English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (35 milliseconds)
English Persian
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
Other Matches
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
chum باهم زندگی کردن
intercommon باهم شرکت کردن
chums باهم زندگی کردن
sums باهم جمع کردن
sum باهم جمع کردن
interwed باهم پیوند کردن
confuse باهم اشتباه کردن
confuses باهم اشتباه کردن
splice باهم متصل کردن
symmetrize باهم قرینه کردن
to keep company باهم امیزش کردن
interchanges باهم عوض کردن
cohabits باهم زندگی کردن
spliced باهم متصل کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
cohabited باهم زندگی کردن
cohabit باهم زندگی کردن
interchange باهم عوض کردن
interchanging باهم عوض کردن
splices باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
interchanged باهم عوض کردن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
together باهم
inchorus باهم
simoltaneously باهم
simultaneously باهم
simoltaneous باهم
tutti باهم
vis-a-vis باهم
concurrently باهم
vis a vis باهم
jointly باهم
concerted باهم
at once باهم
conjointly باهم
one with a باهم
contemporaneously بطورمعاصر باهم
to be together باهم بودن
coincides باهم رویدادن
one anda همه باهم
to whip in باهم نگاهداشتن
kissing kind باهم دوست
all at once همه باهم
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
coinciding باهم رویدادن
interweave باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
coexisted باهم زیستن
cohabitation زندگی باهم
interweaving باهم امیختن
interwove باهم امیختن
coexist باهم زیستن
collaborate باهم کارکردن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
coadunate باهم روییده
to grow together باهم پیوستن
concomitancy باهم بودن
to act jointly باهم کارکردن
to huddle together باهم غنودن
to work together باهم کارکردن
cowork باهم کارکردن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
combine باهم پیوستن
to keep company باهم بودن
combines باهم پیوستن
combining باهم پیوستن
collocation باهم گذاری
cooperate باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
We went together . باهم رفتیم
collaborating باهم کارکردن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
to grow together باهم یکی شدن
they had words باهم نزاع کردند
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to bill and coo باهم غنج زدن
to be good pax باهم دوست بودن
to grow into one باهم یکی شدن
compare برابرکردن باهم سنجیدن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
to hang together باهم مربوط بودن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
to be together with somebody با کسی باهم بودن
impacted باهم جوش خورده
impacted باهم جمع شده
coexistent باهم زیست کننده
correlation بستگی دوچیز باهم
coapt باهم جور امدن
grade جورکردن باهم امیختن
grades جورکردن باهم امیختن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
cross fertilize باهم پیوند زدن
to keep friends باهم دوست ماندن
com پیشوند بمعانی با و باهم
coact باهم نمایش دادن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
coapt باهم متناسب شدن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
add جمع زدن باهم پیوستن
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
adds جمع زدن باهم پیوستن
adding جمع زدن باهم پیوستن
confluent باهم جاری شونده متلاقی
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
col پیشوند بمعانی باو باهم
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
exclusive تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave باهم بافتن درهم بافتن
ecotype بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
antisocial مخالف اصول اجتماعی مخالف اجتماع
antagonized مخالف کردن
antagonises مخالف کردن
antagonised مخالف کردن
reluctate مخالف کردن
disaccord مخالف کردن
antagonising مخالف کردن
dis- مخالف کردن
antagonizing مخالف کردن
antagonize مخالف کردن
antagonizes مخالف کردن
negative voice رای مخالف رد کردن
to hatch a conspiracy against somebody مخالف کسی دسیسه کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com