English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
trigon اجتماع سه ستاره باهم
Other Matches
double star ستاره مزدوج ستاره دوتایی ستاره دوگانه
binary star ستاره دوگانه ستاره دوتایی ستاره مزدوج
Lesghi star ستاره لسگی [این طرح را ستاره شاهسون نیز می نامند و در فرش های ترکیه و قفقاز و ایران بکار می رود. خود طرح از یک ستاره هشت وجهی با چهار فلش به سمت داخل تشکیل می گردد.]
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
dog star ستاره شعرای یمانی ستاره کاروان کش
planet ستاره سیار ستاره بخت
planets ستاره سیار ستاره بخت
concentrator وسیله ابتدایی شبکه که حاوی توپولوژی منط قی است و گره ها متصل اند ولی هر بازوی ستاره به عنوان حلقه فیریکی به وسیله ستاره وصل است
stelliform ستاره وار ستاره وش
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
associations اجتماع
association اجتماع
union اجتماع
commonweal اجتماع
society اجتماع
unions اجتماع
community اجتماع
communities اجتماع
processions اجتماع
gatherings اجتماع
gathering اجتماع
reunions اجتماع
reunion اجتماع
socio- اجتماع
meeting اجتماع
meetings اجتماع
mustered اجتماع
societies اجتماع
hurricanes اجتماع
hurricane اجتماع
mustering اجتماع
muster اجتماع
musters اجتماع
milieux اجتماع
conjunction اجتماع
milieus اجتماع
milieu اجتماع
assemblages اجتماع
conjunctions اجتماع
consensus اجتماع
public meeting اجتماع
procession اجتماع
assemblage اجتماع
overloads اجتماع مهاجمان
communed اجتماع تعاونی
turn out اجتماع ازدحام
collection اجتماع مجموعه
parading اجتماع مردم
collections اجتماع مجموعه
official meeting اجتماع رسمی
overloaded اجتماع مهاجمان
overload اجتماع مهاجمان
parade اجتماع مردم
congregate اجتماع کردن
congregated اجتماع کردن
rally اجتماع مجدد
rallies اجتماع مجدد
rallied اجتماع مجدد
congregates اجتماع کردن
parades اجتماع مردم
paraded اجتماع مردم
congregating اجتماع کردن
commune اجتماع تعاونی
communes اجتماع تعاونی
communing اجتماع تعاونی
assembly اجتماع انجمن
meeting ملاقات اجتماع
aggregation اجتماع توده
therapeutic community اجتماع درمانی
concourses محل اجتماع
crowd شلوغی اجتماع
flocculate اجتماع کردن
societies جامعه اجتماع
societal وابسته به اجتماع
society جامعه اجتماع
crowds شلوغی اجتماع
klatch اجتماع خودمانی
klatsch اجتماع خودمانی
concourse محل اجتماع
meetings ملاقات اجتماع
The various strata of society. طبقات مختلف اجتماع
community psychology روانشناسی اجتماع نگر
rioting اجتماع و بلوا کردن
scurf شوره سر وازده اجتماع
rioted اجتماع و بلوا کردن
subclass سطح پایین [اجتماع]
riot اجتماع و بلوا کردن
riotous assembly اجتماع و مواضعه اشوبگرانه
guildhall محل اجتماع اصناف
lower class طبقه سوم [اجتماع]
pentapolis اجتماع پنج شهر
grass roots اجتماع محلی منشاء
union [set theory] اجتماع [مجموعه] [ریاضی]
subclass طبقه سوم [اجتماع]
underclass طبقه سوم [اجتماع]
ratag طبقات پایین اجتماع
accru اجتماع فراهم شدگی
guildhalls محل اجتماع اصناف
underclass سطح پایین [اجتماع]
franklin طبقه متوسط اجتماع
riots اجتماع و بلوا کردن
scum طبقه وازده اجتماع
the rabble طبقات پایین اجتماع
lower class سطح پایین [اجتماع]
guilds اتحادیه محل اجتماع اصناف
guild اتحادیه محل اجتماع اصناف
haunt محل اجتماع تبه کاران
unsociable گریزان از اجتماع غیر اجتماعی
haunts محل اجتماع تبه کاران
forums بازار محل اجتماع عموم
forum بازار محل اجتماع عموم
antisocial مخل اجتماع دشمن جامعه
vespiary اجتماع زنبوران دستهای زنبور
upperclassman عضو صنوف ممتازه اجتماع
communitarian عضو انجمن یا اجتماع کمونیستی
forgather گرد امدن اجتماع کردن
upper class وابسته به طبقات بالای اجتماع
foyer مرکز اجتماع راهرو بزرگ
foyers مرکز اجتماع راهرو بزرگ
upper classes وابسته به طبقات بالای اجتماع
underclass طبقه پست وپایین اجتماع
subclass طبقه پست وپایین اجتماع
lower class طبقه پست وپایین اجتماع
redezvous وعده ملاقات اجتماع مجدد
huddling ازدحام اجتماع افراد یک تیم
huddles ازدحام اجتماع افراد یک تیم
huddled ازدحام اجتماع افراد یک تیم
huddle ازدحام اجتماع افراد یک تیم
tutti باهم
concerted باهم
one with a باهم
at once باهم
simoltaneous باهم
jointly باهم
concurrently باهم
simoltaneously باهم
inchorus باهم
vis a vis باهم
conjointly باهم
together باهم
simultaneously باهم
vis-a-vis باهم
routed اجتماع برای اشوب یا کارخلاف قانون
rout اجتماع برای اشوب یا کارخلاف قانون
integration یکپارچگی اتحاد عناصر مختلف اجتماع
routs اجتماع برای اشوب یا کارخلاف قانون
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
We went together . باهم رفتیم
interwove باهم امیختن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
kissing kind باهم دوست
concomitancy باهم بودن
to work together باهم کارکردن
to act jointly باهم کارکردن
coexist باهم زیستن
combining باهم پیوستن
one anda همه باهم
coexisted باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
collaborating باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
coexists باهم زیستن
interweaving باهم امیختن
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coincides باهم رویدادن
coinciding باهم رویدادن
interweaves باهم امیختن
combines باهم پیوستن
interweave باهم امیختن
combine باهم پیوستن
cohabitation زندگی باهم
collocation باهم گذاری
to huddle together باهم غنودن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cowork باهم کارکردن
all at once همه باهم
collaborate باهم کارکردن
coadunate باهم روییده
cooperate باهم کارکردن
to keep company باهم بودن
to be together باهم بودن
to grow together باهم پیوستن
to whip in باهم نگاهداشتن
covenantor اجتماع اشخاص هم پیمان برای انجام کاری
cross fertilize باهم پیوند زدن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
coact باهم نمایش دادن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
com پیشوند بمعانی با و باهم
to keep company باهم امیزش کردن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to bill and coo باهم غنج زدن
symmetrize باهم قرینه کردن
to grow into one باهم یکی شدن
to grow together باهم یکی شدن
intercommon باهم شرکت کردن
they had words باهم نزاع کردند
interwed باهم پیوند کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com