English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
practice معمول به عادت
Other Matches
usages معمول
usage معمول
in- معمول
in معمول
going معمول
in vogue معمول
usual معمول
usu مخفف معمول
vogue رسم معمول
off the map غیر معمول
After the usual courtesies. پس از تعارفات معمول
as usual <idiom> طبق معمول
To overstep the mark. To go too far. از حد معمول گذراندن
normal هنجار معمول
usual conditions شرایط معمول
fashionably مطابق معمول
in character <idiom> مثل معمول
slow down <idiom> از حد معمول آرامتر
off season ارزان تر از معمول
to be in f. معمول بودن
it is usual with him معمول اوست
out of the common غیر معمول
eccentrically بطورغیر معمول
enchorial معمول متعارفی
out of the ordinary غیر معمول
consuetudinary عادی معمول
by usage یا معمول سابق
as usual مطابق معمول
to set in معمول شدن
undersized کوچکتر از معمول
it is our usual p to معمول ما این است که
gangling بلند تراز حد معمول
such dresses are the vogue اینجورلباسهامتداول معمول است
it is unusually large ازاندازه معمول بزرگتراست
oversleep بیش از حد معمول خوابیدن
introduction معمول سازی ابداع
price current صورت نرخهای معمول
intercolonial معمول در میان مستعمرات
oversleeping بیش از حد معمول خوابیدن
overslept بیش از حد معمول خوابیدن
oversleeps بیش از حد معمول خوابیدن
quite the thing مطابق بارسم معمول
habitualness معمول بودن معتادیت
introductions معمول سازی ابداع
institution رسم معمول عرف
cupola practice روش معمول کوره کوپل
international practice طریقه معمول به بین المللی
fair wear and tear خسارت در حد معمولی فرسودگی در حد معمول
semidouble دارای گلبرگهای بیشتر از معمول
retrograde دوران در خلاف جهت معمول
wide angle دارای زاویه دید بیش از معمول
wide-angle دارای زاویه دید بیش از معمول
shortest تخته جانبی که از حد معمول کوتاهتر است
executive course زمین گلف کوتاهتر و اسانتراز معمول
shorter تخته جانبی که از حد معمول کوتاهتر است
substandard زیر معیار یا مقیاس معمول یا قانونی
executive length course زمین گلف کوتاهتر و اسانتراز معمول
unorthodox دارای عقیده ناصحیح یا غیر معمول
short تخته جانبی که از حد معمول کوتاهتر است
extras اضافه شده یا آنچه بیشتر از معمول باشد
dry year سالی که میزان بارندگی در ان از حد معمول کمتر است
wet year سالی که میزان بارندگی از حد معمول سالیانه بیشتراست
extra- اضافه شده یا آنچه بیشتر از معمول باشد
extra اضافه شده یا آنچه بیشتر از معمول باشد
bow-pew [نوعی نیمکت معمول در قرن هجدهم انگلیس و آمریکا]
fashionableness توافق بارسم وایین معمول مطابقت باسبک روز
characteristically مقدار نمای یک عدد اعشاری که از حد معمول بزرگتر است
characteristic مقدار نمای یک عدد اعشاری که از حد معمول بزرگتر است
diathesis عادت
consuetude عادت
usages عادت
custom عادت
guize عادت
habitude عادت
usage عادت
accustomedness عادت
rote عادت
accustoming عادت
accustom عادت
habits :عادت
habits عادت
practice عادت
rut عادت
wont عادت
accustoms عادت
habit عادت
praxis عادت
ruts عادت
habit :عادت
ure عادت
cylix ابخوری پایه دار ودسته که درقدیم معمول بوده است
gondola نوعی قایق که در کانالهای شهر ونیز ایتالیا معمول است
mancipation یکجورایین انتقال یاواگذاری که درازادکردن بردگان وکودکان معمول بود
gondolas نوعی قایق که در کانالهای شهر ونیز ایتالیا معمول است
to get accustomed to عادت کردن [به]
thaumaturgy خرق عادت
enure عادت دادن
social habit عادت اجتماعی
reading habit عادت خواندن
position habit عادت مکانی
lusus natarae خرق عادت
it is usual with him عادت دارد
grow into a habit عادت شدن
to get used to عادت کردن [به]
take to عادت کردن
to outgrow a habit <idiom> از سر افتادن عادت
habitude عادت روزانه
used to <idiom> عادت کردن به
hexis عادت پایه
kick the habit <idiom> ترک عادت بد
inure or en عادت دادن
menstrual cycle عادت ماهانه
usage and custom عرف و عادت
habit strength نیرومندی عادت
familiarizes عادت دادن
accustom عادت دادن
hanks قلاب عادت
hank قلاب عادت
diet عادت غذائی
inure عادت دادن
dieted عادت غذائی
dieting عادت غذائی
diets عادت غذائی
vogue عادت مرسوم
accustoms عادت دادن
habituate عادت دادن
familiarizing عادت دادن
familiarized عادت دادن
familiarize عادت دادن
familiarising عادت دادن
inured عادت دادن
inures عادت دادن
inuring عادت دادن
familiarised عادت دادن
habituated عادت دادن
accustoming عادت دادن
addicts عادت اعتیاد
addict عادت اعتیاد
custom برحسب عادت
by rote بر حسب عادت
by usage برحسب عادت
habitually بر حسب عادت
periods عادت ماهانه
period عادت ماهانه
amenia حبس عادت
recidivist مجرم به عادت
familiarises عادت دادن
divinely بطورخارق عادت
recidivists مجرم به عادت
wont خو گرفته عادت
lusus naturae خرق عادت
production run اجرای یک برنامه اصلاح شده که بطور معمول اهدافش راباتمام می رساند
The capacity of a battery is typically expressed in milliamp-hours. ظرفیت باتری به طور معمول در میلی آمپر در ساعت بیان می شود.
dishabituate ترک عادت دادن
unusual غریب مخالف عادت
to fall into a bad habit عادت بدی گرفتن
daily routine عادت جاری روزانه
to form a habit تشکیل عادت دادن
sticky fingers <idiom> عادت به دزدیدن داشتن
get عادت کردن ربودن
getting عادت کردن ربودن
mend one's ways <idiom> اثبات عادت شخصی
as a rule <idiom> معمولا ،طبق عادت
To be used (accustomed) to something. به چیزی عادت داشتن
To break (give up) a habit. ترک عادت کردن
The habit of smoking. عادت به استعمال دخانیات
gets عادت کردن ربودن
dark adaptation عادت کردن به تاریکی
He is making a habit of it . بد عادت شده است
that is a matter of habit موضوع عادت است
catamenia عادت ماهیانه زنان
prayerfulness عادت نماز خوانی
habit formation شکل گیری عادت
unused عادت نکرده بکارنبرده
local usage عرف و عادت محل
that is a matter of habit کار عادت است
disaccustom ترک عادت دادن
effective habit strength حد موثر نیرومندی عادت
thews عادت راه ورسم
Advanced Technology Attachment حالت معمول از واسط SCSI که تحت نام IDE هم شناخته شده است
underdistance روش تمرینی دونده درمسافتی کمتر از معمول مسابقه برای ازدیاد سرعت
routinely جریان عادی عادت جاری
acclimatization عادت کردن به هوای کوهستان
get the feel of <idiom> عادت کردن یا آوختن چیزی
get in the swing of things <idiom> به شرایط جدید عادت کردن
routines جریان عادی عادت جاری
grooves کارجاری ویکنواخت عادت زندگی
matter of course <idiom> عادت،راه عادی،قانون
fletcherism عادت بخوردن مختصری غذا
altitude acclimatization عادت کردن به ارتفاع منطقه
groove کارجاری ویکنواخت عادت زندگی
routine جریان عادی عادت جاری
to addict oneself عادت کردن خودرا معتادکردن
to get into one's stride <idiom> عادت کردن [اصطلاح روزمره]
rote کاری که از روی عادت بکنند
practice of early rising مشق یا عادت سحر خیزی
He outgrew this habit. این عادت ازسرش افتاد
She is a habitual liar. روی عادت دروغ می گوید
consuetude est alterra lex عادت قدرت قانونی دارد
vises فسق و فجور عادت یا خوی همیشگی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com