English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (34 milliseconds)
English Persian
to keep regular hours هر کاری را درساعت معین کردن
Other Matches
pin wheel درساعت سازی چرخی که دندانههای استوانهای دارد
knot واحد سرعت دریایی معادل 01/ 6706 فوت درساعت
knots واحد سرعت دریایی معادل 01/ 6706 فوت درساعت
knot [واحد سرعت دریایی معادل ۱۸۵۲ متر درساعت]
false attack حمله معین شمشیرباز درانتظار واکنش معین
denominate معین کردن
designates معین کردن
specify معین کردن
specifies معین کردن
specifying معین کردن
inset : معین کردن
settle معین کردن
insets : معین کردن
settles معین کردن
designating معین کردن
designate معین کردن
allocating معین کردن
allocates معین کردن
figure out معین کردن
limit معین کردن
draw the line <idiom> معین کردن
defined معین کردن
defines معین کردن
allocate معین کردن
defining معین کردن
define معین کردن
date مدت معین کردن
to map out جز بجز معین کردن
timed وقت معین کردن
To lay down certain conditions . شرایطی معین کردن
time وقت معین کردن
pre appoint از پیش معین کردن
times وقت معین کردن
pre appoint قبلا معین کردن
dates مدت معین کردن
allotted معین کردن سهم دادن
allots معین کردن سهم دادن
sanctioning ضمانت اجرایی معین کردن
sanctioned ضمانت اجرایی معین کردن
sanction ضمانت اجرایی معین کردن
sanctions ضمانت اجرایی معین کردن
allot معین کردن سهم دادن
delineating ترسیم نمودن معین کردن
located جای چیزی را معین کردن
allotting معین کردن سهم دادن
locates جای چیزی را معین کردن
locating جای چیزی را معین کردن
to locate the enemy جای دشمنی را معین کردن
delineate ترسیم نمودن معین کردن
delineates ترسیم نمودن معین کردن
delineated ترسیم نمودن معین کردن
locate جای چیزی را معین کردن
officers افسر معین کردن فرماندهی کردن
destine مقدر کردن سرنوشت معین کردن
officer افسر معین کردن فرماندهی کردن
area blocking سد راه کردن رقیب در منطقه معین
titrate عیارچیزی را معین کردن عیار گرفتن
parsed اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
to impose a curfew خاموشی در ساعت معین شب بر قرار کردن
to set measures to anything برای چیزی اندازه یا حد معین کردن
parse اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
parses اجزاء وترکیبات جمله را معین کردن
overstays بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
cage قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
overstay بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
overstayed بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
to settle an a برای کسی مقر ری سالیانه معین کردن
overstaying بیش از حد معین توقف کردن زیاد ماندن
cages قفل کردن یک ژایرو دروضعیت ثابت و معین
time charter اجاره کردن وسیله نقلیه برای مدت معین
set up اماده کردن اتومبیل برای مسابقه درمسیر معین
define معین کردن معنی کردن
specify معین کردن تصریح کردن
specify معین کردن معلوم کردن
specifying معین کردن معلوم کردن
ascertains ثابت کردن معین کردن
ascertaining ثابت کردن معین کردن
ascertained ثابت کردن معین کردن
ascertain ثابت کردن معین کردن
defining معین کردن معنی کردن
delimited معین کردن مرزیابی کردن
defines معین کردن معنی کردن
delimit معین کردن مرزیابی کردن
delimits معین کردن مرزیابی کردن
defined معین کردن معنی کردن
specifying معین کردن تصریح کردن
specifies معین کردن معلوم کردن
specifies معین کردن تصریح کردن
delimiting معین کردن مرزیابی کردن
so علامتی برای معین کردن قابلیتهای فقط فرستادنی تجهیزات
rain check <idiom> رد کردن درخواستی برای یک تاریخ معین و موکول آن به زمان دیگر
tick mark علامت گذاری در طول یک ترازو برای معین کردن مقادیر
ratioing کوچک و بزرگ کردن عکس به مقیاس معین برای استفاده در موزاییکهای عکسی
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
authorization to copy اجازه ناشر نرم افزار به کاربر برای کپی کردن از برنامه در تعدادی معین
tabulation 1-مرتب کردن جدول اعداد.2-حرکت نوک چاپ یا نشانه گر در یک فاصله معین شده در امتداد یک خط
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy) بازپخت [سخت گردانی] [دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن] [فلز کاری]
torching کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torch کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torched کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
torches کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
blow torch کوره لحیم کاری فشنگ جوش کاری
to know the ropes راههای کاری را بلد بودن لم کاری رادانستن
overpersuade کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
whitewash سفید کاری کردن ماست مالی کردن
bumbles اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
To do something slapdash. کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
bumble اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbled اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
time charter اجاره وسیله نقلیه برای مدت معین اجاره کشتی برای مدت معین
stringing خطوط خاتم کاری و منبت کاری
pence for any thing میل بچیزی یا کاری یااستعدادبرای کاری
set 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
sets 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
setting up 1-معادل قرار دادن یک متغییر با یک مقدار. 2-معین کردن مقدار یک پارامتر
periphrastic conjugation صرف افعال با استعمال غیرضروری فعلهای معین بجای ساده صرف کردن
reforest مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforests مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforesting مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
recondition نو کاری کردن
stucco گچ کاری کردن
reconditioned نو کاری کردن
reconditions نو کاری کردن
habitual way of doing anything کردن کاری
garden درخت کاری کردن باغبانی کردن
engraved کنده کاری کردن در حکاکی کردن
primes تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
engraves کنده کاری کردن در حکاکی کردن
gardened درخت کاری کردن باغبانی کردن
engrave کنده کاری کردن در حکاکی کردن
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
messes :شلوغ کاری کردن الوده کردن
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
gardens درخت کاری کردن باغبانی کردن
prime تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
mess :شلوغ کاری کردن الوده کردن
primed تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
adventurism اقدام به کاری کردن
shyster دغل کاری کردن
refashion دست کاری کردن
splaying منبت کاری کردن
hammer چکش کاری کردن
splays منبت کاری کردن
carve کنده کاری کردن
carved کنده کاری کردن
purfle منبت کاری کردن
granulate چکش کاری کردن
stick with <idiom> دنبال کردن کاری
go near to do something تقریبا کاری را کردن
splayed منبت کاری کردن
hammered چکش کاری کردن
hammers چکش کاری کردن
splay منبت کاری کردن
flourishes زینت کاری کردن
inlays خاتم کاری کردن
inlaying خاتم کاری کردن
inlay خاتم کاری کردن
flourished زینت کاری کردن
flourish زینت کاری کردن
carvings کنده کاری کردن
lubrication روغن کاری کردن
carves کنده کاری کردن
rodeo سوار کاری کردن
keen set for doing anything ارزومند کردن کاری
to brush over دست کاری کردن
stunt شیرین کاری کردن
plaster گچ کاری کردن اندود
the proper time to do a thing برای کردن کاری
To do something on purpose ( deliberately ). از قصد کاری را کردن
plasters گچ کاری کردن اندود
keen set for doing anything مشتاق کردن کاری
To perform a feat. شیرین کاری کردن
spackle بتونه کاری کردن
stunts شیرین کاری کردن
stunting شیرین کاری کردن
enamel مینا کاری کردن
rodeos سوار کاری کردن
contract مقاطعه کاری کردن
mind to do a thing متمایل کردن به کاری
blackjack مجبوربانجام کاری کردن
manipulation دست کاری کردن
to touch up دست کاری کردن
to start out to do something قصد کاری را کردن
calker بتونه کاری کردن
to intervene in an affair در کاری مداخله کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution . محکم کاری کردن
reversion هبه کردن مال غیر منقول بخ کسی به شرط حدوث امری در خارج یا گذشتن مدت معین هبه مشروط
to persuade somebody of something کسی را متقاعد به کاری کردن
give someone a hand <idiom> با کاری به کسی کمک کردن
serviced ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
boss برجسته کاری ریاست کردن بر
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com