English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (37 milliseconds)
English Persian
to set about شروع کردن مبادرت کردن بکاری
Other Matches
to put ones hand to anything بکاری مبادرت کردن
fall to بکاری مبادرت کردن
enterprises مبادرت بکاری کردن
to set one's hand to a task بکاری مبادرت کردن
enterprise مبادرت بکاری کردن
to a an under taking باجرات بکاری مبادرت کردن
sail in با جدیت و اطمینان بکاری مبادرت کردن
to offer at any thing بکاری مبادرت ورزیدن
dday روز شروع بکاری
jumping off place شروع بکاری نقطه عزیمت
dares جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
dare جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
dared جرات کردن مبادرت بکار دلیرانه کردن بمبارزه طلبیدن
to youse to a تحریک بکاری کردن
to start out to do something اقدام بکاری کردن
to persuade in to an act وادار بکاری کردن
incilnable to do something مایل کردن بکاری
aggress مبادرت کردن
to a. oneself مبادرت کردن
emprize مبادرت کردن
attacked مبادرت کردن به
attack مبادرت کردن به
to betake oneself مبادرت کردن
attacks مبادرت کردن به
to set on مبادرت کردن به
adventures باتهور مبادرت کردن
ventured اقدام یا مبادرت کردن به
venture اقدام یا مبادرت کردن به
adventure باتهور مبادرت کردن
ventures اقدام یا مبادرت کردن به
venturing اقدام یا مبادرت کردن به
attempting قصد کردن مبادرت کردن به
attempts قصد کردن مبادرت کردن به
attacks مبادرت کردن به تاخت کردن
attack مبادرت کردن به تاخت کردن
attempt قصد کردن مبادرت کردن به
attacked مبادرت کردن به تاخت کردن
attempted قصد کردن مبادرت کردن به
tasks زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
task زیاد خسته کردن بکاری گماشتن
start off شروع کردن شروع شدن
launching به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
set up مشخص کردن یا مقدار دهی اولیه کردن یا شروع یک برنامه کاربردی یاسیستم
to wipe the slate clean <idiom> شروع تازه ای کردن [تخلفات قبلی را کاملا از پرونده پاک کردن] [اصطلاح]
turn on <idiom> روشن کردن،بازکردن،شروع کردن
initiated اغاز کردن شروع کردن
initiating اغاز کردن شروع کردن
launches شروع کردن اقدام کردن
launch شروع کردن اقدام کردن
lead off <idiom> شروع کردن ،باز کردن
initiates اغاز کردن شروع کردن
initiate اغاز کردن شروع کردن
push off <idiom> ترک کردن ،شروع کردن
launching شروع کردن اقدام کردن
launched شروع کردن اقدام کردن
commence شروع کردن
set in شروع کردن
embarked شروع کردن
kick off <idiom> شروع کردن
tee off شروع کردن
embarks شروع کردن
set about <idiom> شروع کردن
take up <idiom> شروع کردن
commences شروع کردن
get one's feet wet <idiom> شروع کردن
to strike into شروع کردن
get off on the wrong foot <idiom> بد شروع کردن
embark شروع کردن
streek شروع کردن
commenced شروع کردن
embarking شروع کردن
put in hand شروع کردن
embark upon شروع کردن
commencing شروع کردن
reopen دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopens دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopening دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
reopened دوباره شروع کردن سراغاز دوباره کردن بازگشتن به سرفصل
to open fire شروع به اتش کردن
attempting to steal شروع کردن به سرقت
set to با اشتیاق شروع کردن
set-to با اشتیاق شروع کردن
set-tos با اشتیاق شروع کردن
come to blows <idiom> شروع به جنگیدن کردن
launch شروع کردن حمله
to start [for] شروع کردن رفتن [به]
to f. a laughing شروع بخنده کردن
to gather way شروع بحرکت کردن
pipe up شروع به نی زدن کردن
To start from scratch . از هیچ شروع کردن
open fire شروع به تیراندازی کردن
dig in <idiom> شروع به خوردن کردن
to start from the beginning [to start afresh] از آغاز شروع کردن
to go [fall] together by the ears [outdated] <idiom> شروع به دعوی کردن
get in on the ground floor <idiom> ازابتدا شروع کردن
to break into a run شروع کردن به دویدن
launches شروع کردن حمله
do up شروع بکار کردن
start up <idiom> بازی را شروع کردن
launched شروع کردن حمله
to start شروع کردن به دویدن
warm up شروع کردن به کار
tune up شروع باواز کردن
launching شروع کردن حمله
blast-off شروع بپرواز کردن
blast off شروع بپرواز کردن
to push off شروع کردن بیرون رفتن
restart بازاغازی دوباره شروع کردن
scratch the surface <idiom> تازه شروع به کار کردن
attempts قصد کردن شروع به جرم
come to one's senses <idiom> شروع به فکر صحیح کردن
back to the drawing board <idiom> کاری را از اول شروع کردن
to come to one's senses شروع به فکر عاقلانه کردن
triggers شروع کردن حمله یاکار
to get to شروع کردن دست گرفتن
attempting قصد کردن شروع به جرم
begins اغاز نهادن شروع کردن
trigger شروع کردن حمله یاکار
attempting to commit rape شروع کردن به تجاوز جنسی
attempting to commit murder شروع کردن به قتل عمد
begin اغاز نهادن شروع کردن
attempt قصد کردن شروع به جرم
triggered شروع کردن حمله یاکار
go off <idiom> شروع به زنگ زدن کردن
attempted قصد کردن شروع به جرم
to tie into something [ American E] با هیجان و پر انرژی کاری را شروع کردن
to get cracking شروع کردن [به کاری] [اصطلاح روزمره]
take off جهش کردن شروع به پرواز به پروازدرامدن
to be fever began to a bate تب شروع کردبه فروکش کردن یا فرونشستن
pick up <idiom> ادامه دادن ،دوباره شروع کردن
off the wagon <idiom> دوباره شروع به خوردن الکل کردن
to struck up بهم زدن شروع بزدن کردن
to start quarrelling <idiom> شروع به دعوی کردن [اصطلاح روزمره]
to start an argument with somebody با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
to start a fight with somebody با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
indents شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
indent شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
to get down to business کار و بار را شروع کردن [اصطلاح روزمره]
load point شروع بخش ضبط کردن در نوار مغناطیسی
indenting شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
wake up تنظیم کردن یا شروع یا مقدار اولیه دادن
cancellation عمل متوقف کردن فرآیند شروع شده
to turn on the waters یکدفعه شروع به گریه کردن [اصطلاح روزمره]
colds روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
colder روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
cold روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
coldest روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
groups کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
group کد مشخص کردن شروع و خاتمه گروهی از رگوردهای مربوط به هم یا داده ها
staging area فاصله بین منطقه اماده کردن اتومبیل و نقطه شروع
debut نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
debuts نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
modes وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
run-up [start-up] نزدیکی به مکان شروع با دویدن [برای جهش یا پرتاب کردن] [ورزش]
mode وارد کردن دستور در حالت مستقیم برای شروع اجرای برنامه
clicks دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
click دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
clicked دو عمل سریع نگه داشتن و آزاد کردن دکمه mouse برای شروع یک برنامه یا انتخاب
wickedness نا بکاری
set up مدت زمان بین سیگنال شروع یک برنامه و شروع آن
To get on with a job. بکاری پرداختن
to fall to شروع بخوردن یاجنگ کردن بخوردن افتادن
To start from scratch. از اول شروع کردن ( از اول بسم الله )
to start doing something دست بکاری زدن
bide بکاری ادامه دادن
to put ones hand to anything دست بکاری زدن
to set one's hand to a task دست بکاری زدن
to offer at any thing دست بکاری زدن
to turn to دست بکاری گرفتن
dragoons بزور شکنجه بکاری واداشتن
dragoon بزور شکنجه بکاری واداشتن
swear in بامراسم تحلیف بکاری گماشتن
ventures مبادرت ریسک
venture مبادرت ریسک
ventured مبادرت ریسک
venturing مبادرت ریسک
coddling بادقت زیاد بکاری دست زدن
coddle بادقت زیاد بکاری دست زدن
coddled بادقت زیاد بکاری دست زدن
to set about دست بکاری زدن آماده کاری
coddles بادقت زیاد بکاری دست زدن
he proceeded to investigate it بتحقیق ان مبادرت نمود
betook دست زده مبادرت کرده
self slayer مبادرت کننده بخود کشی
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
mutual fund شرکتی که بکار خرید سهام شرکتهای دیگر مبادرت کند
mutual funds شرکتی که بکار خرید سهام شرکتهای دیگر مبادرت کند
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
launching area منطقه شروع پرواز منطقه شروع عملیات اب خاکی
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
initiation شروع کار شروع
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com