English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (16 milliseconds)
English Persian
toss out <idiom> مجبور به ترک شدن ،ازدست دادن
Other Matches
to let ship ازدست دادن
to give away ازدست دادن
loss ازدست دادن
give-aways ازدست دادن
give-away ازدست دادن
give away ازدست دادن
to chuck away ازدست دادن
tumble ازدست دادن تعادل
miss out on <idiom> ازدست دادن فرصت
tumbled ازدست دادن تعادل
tumbles ازدست دادن تعادل
etiolation ازدست دادن رنگ
miss the boat <idiom> ازدست دادن فرصت
to miss the buy فرصت را ازدست دادن
to game away one's money درقمارپول ازدست دادن
to guzzle away one's money پول خودرادرمیگساری ازدست دادن
to lose the t. of a discourse رشته سخن را ازدست دادن
lose ground فرصت خود را ازدست دادن
to lose one's reason عقل خود را ازدست دادن
let off steam <idiom> ازدست دادن انرژی اضافه
to lose face نام نیک یا اعتبارخودرا ازدست دادن
lose track of <idiom> ازدست دادن تماس باکسی یاچیزی
to barter away بطریق معاوضه ازدست دادن باکالای دیگرمعاوضه کردن
hinting در فن چاپ دیجیتال یا رقمی کاهش وزن یا میزان طرح حرف بطوریکه فونتهای کوچک از نظر اندازه بدون ازدست دادن جزئیات خود روی چاپگرهای dpi003 قابل چاپ باشند
to take time by the forelock را ازدست ندادن
lapsable ازدست رفتنی
disposable ازدست دادنی
get the sack <idiom> ازدست کار
forfoitable ازدست دادنی
revendication استردادزمین ازدست رفته
I am tired of him . ازدست اوخسته شده ام
spent نیروی خود را ازدست داده
effete نیروی خود را ازدست داده
elapsation ازدست رفتن حق به واسطه مرور زمان
i parted from تمام ان دارایی یا مال را ازدست دادم
deflorate تصرف شده بکارت ازدست داده
he lost his reason عقل یا هوش خودرا ازدست داد
bound up مجبور
She was crying over her misfortunes. ازدست بدبختی هایش ناله وفریاد داشت
creeps رها شدن ناخواسته تیر ازدست تیرانداز
creep رها شدن ناخواسته تیر ازدست تیرانداز
under constraint مجبور درفشار
constrainable مجبور کردنی
compelling مجبور کردن
compels مجبور کردن
coercive مجبور کننده
compelled مجبور کردن
obliges مجبور کردن
forces مجبور کردن
obliged مجبور کردن
force مجبور کردن
constrain مجبور کردن
constraining مجبور کردن
obligations مجبور کردن
obligation مجبور کردن
compellable مجبور کردنی
oblige مجبور کردن
constrains مجبور کردن
forcing مجبور کردن
compel مجبور کردن
impelled بر ان داشتن مجبور ساختن
impels بر ان داشتن مجبور ساختن
impelling بر ان داشتن مجبور ساختن
impel بر ان داشتن مجبور ساختن
walk the plank <idiom> مجبور به استعفا شدن
induces اغوا کردن مجبور شدن
induce اغوا کردن مجبور شدن
induced اغوا کردن مجبور شدن
inducing اغوا کردن مجبور شدن
have مجبور بودن وادار کردن
having مجبور بودن وادار کردن
to catch out a batsman گوی رادرهواگرفتن وبدین وسیله نوبت را ازدست چوگان زن بیرون کرد
forcing مجبور کردن کسی به انجام کاری
forces مجبور کردن کسی به انجام کاری
force مجبور کردن کسی به انجام کاری
get after someone <idiom> مجبور کردن شخص درانجام کاری
eat crow <idiom> مجبور کردن کسی به اشتباه وشکست
put the screws to someone <idiom> مجبور کردن شخص دراطاعت ازشما
rat out on <idiom> مجبور کردن شخص به کاری که دوست نداد
The army had to retreat from the battlefield. ارتش مجبور به عقب نشینی از میدان جنگ شد.
walk the plank <idiom> مجبور به ترک کشتی بوسیله دزدان دریایی
twist one's arm <idiom> مجبور کردن شخص برای انجام کاری
turn out <idiom> بیرون کردنکسی ،کسی را مجبور به ترک یا رفتن کردن
nemo tenetur se impum accusare هیچ کس مجبور نیست خود رابه گناهی متهم کند
curie point دمای بحرانی منحصر به فردبرای هر ماده که بالاتر از ان مواد فرومانیتیک خاصیت مغناطیسی دائم یاموقت خودرا ازدست میدهند
Inevitably it invites/evokes comparison with the original, of which the remake is merely a pale shadow. این به ناچار مقایسه با نسخه اصلی را مجبور می کند که بازسازی فیلمش کاملا قلابی است.
forces قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
force قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
forcing قوا تحمل کردن مجبور کردن فشار
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcement مجبور کردن وادار کردن به اکراه
throw out <idiom> اخراج کردن،مجبور به ترک کردن
reduce تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reducing تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
reduces تحویل دادن کاهش دادن تنزل دادن تقلیل دادن
work into <idiom> آرام آرام مجبور شدن
presumption hominis قرینه ضعیفه که به فرض وجود ان طرف مجبور به ابراز ادله معارض نیست چون این قرینه به تنهایی ولو با نبودن دلیل معارض قدرت اثباتی ندارد
consent اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
reprisals در معنی سیاسی یکی از وسایلی است که دولتهابرای مجبور کردن طرف به حل مسالمت امیز اختلافات به ان متوسل می شوند در این حالت هر دولت روشها واعمال ممکنه را به استثناء عملیات نظامی برای وادارکردن طرف به تسلیم به نظرخود به کار می برد
reprisal در معنی سیاسی یکی از وسایلی است که دولتهابرای مجبور کردن طرف به حل مسالمت امیز اختلافات به ان متوسل می شوند در این حالت هر دولت روشها واعمال ممکنه را به استثناء عملیات نظامی برای وادارکردن طرف به تسلیم به نظرخود به کار می برد
ferried گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferrying گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferry گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
ferries گذر دادن ازیک طرف رودخانه بطرف دیگر عبور دادن
to put any one up to something کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
to sue for damages عرضحال خسارت دادن دادخواست برای جبران زیان دادن
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
define 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defines 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defined 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
defining 1-ثبت دادن یک مقدار به متغیر. 2-نسبت دادن خصوصیات پردازنده یا داده به چیزی
formation سازمان دادن نیرو تشکیل دادن صورت بندی
shift انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
expands توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
expanding توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
expand توسعه دادن و افزایش دادن حجم یا مقدار چیزی
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
conducted هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifted انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
conduct هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducts هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
shifts انتقال دادن اتش تغییرمکان دادن اتشها و یایکانها
development گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
developments گسترش دادن یکانها توسعه دادن نمو
adjudged با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
adjudging با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
shifting حرکت دادن تغییر سمت دادن لوله
adjudges با حکم قضایی فیصل دادن فتوی دادن
outdoes بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoing بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
to picture شرح دادن [نمایش دادن] [وصف کردن]
organization of the ground سازمان دادن یا ارایش دادن زمین
allowances جیره دادن فوق العاده دادن
square away سروسامان دادن به دردسترس قرار دادن
organisations سازمان دادن ارایش دادن موضع
greaten درشت نشان دادن اهمیت دادن
promulge انتشار دادن بعموم اگهی دادن
allowance جیره دادن فوق العاده دادن
advances ترقی دادن ترفیع رتبه دادن
indemnify غرامت دادن به تامین مالی دادن به
organization سازمان دادن ارایش دادن موضع
organizations سازمان دادن ارایش دادن موضع
drag حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
dragged حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
drags حرکت دادن mouse هنگام پایین نگهداشتن دکمه برای حرکت دادن یک تصویر یا نشانه روی صفحه
mouses وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
dynamically اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
dynamic اختصاص دادن حافظه به یک برنامه در صورت نیاز به جای اختصاص دادن بلاکهایی پیش از اجرا
mouse وسیله نشانه گر که با حرکت دادن آنرا روی سطح مسط ح کار میکند. و با حرکت دادن آن
triple option بازی تهاجمی با3 اختیار دادن توپ به مدافع پرتاب بازیگرمیانی حفظ توپ و دویدن باان یا پاس دادن
assigns نسبت دادن تخصیص دادن
assigning نسبت دادن تخصیص دادن
prefers ترجیح دادن برتری دادن
houses منزل دادن پناه دادن
irritate خراش دادن سوزش دادن
housed منزل دادن پناه دادن
organizes سازمان دادن ارایش دادن
instructed دستور دادن اموزش دادن
organizing سازمان دادن ارایش دادن
instructs دستور دادن اموزش دادن
give security for تامین دادن ضامن دادن
develops بسط دادن پرورش دادن
irritates خراش دادن سوزش دادن
purging غرامت دادن جریمه دادن
massaging ماساژ دادن تغییر دادن
instructing دستور دادن اموزش دادن
house منزل دادن پناه دادن
irritated خراش دادن سوزش دادن
lend عاریه دادن اجاره دادن
preferring ترجیح دادن برتری دادن
incised چاک دادن شکاف دادن
incise چاک دادن شکاف دادن
massages ماساژ دادن تغییر دادن
insulted فحش دادن دشنام دادن
massaged ماساژ دادن تغییر دادن
insult فحش دادن دشنام دادن
mitigated تخفیف دادن تسکین دادن
organising سازمان دادن ارایش دادن
massage ماساژ دادن تغییر دادن
effectuate انجام دادن صورت دادن
mitigate تخفیف دادن تسکین دادن
relates گزارش دادن شرح دادن
incises چاک دادن شکاف دادن
individualizes تمیز دادن تشخیص دادن
prefer ترجیح دادن برتری دادن
pottion بهره دادن از جهاز دادن به
individualizing تمیز دادن تشخیص دادن
organize سازمان دادن ارایش دادن
individualized تمیز دادن تشخیص دادن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com