Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
You cannot make a crab walk straight .
<proverb>
نمى توان خرچنگ را واداشت منظم و صاف راه برود .
Other Matches
lobster thermidor
مخلوطی از گوشت خرچنگ وزده تخم مرغ وقارچ وخامه که در پوسته خرچنگ سرخ میکنند
i advised him to go there
به صلاح او دانستم که برود مصلحت دیدم که برود
it pleased him to go
خوش داشت که برود خوشش می امدکه برود
crayfishes
خرچنگ اب شیرین- خرچنگ خاردار
crayfish
خرچنگ اب شیرین- خرچنگ خاردار
eurhythmy
ضربان منظم نبض حرکات منظم بدن
eurythmy
ضربان منظم نبض حرکات منظم بدن
provided he goes at once
بشرط اینکه بی درنگ برود مشروط بر اینکه فورا برود
to set up
واداشت
poise
ثابت واداشت ن
It set me thinking . It made me think .
مرابفکر واداشت ( انداخت )
laying of setts
واداشت فرش سنگ
lobster pot
دام مخصوص صید خرچنگ دام خرچنگ
lobster pots
دام مخصوص صید خرچنگ دام خرچنگ
lobster
خرچنگ دریایی گوشت خرچنگ دریایی
lobsters
خرچنگ دریایی گوشت خرچنگ دریایی
power meter
دستگاه اندازه گیری توان توان سنج وات متر
eight bit system
کم توان که CPU آن می توان کلمات هشت بیتی را پردازش کند
rating
توان نامی توان قدرت
ratings
توان نامی توان قدرت
lsb
رقم دودویی که محل سمت راست کلمه را اشغال میکند و کمترین توان دو را در کلمه دارد که معمولا معادل رو به توان صفر است
watt
واحداندازه گیری SI برای توان الکتریکی که به صورت توان تولیدشده در صورت عبور جریان یک آمپر از باری که ولتاژ یک ولت دارد تعریف میشود
watts
واحداندازه گیری SI برای توان الکتریکی که به صورت توان تولیدشده در صورت عبور جریان یک آمپر از باری که ولتاژ یک ولت دارد تعریف میشود
A jars mouth may be stopped ,a mans cannot.
<proverb>
در کوزه را مى توان بست اما دهان آدمى را نمى توان بست.
volt ampere meter
دستگاه اندازه گیری توان فاهری توان فاهری سنج
mini
کامپیوتر کوچک با محدوده توان پردازش و دستورات بیشتر از یک ریز کامپیوتر ولی قابل رقابت با سرعت یا توان کنترل داده کامپیوتر mainframe نیست
cancer
خرچنگ
crab
خرچنگ
cancers
خرچنگ
crabs
خرچنگ
decapod
خرچنگ ده پا
cancri
خرچنگ
crab f.
خرچنگ وار
crabbery
خرچنگ زار
king crab
خرچنگ نعلی
crabber
خرچنگ گیری
crabber
خرچنگ گیر
crab
خرچنگ گرفتن
crabs
خرچنگ گرفتن
crab soup
سوپ خرچنگ
crab cocktail
مخلوط خرچنگ
langouste
خرچنگ خاردار
carcinology
خرچنگ شناسی
crawfish
خرچنگ خاردار
crawfish
خرچنگ اب شیرین
crabby
خرچنگ مانند
cancroid
خرچنگ وار
crustacea
خانواده خرچنگ
tomall
جگر خرچنگ
sea crayfish
خرچنگ خاردار
sea crawfish
خرچنگ خاردار
alpha cancri
الفا- خرچنگ
crablet
بچه خرچنگ
crustaceans
خانواده خرچنگ
crustacean
خانواده خرچنگ
crustaceous
خانواده خرچنگ
watering pot
سبد خرچنگ گیری
crab catcher
مرغ خرچنگ خور
fiddler crab
نوعی خرچنگ نقب زن
sea asparagus
یکجور خرچنگ دریایی
let him go
برود
prints
برود
printed
برود
print
برود
jonah crab
خرچنگ بزرگ امریکای غربی
he refused to go
نخواست برود
he is not willing to go
نیست برود
he was made to go
او را وادارکردند برود
he insists on going
اصراردارد که برود
tell him to go
بگویید برود
it is necessary for him to go
باید برود
let him go
بگذارید برود
limulus
خرچنگ نعل اسبی وبزرگ سواحل امریکا
he refused to go
حاضر نشد برود
he needs must go
ناچار باید برود
he was motioned to go
باو اشاره شد که برود
he is indisposed to go
مایل نیست برود
he durst not go
جرات نکرد که برود
he did not d. to go
جرات نکرد که برود
in order that he may go
برای اینکه برود
he was signalled to go
باو اشاره شد که برود
show someone the door
<idiom>
خواستن از کسی که برود
it is necessary for him to go
لازم است برود
none but the old shold go
کسی مگربزرگان برود
i made him go
او را وادار کردم برود
it is necessary for him to go
براو واجب است که برود
overland mail
پستی که از راه خشکی برود
out of sigt out of mind
از دل برود هر انکه از دیده برفت
out of sight out of mind
از دل برود هر انچه از دیده برفت
dare he go?
ایا جرات دارد برود
Seldom seen soon forgotten .
<proverb>
از دل برود هر آنچه از دیده برفت .
Long absent, soon forgotten.
<proverb>
از دل برود هر آنکه از دیده برفت.
sticker
[guest]
مهمانی که نمی خواهد برود
liberty man
ملوانی که اجازه دارد به ساحل برود
He will not sleep in a place which can get wt unde.
<proverb>
جایى نمى خوابد که آب زیرش برود .
Those who lose must step out.
هر که سوخت (باخت ) باید از بازی بیرون برود
Why did you let it slip thru your fingers ? Why did you lose it for nothing ?
چرا گذاشتی مفت ومسلم از دستت برود
humpty dumpty
کسی یاچیزی که یکباربزمین افتداز میان برود
I am counting(relying) on you, dont let me down.
روی تو حساب می کنم نگذار آبرویم برود
deflections
ضربهای که به چیزی بخوردو گوی بطرف دروازه برود
deflection
ضربهای که به چیزی بخوردو گوی بطرف دروازه برود
He cannot sit up, much less walk
[ to say nothing of walking]
.
او
[مرد]
نمی تواند بنشیند چه برسد به راه برود.
action
که باعث میشود نشانه گر به میله عمل در بالای صفحه برود
actions
که باعث میشود نشانه گر به میله عمل در بالای صفحه برود
jump instruction
موقعتی که CUPU از دستورالعمل فعلی به نقط ه دیگر برنامه برود
kelter
منظم
neat
<adj.>
منظم
decent
<adj.>
منظم
methodical
منظم
systematic
منظم
regular
<adj.>
منظم
regulars
منظم
orderlies
منظم
orderly
منظم
fair
<adj.>
منظم
presentable
<adj.>
منظم
pitched
منظم
ordered
منظم
straight
<adj.>
منظم
businesslike
منظم
in good order
<adj.>
منظم
uncluttered
<adj.>
منظم
well-ordered
<adj.>
منظم
first string
منظم
business like
منظم
trim
<adj.>
منظم
tidy
<adj.>
منظم
proper
<adj.>
منظم
steady
<adj.>
منظم
in kelter
منظم
symmetric
منظم
He is absolutely determined to go and there's just no reasoning with him.
او
[مرد]
کاملا مصمم است برود و باهاش هیچ چک و چونه نمیشه زد.
thresholds
سطح تنظیم که اگر سیگنال از آن پایین تر برود عملی انجام میدهد
threshold
سطح تنظیم که اگر سیگنال از آن پایین تر برود عملی انجام میدهد
threshholds
سطح تنظیم که اگر سیگنال از آن پایین تر برود عملی انجام میدهد
ball back
ضربه تصادفی با پا به توپ که از مرز بیرون برود ومنتج به تجمع شود
to ask somebody out
از کسی پرسیدن که آیا مایل است
[با شما]
بیرون برود
[جامعه شناسی]
duly
<adv.>
بصورت منظم
neatly
<adv.>
بصورت منظم
regularizing
منظم کردن
lattice
توری منظم
well conditioned
مرتب و منظم
standing army
ارتش منظم
regularises
منظم کردن
neatly
<adv.>
بطور منظم
regularizes
منظم کردن
regularized
منظم کردن
regularize
منظم کردن
regularising
منظم کردن
orderly
<adv.>
بطور منظم
duly
<adv.>
بطور منظم
tidily
<adv.>
بطور منظم
regularised
منظم کردن
systematic irrigation
ابیاری منظم
order
منظم کردن
well ordered
مرتب و منظم
regular army
ارتش منظم
regular expression
مبین منظم
regular polymer
بسپار منظم
regulater
منظم کردن
to set to rights
منظم کردن
to set in order
منظم کردن
regular set
مجموعه منظم
systematic error
خطای منظم
arrays
منظم کردن
array
منظم کردن
tidily
<adv.>
بصورت منظم
squares
منظم حسابی
lattices
توری منظم
shipshape
منظم کردن
square
منظم حسابی
orderly
<adv.>
بصورت منظم
squaring
منظم حسابی
squared
منظم حسابی
tidied
پاکیزه منظم کردن
procession
بصورت صفوف منظم
unconventional warfare
جنگ غیر منظم
unconventional
جنگ غیر منظم
systemmatize
منظم یامرتب کردن
tidier
پاکیزه منظم کردن
tidies
پاکیزه منظم کردن
tidiest
پاکیزه منظم کردن
tidy
پاکیزه منظم کردن
tidying
پاکیزه منظم کردن
systematic
منظم نظم پذیر
systematic desensitization
حساسیت زدایی منظم
shipshape
مرتب کردن منظم
irregular
نا منظم غیر رسمی
procession
درصفوف منظم پیشرفتن
liner trade
کشتیرانی منظم تجاری
irregulars
عده غیر منظم
tidily
بطور اراسته و منظم
regulars
پرسنل کادر منظم
regular
پرسنل کادر منظم
put on
<idiom>
منظم یا تولید یک بازی و...
processions
بصورت صفوف منظم
pick up
کندن منظم کردن
taut loom
چله سفت و منظم
processions
درصفوف منظم پیشرفتن
ranks
اراستن منظم کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com