Dictiornary-Farsi | witness stand | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (9 milliseconds)

English	Persian
witness stand	محلی که شاهد درانجا ایستاده و شهادت میدهد


Other Matches

witness	گواه
witness	شاهد مدرک
witness	شاهد
witness	شهادت دادن
witness	گواه اوردن
witness	دیدن گواه بودن بر
witness	گواهی دادن
witness	گواهی
witness	شهادت
witness	گواه شاهد شهادت دادن
witness box	جایگاه شهود گواه جای
to call to witness	استشهادکردن از
to call to witness	بشهادت طلبیدن
to call to witness	بگواهی خواندن
to bear witness to	شهادت دادن نسبت به
to bear witness to	گوهی دادن به
to bear witness	گواهی دادن
subscriping witness	گواهی کننده سند
subscriping witness	مسجل
subscriping witness	مصدق
witness box	جایگاه ویژه گواهان در دادگاه
bear witness	شهادت دادن
ocular witness	شاهد عینی
in witness whereof	برای گواهی مراتب بالا
producing a witness	استشهاد
summoning a witness	استشهاد
skilled witness	شاهد متخصص
skilled witness	کارشناس اهل خبره
false witness	گواهی یاشهادت دروغ
eye witness	گواه عینی
eye witness	شاهد عینی
expert witness	شاهد خبره
ear witness	گواه بگوش شنیده شاهدسمعی
challenging a witness	جرح شاهد
call to witness	به شهادت طلبیدن
call to witness	گواهی خواستن از
call to witness	گواه گرفتن
bear witness	گواهی دادن
mountains witness	کوه هاهم گواهی میدهند حتی کوه ها.......
To produce a witness.	دردادگاه شاهد آوردن
witness heaven!	خدا گواه است
as God is my witness ...	خدا شاهد است ...
Jehovah's Witness	ارگانیمذهبیکهعقایدوایدههایبعضیازمسیحیانمبنیبرخاتمهپذیریدنیاراقبولدارند
eye witness	گواه عینی
I saw it for myself . I was an eye –witness	خودم شاهد قضیه بودم
eye-witness	شاهد عینی
eye witness	شاهد عینی
eye-witness	گواه عینی
My clothes are a witness to my poverty.	لباسی که بتن دارم شاهد فقر است
The written statements of the witness.	اظهارات کتبی شاهد
I was an eye witness to what happened.	من حاضر وناظر وقا یع بودم
examination of witness's eligibility	تزکیه
to compel the attendance of a witness	وادار به حاضر شدن شاهدی [قانون]
he summoned god for witness	خداراشاهدگرفت
he summoned god for witness	خدارابگواهی طلبید
tradition related by successive witness	تواتر
tradition related by successive witness	سنت متواتر
stand out	برجسته بودن
stand to	انجام دادن
stand out	دوام اوردن ایستادگی کردن
stand for	هواخواه بودن
stand up <idiom>	مقاوم بودن
stand alone	خودکفا
stand over <idiom>	زیر ذرهبین بردن
stand out	برجسته عالی
stand out	حرکت کردن ناو به سمت دریا
stand out <idiom>	موردتوجه بودن
stand over	معوق ماندن
stand off <idiom>	دورنگه داشتن
stand up to	روبرو شدن با
stand up for <idiom>	جنگیدن برای
stand alone	مستقل
stand-alone <adj.>	خود کفا [به تنهایی] [مستقل ]
stand alone	به تنهایی
it stand well with him	بامن نظرمساعدی دارد
stand by	دم دست
stand by	حاضر بودن
stand by	دم دست بودن اماده خدمت
stand first	اول بودن
stand for	داوطلب بودن
stand for	علامت چیزی بودن
stand alone	وضعیت یکتا
take a stand on something <idiom>	فهمیدن اینکه کسی بر علیه چیزی است
stand up to someone <idiom>	شجاعت روبرو شدن را داشتن
stand off <idiom>	کنارماندن
stand in for someone <idiom>	جانشین کسی بودن
to stand up	وایستادن برخاستن
to stand between	میانجی شدن
to stand behind	پشت سر ایستادن
to stand at a	بحالت خبردارایستادن
to stand a. off	کناره گرفتن
to stand a. off	دورایستادن
to come up to the stand	بمیزان یا پایه معین رسیدن
to come to a stand	ایستادن
to come to a stand	متوقف شدن
to stand or go between	میانجی شدن
to stand by	ایستادن
to stand by	ایستادن وتماشا کردن
to stand out	دوام یاایستادگی کردن
to stand out	برجسته بودن
to stand in with any one	با کسی هم پیمان بودن
to stand in the way of	مانع شدن
to stand for	طرفداری کردن از
to stand for	نامزد بودن هواخواه بودن
to stand up for	پشتی یا حمایت کردن از طرفداری کردن از
to stand by	گوش بزنگ بودن
to stand up with	رقصیدن با
to take one's stand	جا گرفتن
stand (someone) up <idiom>	به سر قرار نرفتن
to stand for	داوطلب بودن
To stand someone up .	کسی را قال گذاشتن ( منتظر ؟ معطل گذاردن )
(can't) stand <idiom>	تحمل نکردن،دوست نداشتن
stand by <idiom>	نزدیک بودن
stand by <idiom>	پشت کسی بودن ،هوای کسی را داشتن
stand for <idiom>	درفکر کسی بودن
stand for <idiom>	سرحرف خود بودن
stand over	عقب افتادن
to stand over	معوق ماندن
to stand over	عقب افتادن
to take one's stand	جای گزیدن
to stand	چیزیرادقیقا رعایت کردن
to stand	د رچیزی پافشاری یا اصرارکردن
take one's stand	جا گزیدن
take one's stand	جاگرفتن
Please stand up !	لطفا" بایستید !
stand up f.	جنگ اشکاریاعلنی
stand for <idiom>	اجاره دادن
stand	ایستادن
stand	قرار گرفتن
stand	بودن واقع بودن
stand	واداشتن
stand	مقر پایه
stand	عهده دارشدن موقعیت
stand	شهرت
stand	مقام
stand in	قرب ومنزلت
stand up	برپاماندن
stand	water slack
stand	راست شدن
stand	ایست کردن توقف کردن
stand	توقف
stand	مکث موضع
stand in	عوض
stand	وضع
stand in	جانشین هنرپیشه شدن
stand	سه پایه دکه بساط دکان
stand	ماندن
stand	پایه میز کوچک
stand in	شرکت کردن
stand-off	خصوصیات جنگ افزار هواپیما
stand off	سرد گریز کردن
stand off	دفع کردن بدفع الوقت گذراندن
stand off	محشور نبودن
stand-in	قرب ومنزلت
stand-in	شرکت کردن
stand	جایگاه گواه در دادگاه
stand	سکوب تماشاچیان مسابقات
stand	تحمل کردن
stand off	مساوی یاهیچ به هیچ
stand off	خصوصیات جنگ افزار هواپیما
stand off	برتری رزمی جنگ افزار فاصله لازم برای نفوذ گلوله ثاقب در لحظه عمل کردن
stand-in	عوض
stand	بساط ایستگاه
stand-in	جانشین هنرپیشه شدن
stand	توقفگاه
stand-off	مساوی یاهیچ به هیچ
stand-off	سرد گریز کردن
stand-off	دفع کردن بدفع الوقت گذراندن
stand-off	محشور نبودن
stand	دوره سکون اب دریا
it stand well with him	بامن خوب است
stand-up	اهاردار وسفت
i stand to it that	جدا عقیده دارم که
stand	مقاومت کردن
stand	ایستگاه
stand	سطح معمولی اب دریا
stand-up	با استقامت
stand	علامت یادبود
stand	طرز یا محل ایستادن کمانگیر
stand	دفاع مداوم
stand-up	روی پا ایستادن ایستاده
stand-up	برپاماندن
stand up	اهاردار وسفت
stand up	با استقامت
stand up	روی پا ایستادن ایستاده
stand	کمینگاه شکارچی
stand	بستهای فولادی کورهای بلند
stand	تکیه گاه
stand	توقفگاه وضع
stand	پایه
stand	قسما ساکن دستگاه مقام نوردکاری
stand	ایست
stand-off	برتری رزمی جنگ افزار فاصله لازم برای نفوذ گلوله ثاقب در لحظه عمل کردن
stand	توده
come to a stand	متوقف شدن
I cant take (stand) it any longer.	بیش از این تاب ندارم
To stand to attention.	خبر دار ایستادن
judge's stand	جایگاهداوری
toe stand	ایستادن ژیمناست روی نوک پا
hat stand	جالباسی