Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (20 milliseconds)
English
Persian
splice
باهم متصل کردن
spliced
باهم متصل کردن
splices
باهم متصل کردن
splicing
باهم متصل کردن
Other Matches
diptych
دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
to set by the ears
باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to set at loggerheads
باهم بد کردن باهم مخالف کردن
synchronises
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronised
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes
همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
interchanging
باهم عوض کردن
confuses
باهم اشتباه کردن
cohabiting
باهم زندگی کردن
intercommon
باهم شرکت کردن
confuse
باهم اشتباه کردن
interwed
باهم پیوند کردن
interchanges
باهم عوض کردن
cohabited
باهم زندگی کردن
cohabits
باهم زندگی کردن
to keep company
باهم امیزش کردن
chums
باهم زندگی کردن
cohabit
باهم زندگی کردن
interchange
باهم عوض کردن
to set at variance
با هم بد کردن باهم مخالف ت
sum
باهم جمع کردن
symmetrize
باهم قرینه کردن
sums
باهم جمع کردن
chum
باهم زندگی کردن
interchanged
باهم عوض کردن
to spar at each other
باهم مشت بازی کردن
to cotton together
باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other
باهم ساختن یارفاقت کردن
disunited
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunite
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to come to an explanation
درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
attaching
1-بستن یا متصل کردن 2-وصل کردن یک گره یا ورود به یک سرور در شبکه
attaches
1-بستن یا متصل کردن 2-وصل کردن یک گره یا ورود به یک سرور در شبکه
attach
1-بستن یا متصل کردن 2-وصل کردن یک گره یا ورود به یک سرور در شبکه
join
متصل کردن یا وصل کردن چندین چیز مهم
joined
متصل کردن یا وصل کردن چندین چیز مهم
joins
متصل کردن یا وصل کردن چندین چیز مهم
joined
متصل کردن
join
متصل کردن
colligate
متصل کردن
applies
متصل کردن
apply
متصل کردن
applying
متصل کردن
tie down
متصل کردن
joins
متصل کردن
adjoined
متصل کردن
adjoin
متصل کردن
connects
متصل کردن
pans
متصل کردن
pan-
متصل کردن
pan
متصل کردن
joggling
متصل کردن
joggles
متصل کردن
connect
متصل کردن
link
متصل کردن
adjoins
متصل کردن
joggle
متصل کردن
joggled
متصل کردن
connect
اتصال دادن متصل کردن مربوط کردن
connects
اتصال دادن متصل کردن مربوط کردن
pinning
متصل کردن به گیرافتادن
catenate
پیوستن متصل کردن
pinned
متصل کردن به گیرافتادن
pin
متصل کردن به گیرافتادن
enjoined
بهم متصل کردن
enjoin
بهم متصل کردن
enjoins
بهم متصل کردن
tie in
<idiom>
به چیزدیگری متصل کردن
enjoining
بهم متصل کردن
bond
متصل کردن چسباندن اتصال
pace lap
دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
compacting
فشرده کردن بهم متصل کردن
compacts
فشرده کردن بهم متصل کردن
compacted
فشرده کردن بهم متصل کردن
compact
فشرده کردن بهم متصل کردن
to plug
متصل کردن
[الکترونیک یا مهندسی برق]
connection of loom pieces
متصل کردن قطعات دار
[قالی]
dowel
بامیخ پرچ بهم متصل کردن
seams
درز دادن بوسیله درزگیری بهم متصل کردن
bow line
نوعی گره برای متصل کردن هواپیما به زمین
seam
درز دادن بوسیله درزگیری بهم متصل کردن
AUI connector
اتصال D برای متصل کردن کابلهای انترنت به آداپتور شبکه
PID
متصل یاد شده به سیستم برای مشخص کردن یا تامین اجازه به کاربران
dump
رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
personal
متصل یا وصل در سیستم برای مشخص کردن یا تامین اجازه برای کاربر
harnessed
یراق کردن یراق اسب متصل به ارابه
harnessing
یراق کردن یراق اسب متصل به ارابه
harness
یراق کردن یراق اسب متصل به ارابه
linkages
مجموعه اتصال اتصال متصل کردن
linkage
مجموعه اتصال اتصال متصل کردن
weld
متصل کردن جوش دادن جوش
welded
متصل کردن جوش دادن جوش
welds
متصل کردن جوش دادن جوش
vis a vis
باهم
vis-a-vis
باهم
together
باهم
conjointly
باهم
one with a
باهم
concerted
باهم
simoltaneously
باهم
simultaneously
باهم
concurrently
باهم
simoltaneous
باهم
inchorus
باهم
at once
باهم
jointly
باهم
tutti
باهم
contemporaneously
بطورمعاصر باهم
kissing kind
باهم دوست
collaborated
باهم کارکردن
coadunate
باهم روییده
collaborates
باهم کارکردن
interweave
باهم امیختن
collaborating
باهم کارکردن
to grow together
باهم پیوستن
interweaves
باهم امیختن
cohabitation
زندگی باهم
concomitancy
باهم بودن
collocation
باهم گذاری
all at once
همه باهم
interwove
باهم امیختن
to be together
باهم بودن
to work together
باهم کارکردن
to act jointly
باهم کارکردن
collaborate
باهم کارکردن
interweaving
باهم امیختن
We went together .
باهم رفتیم
one anda
همه باهم
coincided
باهم رویدادن
cooperate
باهم کارکردن
coincides
باهم رویدادن
coinciding
باهم رویدادن
cowork
باهم کارکردن
simultaneous with each other
باهم رخ دهنده
to keep company
باهم بودن
coincide
باهم رویدادن
to huddle together
باهم غنودن
to whip in
باهم نگاهداشتن
coexist
باهم زیستن
at loggerheads
<idiom>
باهم جنگیدن
combine
باهم پیوستن
coexisted
باهم زیستن
combines
باهم پیوستن
coexists
باهم زیستن
combining
باهم پیوستن
coexisting
باهم زیستن
chain
متصل کردن فایل و داده ها پشت سر هم به طوری که به هر فایل یا داده بعدی یک اشاره گر وجود دارد
chains
متصل کردن فایل و داده ها پشت سر هم به طوری که به هر فایل یا داده بعدی یک اشاره گر وجود دارد
to bill and coo
باهم غنج زدن
to hang together
باهم مربوط بودن
to hang together
باهم پیوسته یامتحدبودن
coact
باهم نمایش دادن
to keep friends
باهم دوست ماندن
promiscuous bathing
ابتنی زن و مرد باهم
cross fertilize
باهم پیوند زدن
they had words
باهم نزاع کردند
to grow together
باهم یکی شدن
We bear no relationship to each other .
باهم نسبتی نداریم
grade
جورکردن باهم امیختن
correlation
بستگی دوچیز باهم
grades
جورکردن باهم امیختن
comparing
برابرکردن باهم سنجیدن
to be together with somebody
با کسی باهم بودن
to grow into one
باهم یکی شدن
com
پیشوند بمعانی با و باهم
compares
برابرکردن باهم سنجیدن
trigon
اجتماع سه ستاره باهم
coextend
باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
coexistent
باهم زیست کننده
coapt
باهم متناسب شدن
coapt
باهم جور امدن
compare
برابرکردن باهم سنجیدن
impacted
باهم جوش خورده
impacted
باهم جمع شده
compared
برابرکردن باهم سنجیدن
to be good pax
باهم دوست بودن
Co
پیشوندیست بمعنی با و باهم
co-
پیشوندیست بمعنی با و باهم
The husband and wife dont get on together.
زن وشوهر باهم نمی سازند
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
conned
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
we are kin
ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
con
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
to go to gether
بهم خوردن باهم جوربودن
they were made one
یعنی باهم عروسی کردند
conning
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
cons
مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
out of tune
<idiom>
باهم خوب وسازش نداشتن
They are hardly comparable .
منا سبتی باهم ندارند
confluent
باهم جاری شونده متلاقی
adding
جمع زدن باهم پیوستن
pools
شریک شدن باهم اتحادکردن
col
پیشوند بمعانی باو باهم
adds
جمع زدن باهم پیوستن
We entered the room together .
باهم وارد اطاق شدیم
pooled
شریک شدن باهم اتحادکردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com