English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (39 milliseconds)
English Persian
to give credence to something به چیزی باور کردن
to put [place] credence in something به چیزی باور کردن
Search result with all words
to believe in somebody [something] باور کردن کسی را [چیزی را]
Other Matches
I'll take a leap of faith. من آن را باور میکنم [می پذیرم] [چیزی نامشهود یا غیر قابل اثبات]
believe باور کردن
believed باور کردن
to take in باور کردن
believes باور کردن
Seeing is believing . <proverb> دیدن,باور کردن .
to be incredulous of anything چیزیرا دیر باور کردن
I dont believe a word of it ! A likely story ! Tell that to the marines! تو گفتی ومنهم باور کردن !
Give the benefit of the doubt <idiom> [باور کردن اظهارات شخصی بدون مدرک]
to watch something مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
to stop somebody or something کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
extensions طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
extension طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
to portray somebody [something] نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن]
to regard something as something چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
to see something as something [ to construe something to be something] چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
to depict somebody or something [as something] کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن]
to appreciate something قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
modifying تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifies تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modify تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
coveting میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
covet میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
correction صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند
covets میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to scramble for something هجوم کردن با عجله برای چیزی [با دیگران کشمکش کردن برای گرفتن چیزی]
think nothing of something <idiom> فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن
belief باور
sceptically کم باور
sceptical کم باور
credence باور
disbelieves باور نکردن
unbelievable باور نکردنی
disbelieved باور نکردن
believable باور کردنی
incredulous دیر باور
disbelieve باور نکردن
tell it to the marines (Sweeney) <idiom> باور نمیکنم
credible باور کردنی
hard of belief دیر باور
costive of belief دیر باور
untutored زود باور
fall guys زود باور
disbelieving باور نکردن
show me دیر باور
incredible باور نکردنی
pushover زود باور
fall guy زود باور
rectifies درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
rectify درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
sleep on it <idiom> به چیزی فکر کردن ،به چیزی رسیدگی کردن
rectified درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
see about (something) <idiom> دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن
to give up [to waste] something ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی]
unbelievable غیر قابل باور
unbelievin بی اعتقاد دیر باور
unbeliever بی اعتقاد دیر باور
unbelievers بی اعتقاد دیر باور
likelier باور کردنی احتمالی
likely باور کردنی احتمالی
likeliest باور کردنی احتمالی
fairy tales داستان باور نکردنی
likly باور کردنی احتمالی
fairy tale داستان باور نکردنی
to be left in disbelief <idiom> باور نکردنی بودن
putty ادم ساده وزود باور
truster باور کننده امانت گذار
i'm sure i did not mean it باور کنیدمقصودم این نبود
probable باور کردنی امر احتمالی
I was a fool ( naïve enough) to believe her . من را بگه که حرفهایش را باور کردم
gull ادم ساده لوح و زود باور
gulls ادم ساده لوح و زود باور
inconceivable غیر قابل ادراک باور نکردنی
You must be joking (kidding). شوخی می کنی ( منکه باور ندارم )
an incredulous smile لبخندی که نشانه باور نکردن باشد
to mind somebody [something] اعتنا کردن به کسی [چیزی] [فکر کسی یا چیزی را کردن]
fix می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
fixes می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
to concern something مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
flavourings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavoring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavouring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavorings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
lyophilization خشک کردن چیزی بوسیله منجمد کردن ان در لوله هی خالی از هوا
to prescribe something [legal provision] چیزی را تعیین کردن [تجویز کردن] [ماده قانونی] [حقوق]
prejudging تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudges تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudged تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudge تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
to tarnish something [image, status, reputation, ...] چیزی را بد نام کردن [آسیب زدن] [خسارت وارد کردن] [خوشنامی ، مقام ، شهرت ، ... ]
referred توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
refer توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
premeditate قبلا فکر چیزی را کردن مطالعه قبلی کردن
to pull off something [contract, job etc.] چیزی را تهیه کردن [تامین کردن] [شغلی یا قراردادی]
set loose <idiom> رها کردن چیزی که تو گفته بودی ،آزاد کردن
refers توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
fraise نرده دار کردن دهانه چیزی را گشادتر کردن
to pirate something چیزی را غیر قانونی چاپ کردن [دو نسخه ای کردن]
When brothers quarrel, only fools believe. <proverb> برادران جنگ کنند ابلهان باور کنند.
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
valuate ارزش چیزی رامعین کردن ارزیابی کردن
cession صرفنظر کردن از چیزی وواگذار کردن ان واگذاری
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
to throw light upon روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
to instigate something چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
denounces علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounce علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounced علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denouncing علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
briefed خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
briefer خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
briefest خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
brief خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
beck باسرتصدیق کردن یاحالی کردن چیزی
reference توجه کردن یا کار کردن با چیزی
references توجه کردن یا کار کردن با چیزی
to beg for a thing چیزی راخواهش کردن یاگدایی کردن
mind فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
minds فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
minding فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
to cut something چیزی را کم کردن
to cut back [on] something چیزی را کم کردن
fills پر کردن چیزی
make something do با چیزی تا کردن
make do with something با چیزی تا کردن
to throw something overboard چیزی را ول کردن
to reason out something چیزی را حل کردن
deduct کم کردن چیزی از کل
deducted کم کردن چیزی از کل
deducting کم کردن چیزی از کل
deducts کم کردن چیزی از کل
to cut down [on] something چیزی را کم کردن
to smell at something چیزی را بو کردن
defrosts یخ چیزی را اب کردن
defrosting یخ چیزی را اب کردن
to work out something چیزی را حل کردن
defrosted یخ چیزی را اب کردن
defrost یخ چیزی را اب کردن
fill پر کردن چیزی
enclose احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
relevance 1-روش ارتباط چیزی با دیگری .2-اهمیت چیزی دریک موقعیت یا فرآیند
encloses احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
enclosing احاطه شدن با چیزی . قرار دادن چیزی درون چیز دیگر
replaced برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
queries پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
query پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
querying پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
push فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
pushed فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
replaces برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
pushes فشردن چیزی یا حرکت دادن چیزی با اعمال فشار روی آن
queried پرسیدن درباره چیزی یا پیشنهاد اینکه چیزی غلط است
replace برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
replacing برگرداندن چیزی درجای قبلی , قراردادن چیزی درمحل چیزدیگر
via حرکت به سوی چیزی یا استفاده از چیزی برای رسیدن به مقصد
lay hands on something چیزی راتصرف کردن
evaluate چیزی رامعین کردن
make a provision شرط کردن چیزی
evaluated چیزی رامعین کردن
evaluates چیزی رامعین کردن
evaluating چیزی رامعین کردن
lay down the condition شرط کردن چیزی
to work out something حل چیزی را پیدا کردن
to touch something لمس کردن چیزی
lay hands upon something چیزی راتایید کردن
to take exception to anything به چیزی اعتراض کردن
fill up کاملاگ پر کردن چیزی
to strain after anything در پی چیزی تقلا کردن
unmask چیزی رااشکار کردن
to agree on something موافقت کردن با چیزی
to agree on something سازش کردن با چیزی
to make something چیزی را درست کردن
hurtle با چیزی تصادف کردن
pass on <idiom> رد کردن چیزی که دیگر
mean مشخص کردن چیزی
meaner مشخص کردن چیزی
meanest مشخص کردن چیزی
To give up (overlook)something. از چیزی صرفنظر کردن
to demonstrate against something بر ضد چیزی تظاهرات کردن
to obtain something فراهم کردن چیزی
hurtled با چیزی تصادف کردن
hurtles با چیزی تصادف کردن
hurtling با چیزی تصادف کردن
assume چیزی را فرض کردن
premise چیزی را فرض کردن
presume چیزی را فرض کردن
To give the meaning of something . to interpret something . چیزی را معنی کردن
to reason out something چیزی رامعین کردن
To prepare something. To get somethings ready. چیزی را حاضر کردن
To devour something . چیزی را یک لقمه کردن
preparation آماده کردن چیزی
To spit at someone (something). بکسی (چیزی ) تف کردن
to r. at something از چیزی ناله کردن
to obtain something کسب کردن چیزی
preparations آماده کردن چیزی
to throw something overboard چیزی را ترک کردن
to ensure something مراقبت کردن در [چیزی]
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com