپوشیدن زیادکهنه کردن یاشدن
wear out از پا دراوردن ومطیع کردن
wear سایش
wear پوشاک
wear دوام کردن
wear عینک یا کراوات زدن فرسودن
wear پاکردن
wear بر سرگذاشتن
wear در بر کردن
wear پوشیدن
wear away ساییدن
wear away ساییده شدن
wear out کاملا خسته کردن
wear down از پادر اوردن
wear off تدریجا تحلیل رفتن
wear off فرسوده و از بین رفته شدن
wear on تحریک کردن
wear on عصبانی کردن
wear out کهنه و فرسوده شدن
wear پوسیدگی
wear out اسقاطی
to wear out ساییدن یاساییده شدن
to wear out one; از زیاد ماندن درجایی مزاحم صاحب خانه شدن
wear فرسوده شدن
wear ساییدن
wear خوردگی
wear تغییر سمت دادن به دور از باد
wear فرسایش خوردگی جنگ افزارها
wear out مستهلک شده
wear سائیدن
wear فرسایش
wear tables جداول سایش جنگ افزارها
wear stripes دوره زندانی را گذراندن زندانی بودن
wear resistant مقاوم در بربر سائیدگی
exercise wear لباسورزشی
wear resistance مقاومت سایش
neck wear کراوات و یقه و مانند انها گردن پوش
to wear mourning جامه ماتم
wear resistance مقاومت در مقابل سایش
it will wear to your shape بپوشیدبهترمیشود درنتیجه پوشیدن قالب تن شما خواهد شد
wear a hole in سوراخ کردن
to wear one's years well خوب ماندن جوان
to wear two faces دورویی کردن دوروودورنگ بودن
to wear mourning پوشیدن سیاه پوشیدن
to wear willow سیاه پوشیدن
to wear motley لودگی کردن
to wear motley چهل تیکه پوشیدن
to wear glasses عینک گذاشتن یازدن
wash and wear بشور و بپوش
to wear breeches بر شوهر خود مسلط بودن
to wear a crape جامه سوگواری برتن کردن
to wear one's years well ماندن
foot wear پا افزار
wear and tear استهلاک
wear thin <idiom> بی ارزش شدن
wear and tear فرسودگی و سائیدگی
wear and tear <idiom> پاره پوره
wear and tear فرسودگی عادی
to wear willow ماتم داربودن
worse for wear <idiom> نهبه خوبی جدیدتر
To wear glasses. عینک زدن
anti wear مواد افزودنی جهت کاهش سایندگی و فرسایش پشم
wear and tear از بین رفتن اموال در نتیجه استعمال
wear thin <idiom> به مرور زمان لاغر شدن
wear one's heart on one's sleeve <idiom> نشان دادن تمام احساسات
to wear a face of joy سیمای خوش داشتن
fair wear and tear خسارت در حد معمولی فرسودگی در حد معمول
If the cap fit,wear it. <proverb> اگر کلاه به اندازه سرت هست به سر بگذار !(لقمه به اندازه دهن بردار).
if the shoe fits, wear it <idiom> غیر مستقیم منظورش تویی
it is good for spring wear بهاره خوب است
To wear down someones resitance. تاب وتوان رااز کسی سلب کردن
it is good for spring wear برای پوشش
to be [look] somewhat [the] worse for wear [person, thing] خوب و مناسب به نظر نیامدن کسی
to be [look] somewhat [the] worse for wear [person, thing] مناسب نبودن برای پوشیدن [جامه ای]
Constant dripping wear away the stone . <proverb> قطرات مداوم آب سنگ را مى ساید.
family خانواده
family name نام فامیلی
family name نام خانوادگی
family خاندان
family خانوار
family تیره
family زوجه
family اهل
family فامیلی
family محدوده ماشین ها از یک تولید کننده که با سایر محصولات در همان خط از همان تولید کننده سازگارند
family محدوده طرحهای مختلف یک حالت نوع
family name اسم خانوادگی
family عیال
in the family way ابستن
in a family way ازادانه
in a family way بی رودربایستی
in a family way <idiom> حامله بودن
one-parent family خانوادهایکهدرآنفرزندبافقط یکیازوالدینشزندگیکند
family men دارای نانخور
family men مرد خانواده - دوست
family men زن و بچه دوست
brass family خانوادهسازهایبادی
woodwind family خانوادهسازهایبادی
He did it for the sake of his family . محض خاطر خانواده اش این کاررا کرد
violin family انواعویلونها
family tent چادرخانوادگی
family men عیالمند
family man عیالمند
family men مرد خانوادهدار
There seems to be a jinx on that family. به نظر می رسد که این خانواده جادو شده است.
family doctor پزشک خانواده
family man دارای نانخور
family of curves دسته توابع [ریاضی]
family of curves دسته منحنی ها [ریاضی]
family man مرد خانواده - دوست
family man زن و بچه دوست
family men مرد عیالوار
family men زن و بچهدار
family man مرد خانوادهدار
family man زن و بچهدار
family tree شجره
consanguine family خانواده هم خون
extended family خانواده گسترده
family allowance مدد معاش
family allowance معاش اولاد حق اولاد
family allowances مقرری خانوادگی
family allowances کمک دولت به خانوارها
family asset دارائی خانوادگی
family background پیشینه خانوادگی
family budget بودجه خانواده
family budget بودجه خانوار
family names اسم خانوادگی
family expenditure هزینه خانواده
family expenditure هزینه خانوار
conjugal family خانواده زن و شوهری
family doctors پزشک خانواده
family tree نسب نامه
family tree شجره نامه
family trees شجره
family trees نسب نامه
family trees شجره نامه
nuclear family خانواده هستهای
family names نام فامیلی
family names نام خانوادگی
family planning برنامه ریزی خانواده
family planning تنظیم خانواده
chip family چند تراشه مربوط به هم
circuit family خانواده مداری
computer family خانواده کامپیوتر
family farm مزرعه خانوادگی
family industry صنعت خانوادگی
family size تعداد افراد خانواده
family therapy خانواده درمانی
matronymic family خانواده مادرنامی
font family خانواده فونت
gas family خانواده گاز
patronymic family خانواده پدرنامی
handicapped with a family پابست عیال
of a noble family نجیب
handicapped with a family گرفتارخانواده
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
he is a shame to his family ننگ یامایه رسوایی خانواده خود میباشد
of a noble family اصیل
member of a family عضو خانواده
schizogenic family خانواده اسکیزوفرنی زا
support a family متکفل مخارج خانوادهای بودن
family law حقوق خانواده
family neurosis روان رنجوری خانوادگی
family of computers خانواده کامپیوترها
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com