English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 203 (33 milliseconds)
English Persian
interfere پا بمیان گذاردن مداخله کردن
interfered پا بمیان گذاردن مداخله کردن
interferes پا بمیان گذاردن مداخله کردن
Other Matches
intervened مداخله کردن پا میان گذاردن
intervene مداخله کردن پا میان گذاردن
intervenes مداخله کردن پا میان گذاردن
laisser faire عدم مداخله سیاست عدم مداخله دولت دراموراقتصادی
laissez faire عدم مداخله سیاست عدم مداخله دولت دراموراقتصادی
interpose مداخله کردن
meddles مداخله کردن
interposing مداخله کردن
interposes مداخله کردن
meddled مداخله کردن
interposed مداخله کردن
interventions مداخله کردن
interlope مداخله کردن
stickle مداخله کردن
intervenes مداخله کردن
intervened مداخله کردن
meddle مداخله کردن
intervene مداخله کردن
intervention مداخله کردن
to come on the tapis بمیان امدن
interlard بمیان اوردن
to intervene in an affair در کاری مداخله کردن
tamper مداخله وفضولی کردن
put in مداخله کردن رساندن
to i. with qnother's affairs درکاردیگری مداخله کردن
inputted پول بمیان نهاده
input پول بمیان نهاده
interjected در میان امدن مداخله کردن
step in مداخله بیجا در کاری کردن
interject در میان امدن مداخله کردن
poke nose into something [one's life] <idiom> در کار کسی مداخله کردن
interjecting در میان امدن مداخله کردن
interjects در میان امدن مداخله کردن
ferial مربوط بمیان هفته عیدی
talking of ... حال که صحبت از...... بمیان امد
kibitz درکاردیگری مداخله کردن فضولی کردن
to drag in a subject موضوعی رابدون انکه ضرورت داشته باشد بمیان اوردن
take part مداخله کردن شرکت کردن
intermeddle مداخله کردن فضولی کردن
invest منصوب کردن اعطاء کردن سرمایه گذاردن
investing منصوب کردن اعطاء کردن سرمایه گذاردن
invests منصوب کردن اعطاء کردن سرمایه گذاردن
invested منصوب کردن اعطاء کردن سرمایه گذاردن
pose : مطرح کردن گذاردن
posed : مطرح کردن گذاردن
posing : مطرح کردن گذاردن
poses : مطرح کردن گذاردن
put on : تحمیل کردن گذاردن
lay-bys کنار گذاردن متروک کردن
denoted تفکیک کردن علامت گذاردن
denotes تفکیک کردن علامت گذاردن
subscribe تصدیق کردن صحه گذاردن
put by قطع کردن کنار گذاردن
subscribed تصدیق کردن صحه گذاردن
lay by کنار گذاردن متروک کردن
mediates وساطت کردن پابمیان گذاردن
mediated وساطت کردن پابمیان گذاردن
lay-by کنار گذاردن متروک کردن
mediate وساطت کردن پابمیان گذاردن
mediating وساطت کردن پابمیان گذاردن
thwart عقیم گذاردن مخالفت کردن با
foiling عقیم گذاردن خنثی کردن
foils عقیم گذاردن خنثی کردن
godfather نام گذاردن بر سرپرستی کردن از
godfathers نام گذاردن بر سرپرستی کردن از
thwarted عقیم گذاردن مخالفت کردن با
foiled عقیم گذاردن خنثی کردن
foil عقیم گذاردن خنثی کردن
subscribing تصدیق کردن صحه گذاردن
denote تفکیک کردن علامت گذاردن
subscribes تصدیق کردن صحه گذاردن
to impress a mark on something نشان روی چیزی گذاردن چیزیرا نشان گذاردن
ovulates تخمک گذاردن تولید اوول کردن
ovulating تخمک گذاردن تولید اوول کردن
ovulated تخمک گذاردن تولید اوول کردن
encase درقفس یا جعبه گذاردن روکش کردن
ovulate تخمک گذاردن تولید اوول کردن
straiten باریک کردن درتنگی ومضیقه گذاردن
encases درقفس یا جعبه گذاردن روکش کردن
encased درقفس یا جعبه گذاردن روکش کردن
to shift off responsibility مسئولیت را ازخودسلب کردن وبدوش دیگری گذاردن
to shuffle off responsibility مسئولیت را ازخودسلب کردن بدوش ودیگری گذاردن
to check off رسیدگی کردن ودرصورت درستی باخط نشان گذاردن
scored نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
scores نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
score نمره امتحان باچوب خط حساب کردن علامت گذاردن
cannibalized پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
cannibalised پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
cannibalizing پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
cannibalizes پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
cannibalize پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
cannibalising پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
cannibalises پیاده کردن قسمتهای دستگاهی برای گذاردن دردستگاه دیگری
lifemanship متشخص وبرجسته شدن یاتظاهر به تشخص کردن بوسیله تحت تاثیر گذاردن دیگران
officious مداخله کن
interposition مداخله
interposal مداخله
participation مداخله
to thrust oneself مداخله
interfere مداخله
interfered مداخله
interferes مداخله
interventions مداخله
intervention مداخله
right to intervene حق مداخله
meddlesome مداخله گر
pryer مداخله گر
interference مداخله
intermediation مداخله
tamperer مداخله کننده
intevener مداخله کننده
intervenient مداخله کننده
undue بدون مداخله
non intervention عدم مداخله
intermediaries وساطت مداخله
intermediary وساطت مداخله
nonintervention عدم مداخله
military intervention مداخله نظامی
interposingly ازراه مداخله
intervener مداخله کننده
interventionist طرفدار مداخله
nonintervention سیاست عدم مداخله
intermediacy میانجی گری مداخله
interposingly مداخله کنان بطور معترضه
electromagnetic interference مداخله الکترومغناطیسی درکار رادارها
Pry not into the affair of others. <proverb> در کار دیگران مداخله مکن .
intermediate درمیان اینده مداخله کننده
marplot ادم فضول مداخله کننده
isolationist طرفدارعدم مداخله در سیاست کشورهای دیگر
single space در میان سطور فقط یک فاصله گذاردن تک فاصله کردن
checker بشکل شطرنجی ساختن یاعلامت گذاردن شطرنجی کردن
Community architecture [جنبش مداخله در طراحی ساختمان های انگلیس]
intercurrent مداخله کننده درمیان چیزهای دیگر رخ دهنده
let point امتیازی که بخاطر مداخله حریف به رقیب او داده میشود
intercurreace مداخله وقوع درمیان ورود یک ناخوشی درناخوشی دیگر
interlopers کسیکه در کار دیگران مداخله میکندوایشان را ازسودبردن بازمی دارد
interventionism سیستم مداخله دولت درامور اقتصادی و عدم وجودازادی درتجارت
interloper کسیکه در کار دیگران مداخله میکندوایشان را ازسودبردن بازمی دارد
holding company شرکتی که مالک سهام یک یاچند شرکت میباشدودرسیاست انان مداخله میکند
skew کج گذاردن
investing گذاردن
to lay it on thick گذاردن
tabling تو گذاردن
lay گذاردن
skews کج گذاردن
to lay it on with a trowel گذاردن
tables تو گذاردن
invests گذاردن
table تو گذاردن
tabled تو گذاردن
to leave out جا گذاردن
instate گذاردن
invest گذاردن
invested گذاردن
skewing کج گذاردن
setting up گذاردن
impone گذاردن
repose گذاردن
lays گذاردن
reposal گذاردن
sets گذاردن
set گذاردن
scheduled دربرنامه گذاردن
table معوق گذاردن
to leave behind درپس گذاردن
novelize بدعت گذاردن
to leave unsaid نا گفته گذاردن
schedule دربرنامه گذاردن
collocate پهلوی هم گذاردن
collocated پهلوی هم گذاردن
collocates پهلوی هم گذاردن
collocating پهلوی هم گذاردن
consign امانت گذاردن
consigned امانت گذاردن
endorsing صحه گذاردن
check نشان گذاردن
checked نشان گذاردن
checks نشان گذاردن
consigning امانت گذاردن
endorses صحه گذاردن
consigns امانت گذاردن
leaving باقی گذاردن
leave باقی گذاردن
to leave behind باقی گذاردن
schedules دربرنامه گذاردن
exposing روباز گذاردن
shelved در قفسه گذاردن
to strike in پامیان گذاردن
pouches درجیب گذاردن
sash پنجره گذاردن
sashes پنجره گذاردن
pouch درجیب گذاردن
to join in پامیان گذاردن
imprint گذاردن زدن
procrastinating معوق گذاردن
procrastinated معوق گذاردن
innovate بدعت گذاردن
innovated بدعت گذاردن
innovates بدعت گذاردن
innovating بدعت گذاردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com