Dictiornary-Farsi | یکدفعه احساس گرسنگی میکنم. | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
I've got the munchies.	یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.


Other Matches

really	احساس میکنم
sensation of hunger	احساس گرسنگی
a pang of hunger	احساس ناگهانی گرسنگی
Do you feel hungry?	شما احساس گرسنگی می کنید؟
I feel faint with hunger.	از گرسنگی احساس ضعف می کنم.
I'm not a bit hungry.	یکخورده هم احساس گرسنگی نمی کنم.
Better face in danger once than to be always in da. <proverb>	مرگ یکدفعه شیون یکدفعه.
extrasensory	ماورای احساس معمولی خارج از احساس عادی
angst	احساس وحشت و نگرانی احساس بیم
enmasse	یکدفعه
synesthesia	احساس سوزش یادرد در یک عضو بدن در اثروجود درد در عضو دیگر بدن احساس متقارن
She shot up last year .	پارسال یکدفعه قد کشید
All of a sudden , he turned up in Europe .	یکدفعه سر از اروپا درآورد
The guy vanished into thin air .	طرف یکدفعه غیبش زد
to snap at someone	یکدفعه سر کسی [با عصبانیت] داد زدن
I bought the bicycle on impulse .	یکدفعه زد بکله ام واین دوچرخه راخریدم
to snap	یکدفعه عصبانی شدن و داد زدن
to have the munchies for something	یکدفعه هوس چیزی [غذایی] را کردن
to turn on the waters	یکدفعه شروع به گریه کردن [اصطلاح روزمره]
to go cold turkey	یکدفعه اعتیادی را ترک کردن [روانشناسی] [پزشکی]
to quit something cold turkey	چیزی را یکدفعه ترک کردن [مانند سیگار یا الکل]
The doctors cannot understand why I am suddenly so well again.	پزشکان نمیتونن تشخیص بدهند که چرا حال من یکدفعه خوب شد.
i suppose so	گمان میکنم
i wonder he did not catch cold	تعجب میکنم
I'd like to think that ...	من فرض میکنم که ...
I'll let you know when the time comes ( in due time ) .	وقتش که شد خبر میکنم
i will note it down	یاد داشت میکنم
I am just passing through.	از اینجا عبور میکنم.
please take a seat	خواهش میکنم بفرمایید
Have a seat, please!	خواهش میکنم بفرمایید !
i have got him on my brain	همیشه به اوفکر میکنم
anticipating it	پیشبینی اش میکنم [میشود]
i wonder at him	از دست او تعجب میکنم
I'm proud of you.	من بهت افتخار میکنم.
Looking forward to it	پیشبینی اش میکنم [میشود]
esurience	گرسنگی
hungrily	با گرسنگی
hunger	گرسنگی
hungering	گرسنگی
hungers	گرسنگی
hungered	گرسنگی
starvation	گرسنگی
my sentiment toward him	انچه من راجع باواحساس میکنم
i imagine he is my friend	من تصور میکنم او دوست من است
i imagine him to be my friend	من تصور میکنم که او دوست من است
Am I right in thinking ...	آیا درست فکر میکنم که ...
i rely or your secrecy	من به رازداری شما اطمینان میکنم
i suspect him to be a liar	گمان میکنم دروغگو باشد
Am I right in assuming that ...?	آیا درست فرض میکنم که ...
I'm working on it.	دارم روش کار میکنم.
under the stimulus of hunger	از فشار گرسنگی
ravenous hunger	گرسنگی زیاد
strave	از گرسنگی مردن
hungered [arch]	حاکی از گرسنگی
belly pinched	گرسنگی خورده
patience of hunger	تاب گرسنگی
bulimy	ناخوشی گرسنگی
strave	گرسنگی خوردن
patience of hunger	طاقت گرسنگی
famish	گرسنگی دادن
strave	گرسنگی کشیدن
starveling	گرسنگی خورده
ravenousness	گرسنگی زیاد
hunger drive	سائق گرسنگی
hunger pangs	دردهای گرسنگی
hungered [arch]	گرسنگی نما
He fainted from hunger.	از گرسنگی غش کردوافتاد
starves	گرسنگی کشیدن
starving	گرسنگی کشیدن
starving	از گرسنگی مردن
starves	گرسنگی دادن
starving	گرسنگی دادن
hungry	حاکی از گرسنگی
hungry	دچار گرسنگی
hungriest	حاکی از گرسنگی
starvation	گرسنگی کشیدن
hungrier	دچار گرسنگی
starved	گرسنگی دادن
hungrily	از روی گرسنگی
starved	از گرسنگی مردن
ravenously	با گرسنگی زیاد
starves	از گرسنگی مردن
starve	گرسنگی کشیدن
hungriest	دچار گرسنگی
to starve to death	از گرسنگی مردن
starve	از گرسنگی مردن
starved	گرسنگی کشیدن
hungrier	حاکی از گرسنگی
famish	گرسنگی کشیدن
starve	گرسنگی دادن
Please take my suitcase.	خواهش میکنم چمدانم را برایم بیاورید.
Have a seat, please!	خواهش میکنم روی صندلی بشینید!
now nonsense now	خواهش میکنم چرند گفتن رابس کن
I am leaving early in the morning.	من صبح زود اینجا را ترک میکنم.
Please take that bag.	خواهش میکنم آن کیف را برایم بیاورید.
I think there is a mistake in the bill.	من فکر میکنم اشتباهی در صورتحساب هست.
hungrier	گرسنگی اور حریص
to be reduced to starvation	اجبارا گرسنگی کشیدن
many d. of hunger	بسیاری از گرسنگی می میرند
to feel [a bit] peckish	کمی حس گرسنگی کردن
hungriest	گرسنگی اور حریص
hungry	گرسنگی اور حریص
i am famishing	از گرسنگی دارم می میرم
hunger pain	درد گرسنگی [پزشکی]
hungered [arch]	گرسنگی اور خشک
to die of hunger [thirst]	از گرسنگی [تشنگی] مردن
I think we are out of the woods. <idiom>	فکر میکنم، بدترین بخشش رو پشت سر گذاشتیم.
Ah, what the heck!	اه مهم نیست! [اه با وجود این کار را میکنم!]
I'm putting you through now.	شما را الان وصل میکنم. [در مکالمه تلفنی]
The soldiers died from illness and hunger.	سربازان از گرسنگی و بیماری مردند.
hunger osteopathy	بیماری استخوانی ناشی از گرسنگی
We suffered hunger for a few days .	چند روز گرسنگی کشیدیم
iam not patient of hunger	من نمیتوانم تاب گرسنگی رابیاورم
acoria	مرض گرسنگی داء الجوع
hunger	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungered	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungering	گرسنگی دادن گرسنه شدن
hungers	گرسنگی دادن گرسنه شدن
My name is "Oliver Pit" and live in Berlin.	اسم من الیور پیت هست و در برلین زندگی میکنم.
Please send me information on ...	خواهش میکنم اطلاعات را برایم در مورد ... ارسال کنید.
would you mind ringing	اگر زحمت نیست خواهش میکنم زنگ را بزنید
Please take this luggage.	خواهش میکنم این اسباب و اثاثیه را برایم بیاورید.
I assume that you did read this article.	من فرض میکنم که شما این مقاله را خوانده اید.
I premise that you did read this article.	من فرض میکنم که شما این مقاله را خوانده اید.
I'm starving [to death] .	از گرسنگی دارم میمیرم. [اصطلاح مجازی]
Hunger begets crime.	گرسنگی سبب جرم و جنایت میشود.
to starve into surrender	گرسنگی دادن وناگزیربه تسلیم کردن
I'm doing it on my own account, not for anyone else.	این را من فقط بابت خودم میکنم و نه برای کسی دیگر.
I'll take a leap of faith.	من آن را باور میکنم [می پذیرم] [چیزی نامشهود یا غیر قابل اثبات]
I'll call him tomorrow - no, on second thoughts, I'll try now.	من فردا با او [مرد] تماس خواهم گرفت - پس ازفکربیشتری، من همین حالا سعی میکنم.
sensing	احساس
feeling	احساس
sensation	احساس
sensations	احساس
esthesis	احساس
impression	احساس
sense	حس احساس
sentiment	احساس
aesthsis	احساس
impressions	احساس
apperception	احساس
appriciation	احساس
aesthesiogenic	احساس زا
senses	حس احساس
percipience	احساس
thick skinned	بی احساس
feelings	احساس
gusto	احساس
senses	احساس
sensed	احساس
apathetic	بی احساس
sense	احساس
sensed	حس احساس
sense line	خط احساس
pang	احساس بد وناگهانی
sensed	احساس کردن
feels	احساس کردن
sense	احساس کردن
nostalgia	احساس غربت
handle	احساس بادست
handles	احساس بادست
sensibility	احساس ودرک هش
antipathy	احساس مخالف
feel	احساس کردن
appreciating	احساس کردن
perception	دریافت احساس
feelers	احساس کننده
feeler	احساس کننده
humiliation	احساس حقارت
malaise	احساس مرض
sensibilities	احساس ودرک هش
dreaded <adj.>	پر از احساس هراس
stolid	فاقد احساس
stolidly	فاقد احساس
perceptions	دریافت احساس
appreciates	احساس کردن
senses	احساس کردن
appreciated	احساس کردن
chilled to the bones <idiom>	احساس یخ زدگی
appreciate	احساس کردن
perished [British] [colloquial] [feeling extremely cold] <adj.>	احساس یخ زدگی
limen	استانه احساس
sense wire	سیم احساس
subjective sensation	احساس غیرعینی
dual sensation	احساس دوگانه
feeling of inadequacy	احساس بی کفایتی
malease	احساس مرض
aesthesia	قوه احساس
carebaria	احساس فشار در سر
aggro	احساس پرخاشگری
itchiness	احساس خارش
supersensory	مافوق احساس
guilt feeling	احساس گناه
feeling of inadequacy	احساس نابسندگی
sensorium	مرکز احساس
impassible	فاقد احساس
heavy heart <idiom>	احساس ناراحتی
sense organ	عامل احساس
sense switch	گزینهء احساس
tail between one's legs <idiom>	احساس شرمندگی

I've got the munchies.

یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.