English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 189 (8 milliseconds)
English Persian
We went together . باهم رفتیم
Other Matches
it was we who went first ما بودیم که نخست رفتیم
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
tutti باهم
conjointly باهم
simultaneously باهم
simoltaneous باهم
simoltaneously باهم
concerted باهم
vis a vis باهم
inchorus باهم
jointly باهم
at once باهم
one with a باهم
concurrently باهم
vis-a-vis باهم
together باهم
interweaving باهم امیختن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
to grow together باهم پیوستن
coincide باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
interweaves باهم امیختن
coincides باهم رویدادن
interweave باهم امیختن
coinciding باهم رویدادن
kissing kind باهم دوست
collaborating باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
concomitancy باهم بودن
coadunate باهم روییده
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cooperate باهم کارکردن
cowork باهم کارکردن
one anda همه باهم
collaborates باهم کارکردن
collocation باهم گذاری
all at once همه باهم
coexists باهم زیستن
to work together باهم کارکردن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
to be together باهم بودن
interwove باهم امیختن
to act jointly باهم کارکردن
cohabitation زندگی باهم
to whip in باهم نگاهداشتن
to keep company باهم بودن
coexisting باهم زیستن
coexisted باهم زیستن
to huddle together باهم غنودن
coexist باهم زیستن
to keep company باهم امیزش کردن
to keep friends باهم دوست ماندن
symmetrize باهم قرینه کردن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
coexistent باهم زیست کننده
coapt باهم متناسب شدن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
to hang together باهم مربوط بودن
to grow together باهم یکی شدن
trigon اجتماع سه ستاره باهم
they had words باهم نزاع کردند
to be good pax باهم دوست بودن
to bill and coo باهم غنج زدن
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
to grow into one باهم یکی شدن
interwed باهم پیوند کردن
intercommon باهم شرکت کردن
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
cross fertilize باهم پیوند زدن
com پیشوند بمعانی با و باهم
coapt باهم جور امدن
coact باهم نمایش دادن
impacted باهم جمع شده
splice باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
chum باهم زندگی کردن
splices باهم متصل کردن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
compare برابرکردن باهم سنجیدن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
confuses باهم اشتباه کردن
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
grade جورکردن باهم امیختن
impacted باهم جوش خورده
confuse باهم اشتباه کردن
interchange باهم عوض کردن
cohabits باهم زندگی کردن
interchanged باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
interchanging باهم عوض کردن
cohabited باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
grades جورکردن باهم امیختن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
cohabit باهم زندگی کردن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
correlation بستگی دوچیز باهم
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
adds جمع زدن باهم پیوستن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
adding جمع زدن باهم پیوستن
add جمع زدن باهم پیوستن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
confluent باهم جاری شونده متلاقی
col پیشوند بمعانی باو باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
exclusive تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
psychomancy رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave باهم بافتن درهم بافتن
ecotype بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com