Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English
Persian
word count
واژه شماری
Other Matches
Anyone can count the seeds in an apple, but only Gold can count the number of apples in a seed.
هر کسی نمی تواند تعداد دانه های داخل یک سیب را بشمارد اما فقط خدا می تواند تعداد سیب های نهفته در یک دانه را بشمارد
His word is his bond. HE is a man of his word.
حرفش حرف است
He is a man of his word . He is as good as his word .
قولش قول است
to count
[as]
به حساب رفتن
count
شمارش
count
ایجاد جمع کل از تعداد موضوعات
to count
[as]
به شمار رفتن
count
تعداد جریانهای ضربهای شمردن
count out
<idiom>
بیرون نگهداشتن
count
تعداد ایمپولز
count
تداد میلههای افتاده با گوی اول بولینگ بعد ازکسب استرایک
count
حساب امتیازهای یک ضربه بیلیارد ناتوانی درانداختن تمام میلههای بولینگ
count
تعداد امتیاز توپزن
count
فرض کردن
count
پنداشتن
take the count
بلند شدن پس از شماره 01
Count me out .
دور مرا خط بکش ( من یکی که نیستم )
re count
دوباره شمردن
re count
از سرشمردن
count on
<idiom>
بستگی داشتن به
count out
ناک اوت
count off
شمارش به ترتیب شماره بترتیب شماره " بشمار "
count by ones
یکی یکی بشمارید
I'm going to count to three.
<idiom>
تا سه میشمارم.
He cant count yet.
هنوز شمردن بلد نیست
Count me in!
روی من حساب کن!
count down
از بالا به پایین شمردن شمارش معکوس
Count me in!
من حاضرم برای اشتراک!
count
حساب کردن
count
شمردن
to count out
یکی یکی شمردن وبیرون دادن
to count down
شمردن
to count
بشماره مردم یا سپاهی لشگر نگاه کردن
to count
طرفدار شمردن
to count up
حساب کردن
to count up
جمع زدن
to count down
دادن
count
شمار
count
کنت
to count
[as]
معتبر بودن
yarn count
نمره نخ
head count
سرشماری
To count the money .
پول شمردن
knot count
رجشمار
[گره زرعی]
[تعداد گره در طول مشخصی از فرش]
head count
شمارش مردم
to count for lost
از دست رفته بحساب آوردن
thread count
[تعداد رشته نخ تار یا پود در یک طول مشخص]
count noun
اسم شمردنی
frequency count
شمار بسامد
Every day that you go unheeded, you need to count on that day
هر روز که بیفتید، باید در آن روز حساب کنید
record count
شمارش رکوردها
To count up to ten .
تا ده شمردن
count palatine
قلمرو
count palatine
قلمرو خود امتیازات شاهانه داشت
count out of the house
مذاکرات را به علت فقدان حدنصاب قطع کردن
record count
شمار مدارک
head count
تعداد مردم شمرده شده
head count
جمع افراد
pollen count
درصد گردههای گیاهی در هوا
count nouns
اسم شمردنی
blood count
شمارش تعداد گویچههای خون در حجم معینی
mandatory eight count
شمردن تا 8 در ناک اوت
If you count the children too.
اگر بچه ها راهم حساب کنید ( بشمارید )
long count
شمردن تا 01 در ناک اوت
quick count
کوتاه کردن علامتهای قراردادی بوسیله مهاجم میانی در خط تجمع بمنظورغافلگیر کردن تیم مدافع
He has lost count.
حساب از دستش دررفته
background count
عکس العمل تشعشع
Count the money to see if it is right.
پو ؟ را بشما ؟ ببین درست است
count one's chickens before they're hatched
<idiom>
روی چیزی قبل از معلوم شدن آن حساب کردن
Dont count (bank)on me.
روی من حساب نکنید
Can count on the fingers of one hand
<idiom>
رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست
[اتفاق نادر و به دفعات محدود]
I did it unwittingly. I lost count.
از دستم دررفت
reference count technique
تکنیک شمارش ارجاعات
Don't count your chickens before they are hatched.
<proverb>
جوجه رو آخر پاییز می شمارند.
Don't count your chickens before they're hatched.
<proverb>
جوجه رو آخر پاییز می شمارند.
The deal is off. Forget it . That doesnt count .
مالیده !(مالیده است ؟ بهم خورده ؟ لغو شده )
Dont count your chickens before they are hatched.
جوجه ها راآخر پائیز می شمارند
the last word
ک لام اخر
the last word
سخن قطعی
to word up
کم کم برانگیختن خردخردکوک کردن
the last word
حرف اخر
May I have a word with you?
ممکن است دو کلمه حرف با شما بزنم ؟
Take somebody at his word.
حرف کسی را پذیرفتن ( قبول داشتن )
to say a word
حرف زدن
get a word in
<idiom>
یافتن فرصتی برای گفتن چیزی بقیه دارند صحبت میکنند
not a word of it was right
یک کلمه انهم درست بود
have a word with
<idiom>
بطورخلاصه صحبت ومذاکره کردن
keep one's word
<idiom>
سرقول خود بودن
last word
<idiom>
نظر نهایی
say the word
<idiom>
علامت دادن
to keep to one's word
درست پیمان بودن
the last word
سخن اخر
that is not the word for it
لغتش این نیست
take my word for it
قول مراسندبدانید
to say a word
سخن گفتن
word for word
کلمه به کلمه
say a word
سخن گفتن
upon my word
به شرافتم قسم
All you have to do is to say the word.
کافی است لب تر کنی
I want to have a word with you . I want you .
کارت دارم
Could I have a word with you ?
عرضی داشتم (چند کلمه صحبت دارم )
to word up
کم کم درست کردن کم کم رسانیدن
word
کلمه
to keep to one's word
درپیمان خوداستواربودن
to keep to one's word
سرقول خودایستادن
word for word
تحت اللفظی
word for word
طابق النعل بالنعل
say a word
حرف زدن
in a word
<idiom>
به طور خلاصه
word
مشابه 10721
word for word
<adv.>
نکته به نکته
word for word
<adv.>
کلمه به کلمه
word for word
<adv.>
مو به مو
word
عهد
word
قول
at his word
بفرمان او
at his word
بحرف او
word
اطلاع
word
فرمان
word
واژه
word
لغات رابکار بردن
word
طول کلمه کامپیوتری که به صورت تعداد بیتها شمرده میشود
word
کلمات داده ارسالی در امتداد باس موازی یکی پس از دیگری
word
تعداد کلمات در فایل یا متن
word
تقسیم کلمه در انتهای خط , که بخشی از کلمه در انتهای خط می ماند و بعد فضای اضافی ایجاد میشود و بقیه کلمه در خط بعد نوشته میشود
word
روش اندازه گیری سرعت چاپگر
word
سیستم در برنامه کاربردی ویرایش یا کلمه پرداز که در آن لازم نیست اپراتور انتهای خط را مشخص کند, و پیاپی تایپ میکند و خود برنامه کلمات را جدا میکند و به صورت یک متن خط به خط درمی آورد
word
موضوع زبان مجزا که با بقیه استفاده میشود تا نوشتار یا سخنی را ایجاد کند که قابل فهم است
word
بخشهای داده مختلف در کامپیوتر به شکل گروهی از بیت ها که در یک محل حافظه قرار دارند
word
نشانه شروع کلمه در ماشین با طول کلمه متغیر
word
زمان لازم برای ارسال کلمه از یک محل حافظه یا وسیله به دیگری
word
بالغات بیان کردن
a word or two
چند تا کلمه
[برای گفتن]
i came across a word
بکلمه ای برخوردم
in a word
خلاصه
in a word
خلاصه اینکه مختصرا
in one word
خلاصه
in one word
خلاصه اینکه مختصرا
keep to one's word
سر قول خود بودن
word
گفتار
word
لفظ
word
لغت
last word
حرف اخر
last word
اتمام حجت
word
پیغام خبر
word
عبارت
word
حرف
last word
بیان یا رفتار قاطع
word
واژه سخن
word of command
فرمان انتصاب
swear-word
فحش
word of honour
قول شرف
word of command
فرمان نظامی
word mark
علامت کلمه
word mark
نشان کلمه
word order
ترتیب واژه ها
word time
زمان کلمه
word warp
فرمت بندی مجدد پس از حذف ها و اصلاحات ویژگی که درصورت جانگرفتن یک کلمه درخط اصلی ان را به ابتدای خط بعدی می برد سطر بندی
word wrap
حرکت نشانه گر روی صفحه تصویر کامپیوتر از انتهای یک خط به شروع خط بعدی
word wrap
سیستم در برنامه کاربردی ویرایش یا کلمه پرداز که در آن لازم نیست اپراتور انتهای خط را مشخص کند, و پیاپی تایپ میکند و خود برنامه کلمات را جدا میکند و به صورت یک متن خط به خط درمی آورد
word square
جدول کلمات متقاطع
word square
acrostic
buzz word
رمز واژه
buzz word
لغت بابروز
word salad
سالاد کلمات
word salad
اشفته گویی
four-letter word
واژهیچهار حرفی
four-letter word
واژهی قبیح
word process
ویرایش , ذخیره و تغییر متن با کامپیوتر
word picture
بیان یا شرح روشن
word order
ترتیب وقوع کلمه در عبارت یا جمله
word star
یک برنامه پردازش کلمه مشهور که شامل هجی کردن کلمات و ویژگی ادغام پستی استacrostic
swear-word
ناسزا
swear-word
کفر
What is the meaning of this word ?
معنی این لغت چیست ؟
word book
قاموس
Is that your final word ?
همین ؟( درمقام اتمام حجت یا تهدید )
word choice
بیان
Word of honor .
قول شرف
word book
واژه نامه
word choice
کلمه بندی
mum's the word
<idiom>
دهان قرص
A word is enough to the wise .
<proverb>
براى عاقل یک یرف بس است .
Do not say a word until you know it is exactly rig.
<proverb>
تا ندانى که سخن عیب صواب است مگو .
give someone one's word
<idiom>
قول دادن یا بیمه کردن
get a word in edgewise
<idiom>
وارد شدن درمکالمه
A mans word is one .
<proverb>
یرف مرد یکى است .
In what sense are you using this word ?
این کلمه را به چه معنی بکار می برد ؟
word choice
جمله بندی
word book
کتاب لغت
word book
فرهنگ لغات
This is an elusive word .
این لغت خیلی فرار است ( درحافظه باقی نمی ماند )
He didnt say a word.
یک کلام هم حرف نزد
I always stick to my word.
من همیشه سر حرفم می ایستم
We just received word that . . .
هم اکنون اطلاع رسید که …
written word
کلماتنوشتاری
word-blind
کسیکهبدلیلعقلیدرخواندنبامشکلروبروست
word class
ردهایازلغاتمثلاسم صفت فعل و...
word correction
اصلاحکلمه
He feels he must have the last word.
او فکر می کند که حتما باید حرف خودش را به کرسی بنشاند.
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com