English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 193 (9 milliseconds)
English Persian
referred sensation احساس جابه جا شده
Other Matches
extrasensory ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
translocation جابه جایی
shifted جابه جایی
transposition جابه جا سازی
transposition جابه جایی
shift جابه جایی
displacement جابه جایی
shifts جابه جایی
locomotion جابه جایی حرکتی
synaesthesia جابه جایی حسی
synesthesia جابه جایی حسی
undercutting of commutator تراشیدن جابه جاگر
referred pain درد جابه جا شده
locomotor behavior رفتار جابه جایی
transposition of affect جابه جایی عاطفه
displacement of affect جابه جایی عاطفه
drive displacement جابه جایی سائق
synesthesia احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
exchanging جابه جایی داده بین دو محل
exchanges جابه جایی داده بین دو محل
exchanged جابه جایی داده بین دو محل
exchange جابه جایی داده بین دو محل
rug delivery [جابه جایی و حمل فرش به محل خرید یا فروش]
dump جابه جایی داده از یک وسیله یافضای ذخیره سازی به چاپگر
thick skinned بی احساس
sensing احساس
sentiment احساس
aesthesiogenic احساس زا
aesthsis احساس
esthesis احساس
apperception احساس
impressions احساس
impression احساس
appriciation احساس
sense line خط احساس
percipience احساس
sensed حس احساس
sensed احساس
senses احساس
sensations احساس
sensation احساس
apathetic بی احساس
feeling احساس
sense حس احساس
sense احساس
gusto احساس
feelings احساس
senses حس احساس
malease احساس مرض
limen استانه احساس
itchiness احساس خارش
impassible فاقد احساس
guilt feeling احساس گناه
feeling of inadequacy احساس بی کفایتی
feeling of inadequacy احساس نابسندگی
euthymia احساس سرحالی
chilled to the bones <idiom> احساس یخ زدگی
sense organ عامل احساس
tail between one's legs <idiom> احساس شرمندگی
sensation of hunger احساس گرسنگی
pang احساس بد وناگهانی
really احساس میکنم
heavy heart <idiom> احساس ناراحتی
aggro احساس پرخاشگری
sense switch گزینهء احساس
sense wire سیم احساس
sensorium مرکز احساس
subjective sensation احساس غیرعینی
supersensory مافوق احساس
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.> احساس یخ زدگی
dreaded <adj.> پر از احساس هراس
esthesiometer احساس سنج
appreciates احساس کردن
stolidly فاقد احساس
humiliation احساس حقارت
handle احساس بادست
feeler احساس کننده
feelers احساس کننده
stolid فاقد احساس
antipathy احساس مخالف
handles احساس بادست
nostalgia احساس غربت
feels احساس کردن
perception دریافت احساس
feel احساس کردن
perceptions دریافت احساس
appreciating احساس کردن
appreciate احساس کردن
appreciated احساس کردن
sensibility احساس ودرک هش
senses احساس کردن
sense احساس کردن
sensibilities احساس ودرک هش
carebaria احساس فشار در سر
aesthesia قوه احساس
amenability احساس مسئولیت
dual sensation احساس دوگانه
sensed احساس کردن
malaise احساس مرض
a pang of hunger احساس ناگهانی گرسنگی
wamble احساس تهوع کردن
feel a bit under the weather <idiom> [یک کم احساس مریضی کردن]
unreality feeling احساس ناواقعی بودن
To feel lonely (lonesme). احساس تنهائی کردن
warm one's blood/heart <idiom> احساس راحتی کردن
too big for one's breeches/boots <idiom> احساس بزرگی کردن
ill at ease <idiom> احساس عصبانیت وناراحتی
forefeel ازپیش احساس کردن
apperceptive وابسته به درک و احساس
hate one's guts <idiom> احساس انزجار از کسی
give voice to <idiom> احساس ونظرت رابیان کن
feel like a million dollars <idiom> احساس خوبی داشتن
traction sensation احساس کشیدگی پوست
palpability قابل احساس و لمس
anhedonia فقدان احساس لذت
to freeze احساس سردی کردن
scunner احساس نفرت کردن
to feel cold احساس سردی کردن
ahedonia فقدان احساس لذت
sense winding سیم پیچ احساس
to be humbled احساس فروتنی کردن
inapprehensible نامفهوم غیرقابل احساس
impercipient بی احساس ادم بی بصیرت
to feel humbled احساس فروتنی کردن
to feel fear احساس ترس کردن [داشتن]
Do you feel hungry? شما احساس گرسنگی می کنید؟
I've got the munchies. یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to be humbled احساس شکسته نفسی کردن
to feel humbled احساس شکسته نفسی کردن
I feel faint with hunger. از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
to feel a pang of jealousy ناگهانی احساس حسادت کردن
a pang of love احساس رنج آور عشق
esthesia فرفیت احساس و ادراک حساسیت
to t. on any one's corn احساس کسی راجریحه دارکردن
hunch فن احساس وقوع امری در اینده
sensory وابسته به مرکز احساس حساس
amoral بدون احساس مسئولیت اخلاقی
hunched فن احساس وقوع امری در اینده
hunches فن احساس وقوع امری در اینده
sensate اماده پذیرش حس احساس کردن
hunching فن احساس وقوع امری در اینده
intangibly چنانکه نتوان احساس کرد
prenotion احساس قبلی نسبت بچیزی
abklingen محو شدن تدریجی احساس
dysphoria بیقراری احساس ملالت وکسالت
impassibly بی نشان دادن احساس درد
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
valetudinarianism احساس ضعف و سستی وسواس سلامتی
to be touched [hit] by a pang of regret ناگهانی احساس پشیمانی [افسوس] کردن
prickling احساس سوزن سوزنی یا تیغ تیغی
impassively بی نشان دادن احساس درد یاعاطفه
pins and needles احساس مورمور در اثر خواب رفتگی
membrane keyboard احساس کننده فشار را فعال میکند
siege mentality احساس مورد حمله و خصومت بودن
nurse a grudge <idiom> احساس تنفر از بعضی مردم را داشتن
I'm not a bit hungry. یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
(the) creeps <idiom> احساس تنفر ویا ترس شدید
see one's way clear to do something <idiom> احساس از عهده کاری برآمدن را داشتن
to feel a pang of guilt ناگهانی احساس بکنند که گناه کار هستند
sensitive آنچه حتی تغییرات کوچک را هم احساس میکند
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
he felt a t. on his shoulder احساس دست بخوردگی روی شانه خودکرد
the bird is p of that event مرغ وقوع ان رویدادرا ازپیش احساس میکند
consternate احساس تحیر و وحشت کردن متوحش شدن
misses از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
subliminal غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
to feel like something احساس که شبیه به چیزی باشد کردن [مثال پارچه]
chilled to the bones <idiom> نفوذ سوز سرما تا مغز استخوان [احساس یخ زدگی]
missed از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
impalpably چنانکه لتوان با لامسه احساس کرد بطور بسیارنرم
miss از دست دادن احساس فقدان چیزی راکردن گم کردن
to be on a guilt trip <idiom> احساس خیالی داشتن که مقصر هستنند [اصطلاح روزمره]
telesthesia احساس چیزی از مسافت دوربدون دخالت حواس پنجگانه
subliminally غیر کافی برای ایجاد تحریک عصبی یا احساس
He felt like he'd finally broken the jinx. او [مرد] این احساس را میکرد که بالاخره طلسم را شکنده بود.
Her teacher's presence caused her considerable discomfort. بودن دبیر او [زن] احساس ناراحتی زیادی برای او [زن] ایجاد کرد.
She is laying a guilt trip on [is guilt-tripping] me for not breast feeding. او [زن] به من احساس گناه کاربودن میدهد چونکه من [به او] شیر پستان نمی دهم.
He bought them expensive presents, out of guilt. او [مرد] بخاطر احساس گناهش برای آنها هدیه گران بها خرید.
textile زیر دست [احساس نرمی یا زبری فرش بدون توجه به طرح و رنگ آن]
mouse توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mouses توپی درون آن می چرخد و به احساس کننده هایی می خورد که حرکات افقی و عمودی را در کامپیوتر انجام می دهند
mechanical mouse mouse حرکت داده میشود و توپ درون آن می چرخد و به احساس کننده ها که حرکات افق و عمودی را کنترل می کنند برخورد میکند
autos توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
auto توانایی یک مدار برای احساس کردن و انتخاب خودکار نرخ صحیحی برای یک خط
presentiments عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
presentiment عقیده قبلی نسبت بچیزی احساس وقوع امری از پیش روشن بینی قبلی
Free style [سبک قرن نوزده در احساس سبک کلاسیک و دومستیک]
to feel any one's pulse حس کردن احساس کردن دریافتن
touches وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
touch وسیله مسط ح که محل و چیزی که سطح آنرا لمس کرده است احساس میکند برای کنترل محل نشانه گر یا روشن و خاموش کردن وسیله
quadrature encoding سیستمی که جهت حرکت mouse را مشخص میکند. در یک mouse مکانیکی , دو احساس WS و سیگنال حرکت عمودی و افقی آنرا تشخیص می دهند. با این روش این سیگنالها ارسال می شوند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com