English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (20 milliseconds)
English Persian
officer افسر معین کردن فرماندهی کردن
officers افسر معین کردن فرماندهی کردن
Other Matches
command liaison افسر رابط فرماندهی
assumes در دست گرفتن فرماندهی تقبل کردن فرماندهی
assume در دست گرفتن فرماندهی تقبل کردن فرماندهی
flag officer افسر پرچمدار تیمسار فرماندهی ناو
chief army censor افسر نافر فرماندهی عملیات مشترک نیروی زمینی
supreme commander فرماندهی عالی ارتش فرماندهی کل قوا فرماندهی کل
lead a unit فرماندهی کردن
destine مقدر کردن سرنوشت معین کردن
commands یکان عمده قرارگاه فرماندهی کردن امر دادن
commanded یکان عمده قرارگاه فرماندهی کردن امر دادن
command یکان عمده قرارگاه فرماندهی کردن امر دادن
delimiting معین کردن مرزیابی کردن
specifying معین کردن تصریح کردن
specifying معین کردن معلوم کردن
specify معین کردن تصریح کردن
specify معین کردن معلوم کردن
specifies معین کردن تصریح کردن
defined معین کردن معنی کردن
define معین کردن معنی کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
delimited معین کردن مرزیابی کردن
delimits معین کردن مرزیابی کردن
ascertains ثابت کردن معین کردن
ascertaining ثابت کردن معین کردن
defines معین کردن معنی کردن
defining معین کردن معنی کردن
delimit معین کردن مرزیابی کردن
ascertained ثابت کردن معین کردن
ascertain ثابت کردن معین کردن
reference position محل پاسگاه فرماندهی تاکتیکی دریایی موضع فرماندهی
denominate معین کردن
specifies معین کردن
draw the line <idiom> معین کردن
defines معین کردن
defined معین کردن
designate معین کردن
defining معین کردن
insets : معین کردن
allocating معین کردن
allocates معین کردن
settle معین کردن
allocate معین کردن
specifying معین کردن
settles معین کردن
specify معین کردن
designates معین کردن
figure out معین کردن
define معین کردن
designating معین کردن
limit معین کردن
inset : معین کردن
command axis محورحرکت قرارگاه فرماندهی محور ارتباط فرماندهی
dates مدت معین کردن
pre appoint از پیش معین کردن
time وقت معین کردن
times وقت معین کردن
To lay down certain conditions . شرایطی معین کردن
to map out جز بجز معین کردن
pre appoint قبلا معین کردن
date مدت معین کردن
timed وقت معین کردن
allot معین کردن سهم دادن
to keep regular hours هر کاری را درساعت معین کردن
allotted معین کردن سهم دادن
allots معین کردن سهم دادن
locates جای چیزی را معین کردن
delineate ترسیم نمودن معین کردن
delineated ترسیم نمودن معین کردن
allotting معین کردن سهم دادن
delineating ترسیم نمودن معین کردن
delineates ترسیم نمودن معین کردن
to locate the enemy جای دشمنی را معین کردن
locate جای چیزی را معین کردن
locating جای چیزی را معین کردن
sanction ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioned ضمانت اجرایی معین کردن
located جای چیزی را معین کردن
sanctions ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioning ضمانت اجرایی معین کردن
resume command به دست گرفتن فرماندهی شروع فرماندهی
embarkation officer افسر مسئول بارگیری یا سوارشدن افسر نافر سوار شدن ستون
parses اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
to set measures to anything برای چیزی اندازه یا حد معین کردن
parsed اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
titrate عیارچیزی را معین کردن عیار گرفتن
to impose a curfew خاموشی در ساعت معین شب بر قرار کردن
parse اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
area blocking سد راه کردن رقیب در منطقه معین
claims officer افسر رسیدگی به شکایات افسر مسئول تنظیم ادعانامه ها
overstayed بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstaying بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstays بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstay بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
cage قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
cages قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
to settle an a برای کسی مقر ری سالیانه معین کردن
time charter اجاره کردن وسیله نقلیه برای مدت معین
set up اماده کردن اتومبیل برای مسابقه درمسیر معین
islands پل فرماندهی ناو هواپیمابر پل فرماندهی
second in command معاون فرماندهی جانشین فرماندهی
island پل فرماندهی ناو هواپیمابر پل فرماندهی
tick mark علامت گذاری در طول یک ترازو برای معین کردن مقادیر
so علامتی برای معین کردن قابلیتهای فقط فرستادنی تجهیزات
rain check <idiom> رد کردن درخواستی برای یک تاریخ معین و موکول آن به زمان دیگر
flag rank افسر بالاتر از سروان افسر ارشد
field grade افسر ارشد درجه افسر ارشدی
ratioing کوچک و بزرگ کردن عکس به مقیاس معین برای استفاده در موزاییکهای عکسی
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
direct command فرماندهی مستقیم فرماندهی بلاواسطه تیراندازی به روش فرمان مستقیم
authorization to copy اجازه ناشر نرم افزار به کاربر برای کپی کردن از برنامه در تعدادی معین
tabulation 1-مرتب کردن جدول اعداد.2-حرکت نوک چاپ یا نشانه گر در یک فاصله معین شده در امتداد یک خط
false attack حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
releasing officer افسر مسئول ترخیص کالاها افسر ترخیص کننده پرسنل
class a agent officer افسر عامل پرداخت حقوق وجیره نقدی افسر عامل
set 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
setting up 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
sets 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
periphrastic conjugation صرف افعال با استعمال غیرضروری فعلهای معین بجای ساده صرف کردن
control officer افسر کنترل ستون موتوری افسر کنترل کننده
reversion هبه کردن مال غیر منقول بخ کسی به شرط حدوث امری در خارج یا گذشتن مدت معین هبه مشروط
combat cargo officer افسر مسئول ترابری رزمی افسر مسئول بارگیری کالاهای رزمی
specified command فرماندهی اختصاصی فرماندهی نیروی اختصاصی
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
airlift command فرماندهی ترابری هوایی قسمت حمل و نقل هوایی فرماندهی حمل و نقل هوایی
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
pilot house پل فرماندهی
strategy فن فرماندهی
strategies فن فرماندهی
centre castle پل فرماندهی
commanded فرماندهی
command فرماندهی
commandantship فرماندهی
leadership فرماندهی
bridges پل فرماندهی
conning tower پل فرماندهی
wheelhouses پل فرماندهی
wheelhouse پل فرماندهی
bridged پل فرماندهی
bridge پل فرماندهی
executive branch فرماندهی
commands فرماندهی
commandership فرماندهی
time charter اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
high command فرماندهی عالی
command posts پاسگاه فرماندهی
base command فرماندهی پایگاه
joint command فرماندهی مشترک
support command فرماندهی پشتیبانی
flagship ناو فرماندهی
flagships ناو فرماندهی
command post پست فرماندهی
tactical command فرماندهی تاکتیکی
flag ship ناو سر فرماندهی
master's certificate گواهینامه فرماندهی
enclosed bridge پل فرماندهی سر پوشیده
emergency conning position پل فرماندهی اضطراری
command post پاسگاه فرماندهی
headquarters قرارگاه فرماندهی
headquarters مرکز فرماندهی
tactical command ship ناو فرماندهی
head quarters مرکز فرماندهی
scheme of command طرح فرماندهی
logistical command فرماندهی لجستیکی
oldman مقام فرماندهی
command posts پست فرماندهی
commander's call در اختیار فرماندهی
unified command فرماندهی متحد
command net شبکه فرماندهی
continuity of command مداومت فرماندهی
command mode حالت فرماندهی
combined command فرماندهی مرکب
command language زبان فرماندهی
command group گروه فرماندهی
command channels ردههای فرماندهی
area command فرماندهی منطقه
command and control کنترل و فرماندهی
air command فرماندهی هوایی
commodity command فرماندهی اماد
commandery محل فرماندهی
command سرکردگی فرماندهی
commander's estimate براورد فرماندهی
commands سرکردگی فرماندهی
commanded سرکردگی فرماندهی
supreme فرماندهی عالی
bridge پل فرماندهی کشتی
bridged پل فرماندهی کشتی
command report گزارش فرماندهی
administrative command فرماندهی اداری
bridges پل فرماندهی کشتی
commandery مقام فرماندهی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com