Dictiornary-Farsi | بدجوری گرفتار شده ام | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 83 (5 milliseconds)

English	Persian
i am in a sorry hopeless etc	بدجوری گرفتار شده ام


Other Matches

take it on the chin <idiom>	بدجوری ضربه خوردن
I wI'll be greatly ( badly ) disgraced.	بدجوری آبرویم خواهد رفت
benighted	گرفتار تاریکی شدن درکوهستان گرفتار در تاریکی
captive	گرفتار
entangled	گرفتار
woebegone	گرفتار غم
captives	گرفتار
fogbound	گرفتار مه
afoul	گرفتار
ill at ease	گرفتار
preoccupied	گرفتار
in for	گرفتار
embarrassed with debts	گرفتار قرض
hard pressed	سخت گرفتار
hard-pressed	سخت گرفتار
pensive	پکر گرفتار غم
tangles	گرفتار کردن
run into	گرفتار شدن
enamored	گرفتار عشق
mousetrap	گرفتار کردن
overtake	گرفتار کردن
snard	گرفتار کردن
mousetraps	گرفتار کردن
overladen	سخت گرفتار
enwrap	گرفتار کردن
enswathe	گرفتار کردن
incumber	گرفتار کردن
snarly	گرفتار دام
overtaken	گرفتار کردن
overtakes	گرفتار کردن
involving	گرفتار کردن
windbound	گرفتار باد
involves	گرفتار کردن
involve	گرفتار کردن
involved	مبهم گرفتار
stormbound	گرفتار توفان
thirl	گرفتار کردن
entangle	گرفتار کردن
to be in love	گرفتار بودن
tangle	گرفتار کردن
to lay hold on	گرفتار کردن
to let in for	گرفتار یا دچار کردن
inviscate	در چسب گرفتار کردن
i am awkwardly situated	بد جوری گرفتار شده ام
conscience-stricken	گرفتار عذاب وجدان
go through changes <idiom>	گرفتار تغییرات شدن
to flounder	گیر و گرفتار شدن
embroiled in war	دچار یا گرفتار جنگ
entoil	گرفتار مخمصه کردن
snowed under	گرفتار درگیرکار پرمشغله
I have all kinds of problems.	هزار جور گرفتار ؟ دارم
To be trapped.	دربند افتادن ( گرفتار شدن )
up the pole	گرفتار در تنگنا واقع شده
immesh	در دام نهادن گرفتار کردن
I have entangled myself with the banks .	خودم را گرفتار بانک ها کردم
he was in a sorry pickel	بد جوری گرفتار شده بود
embrangle	گیر انداختن گرفتار کردن
lure	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lured	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lures	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
luring	بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
to implicate somebody in something	کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
to involve somebody in something [negative]	کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
gill net	گیر کرده ماهی را گرفتار میسازد
Blessings are not valued till they are gone. <proverb>	قدر عافیت کسى داند که به مصیبتى گرفتار آید.
go to sleep	اصطلاحی برای توقف کامیپوتریا عدم امکان انجام عملی توسط کامپیوتر به دلیل گرفتار شدن در یک حلقه نامحدود
to run into a bad practice	گرفتار کار زشتی شدن بخوی بدی دچار شدن
to get caught up in something	در چیزی گیر کردن [افتادن] [گرفتار شدن] [اصطلاح روزمره] [اصطلاح مجازی]
binds	گرفتار واسیر کردن مقید کردن
bind	گرفتار واسیر کردن مقید کردن
to run in	گرفتار کردن انتخاب کردن
implicating	گرفتار کردن مشمول کردن
implicated	گرفتار کردن مشمول کردن
implicate	گرفتار کردن مشمول کردن
implicates	گرفتار کردن مشمول کردن
hallucinate	گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinated	گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinates	گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinating	گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
capture	اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures	اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing	اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن