English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (38 milliseconds)
English Persian
surcharge زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
surcharges زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
Other Matches
overbuild زیاد ساختمان کردن در بخشی از شهرکه زیاد دران ساختمان کرده اند
frequents مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
frequent مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
frequented مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
frequenting مکرر رفت وامد زیاد کردن در تکرار کردن
overload زیاد بار کردن اضافه بار
overloaded زیاد بار کردن اضافه بار
overloads زیاد بار کردن اضافه بار
overspend زیاد خرج یا مصرف کردن افراط کردن
heightened زیاد کردن
overstock زیاد پر کردن
overloads زیاد پر کردن
propagated زیاد کردن
heightening زیاد کردن
overload زیاد پر کردن
heighten زیاد کردن
add زیاد کردن
propagating زیاد کردن
heightens زیاد کردن
to run rup زیاد کردن
intensification زیاد کردن
increase زیاد کردن
increased زیاد کردن
overloaded زیاد پر کردن
propagate زیاد کردن
propagates زیاد کردن
grnish زیاد کردن
increases زیاد کردن
overrating زیاد براورد کردن
strains کوشش زیاد کردن
ransacks زیاد کاوش کردن
ransacking زیاد کاوش کردن
ransacked زیاد کاوش کردن
overrates زیاد براورد کردن
raise پروراندن زیاد کردن
strain کوشش زیاد کردن
propagating زیاد کردن پروردن
propagated زیاد کردن پروردن
propagates زیاد کردن پروردن
propagate زیاد کردن پروردن
raises پروراندن زیاد کردن
over excite زیاد تحریک کردن
expanded , capacity زیاد کردن گنجایش
overload زیاد بار کردن
overestimate زیاد براورد کردن
overheats زیاد گرم کردن
overcharged زیاد حساب کردن
overcharge زیاد حساب کردن
overestimating زیاد براورد کردن
oversimplification زیاد ساده کردن
oversimplified زیاد ساده کردن
oversimplifies زیاد ساده کردن
oversimplify زیاد ساده کردن
adds زیاد کردن برد
to overexert تقلای زیاد کردن
adding زیاد کردن برد
overcharging زیاد حساب کردن
overestimates زیاد براورد کردن
ransack زیاد کاوش کردن
overpress زیاد پافشاری کردن در
overcharges زیاد حساب کردن
overfreight زیاد بار کردن
over refine زیاد موشکافی کردن
oversimplifying زیاد ساده کردن
to overstrain oneself تقلای زیاد کردن
to overwork oneself زیاد کار کردن
make much of استفاده زیاد کردن از
overheat زیاد گرم کردن
overheated زیاد گرم کردن
overestimated زیاد براورد کردن
add زیاد کردن برد
overworked کار زیاد کردن
overwork کار زیاد کردن
overworks کار زیاد کردن
overworking کار زیاد کردن
overrated زیاد براورد کردن
overloads زیاد بار کردن
elevation of security زیاد کردن تامین
overloaded زیاد بار کردن
superheat گرم کردن زیاد
overrate زیاد براورد کردن
to lavisheffort زیاد تلاش یا کوشش کردن
give or take <idiom> از مقدار چیزی کم یا زیاد کردن
extorts اخاذی کردن زیاد ستاندن
extorting اخاذی کردن زیاد ستاندن
ingurgitate فرا گرفتن زیاد پر کردن
extorted اخاذی کردن زیاد ستاندن
To live a long life . عمر طولانی (زیاد ) کردن
extort اخاذی کردن زیاد ستاندن
call of more حق تقاضای زیاد کردن مبیع
gap اختلاف زیاد شکافدار کردن
to bolt با سرعت زیاد حرکت کردن
overpress زیاداصرار کردن در زیاد فشاراوردن بر
to rummage out با جستجوی زیاد پیدا کردن
gaps اختلاف زیاد شکافدار کردن
enlarges توسعه دادن زیاد بحث کردن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
overbear مغلوب کردن زیاد میوه دادن
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
to overrun oneself از دویدن زیاد خود را خسته کردن
to overeach oneself زیاد جلو افتادن و خودراخسته کردن
overset زینت دادن زیاد بار کردن
enlarge توسعه دادن زیاد بحث کردن
slashed تخفیف زیاد دادن خیلی کم کردن
slash تخفیف زیاد دادن خیلی کم کردن
haunts زیاد رفت وامد کردن در دیدارمکررکردن
slashes تخفیف زیاد دادن خیلی کم کردن
haunt زیاد رفت وامد کردن در دیدارمکررکردن
enlarged توسعه دادن زیاد بحث کردن
enlarging توسعه دادن زیاد بحث کردن
overstayed بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overwind بیش از اندازه کوک کردن زیاد پیچیدن
to occupy much space فضای زیادی را اشغال کردن زیاد جا بردن
overstay بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstaying بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstays بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
to dwell on زیاد وقت صرف کردن روی کشیدن
imposes تحمیل کردن اعمال نفوذ یا سوء استفاده کردن
impose تحمیل کردن اعمال نفوذ یا سوء استفاده کردن
to work hard سخت و با زحمت زیاد کار کردن [اصطلاح روزمره]
to piss off the wrong people <idiom> آدمهای دارای نفوذ و قدرت زیاد را عصبانی کردن
pick and choose در سوا کردن چیزی دقت ووسواس زیاد داشتن
overstock زیاد ذخیره کردن موجودی بیش از حدلزوم داشتن
lionize مورد توجه زیاد قرار گرفتن شیر کردن
inflating پراز گاز کردن زیاد بالا بردن مغرورکردن
inflates پراز گاز کردن زیاد بالا بردن مغرورکردن
inflate پراز گاز کردن زیاد بالا بردن مغرورکردن
constrains بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constraining بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
multiple حاوی قط عات زیاد بودن یا عمل کردن به روشهای مختلف
decimating از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimates از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
overrating بیش از ارزش واقعی ارزیابی کردن زیاد تخمین زدن
religionize دینداری زیاد نشان دادن مذهبی یا مذهب دار کردن
overrated بیش از ارزش واقعی ارزیابی کردن زیاد تخمین زدن
decimate از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
decimated از هرده نفر یکی را کشتن تلفات زیاد وارد کردن
overrates بیش از ارزش واقعی ارزیابی کردن زیاد تخمین زدن
overrate بیش از ارزش واقعی ارزیابی کردن زیاد تخمین زدن
hazing تحمیل کار سخت یا زیاد
he paid through the nose زیاد به او تحمیل کردند گوشش را بریدند
to put on شرط بندی کردن تحمیل کردن
shim واشر نازکی از جنس فلز بادقت زیاد جهت پر کردن فاصله بین دو قطعه
superadd بیش از حد لزوم اضافه کردن سربار کردن
superaddition بیش از حد لزوم اضافه کردن سربار کردن
inducing فراهم کردن تحمیل کردن
induced فراهم کردن تحمیل کردن
induces فراهم کردن تحمیل کردن
induce فراهم کردن تحمیل کردن
keypad مجموعه ده کلید با طرح . شامل شده در بیشتر صفحه کلیدها به صورت کلیدهای جداگانه برای وارد کردن حجم زیاد داده عددی
aggravate اضافه کردن خشمگین کردن
augment اضافه کردن تقویت کردن
augmenting اضافه کردن تقویت کردن
aggravates اضافه کردن خشمگین کردن
augmented اضافه کردن تقویت کردن
aggravated اضافه کردن خشمگین کردن
augments اضافه کردن تقویت کردن
load call وسیلهای مملو از سیال برای ایجاد نیروهای زیاد با دقت زیاد
compression ignition احتراق مخلوط سوخت و هوادر اثر دمای زیاد حاصل ازترکم و فشار زیاد در سیلندرموتور دیزل
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
dictates تحمیل کردن
imposes تحمیل کردن
burdens تحمیل کردن
put-upon تحمیل کردن بر
inflicted تحمیل کردن
inflict تحمیل کردن
dictating تحمیل کردن
dictate تحمیل کردن
saddles تحمیل کردن
saddled تحمیل کردن
inflicts تحمیل کردن
force تحمیل کردن
saddle تحمیل کردن
dictated تحمیل کردن
horn in تحمیل کردن
forces تحمیل کردن
protruded تحمیل کردن
protrude تحمیل کردن
forcing تحمیل کردن
inflicting تحمیل کردن
put upon تحمیل کردن بر
impose تحمیل کردن
cark تحمیل کردن
protrudes تحمیل کردن
burden تحمیل کردن
dictate تحمیل کردن
protruding تحمیل کردن
I didnt get much sleep. زیاد خوابم نبرد ( زیاد نخوابیدم)
exacts تحمیل کردن بر درست
put on : تحمیل کردن گذاردن
burden بارکردن تحمیل کردن
exact تحمیل کردن بر درست
exacted تحمیل کردن بر درست
lobbies تحمیل گری کردن
lobby تحمیل گری کردن
putting قراردادن تحمیل کردن بر
put قراردادن تحمیل کردن بر
burdens بارکردن تحمیل کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com