Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (20 milliseconds)
English
Persian
to turn on the waters
یکدفعه شروع به گریه کردن
[اصطلاح روزمره]
Other Matches
Better face in danger once than to be always in da.
<proverb>
مرگ یکدفعه شیون یکدفعه.
Laugh and the world laghs with you, weep and you w.
<proverb>
بخندى ,دنیا با تو مى خندد گریه کنى باید بتنهایى گریه گنى.
sobs
گریه گریه کردن
sobbing
گریه گریه کردن
sob
گریه گریه کردن
sobbed
گریه گریه کردن
Laugh and the world laughs with you , weep and you wepp alone.
<proverb>
بخند تا دنیا با تو بخندد گریه کن تا تنها گریه کنى.
weeping succeeds laughter
گریه پس ازخنده می اید از پی خنده گریه است
to have the munchies for something
یکدفعه هوس چیزی
[غذایی]
را کردن
to go cold turkey
یکدفعه اعتیادی را ترک کردن
[روانشناسی]
[پزشکی]
to quit something cold turkey
چیزی را یکدفعه ترک کردن
[مانند سیگار یا الکل]
gives
گریه کردن
give
گریه کردن
bemoans
گریه کردن
weep
گریه کردن
giving
گریه کردن
cries
گریه کردن
bemoan
گریه کردن
weeps
گریه کردن
bemoaned
گریه کردن
bemoaning
گریه کردن
cry
گریه کردن
to pipe one's eye
گریه کردن
to play the woman
گریه کردن ترسیدن
boohooed
هقهق گریه کردن
boohoo
هقهق گریه کردن
to gulp down ones tears
گریه رادرگلوحبس کردن
To weep and wail .
گریه وزاری کردن
boohooing
هقهق گریه کردن
boohoos
هقهق گریه کردن
start off
شروع کردن شروع شدن
mourn
ماتم گرفتن گریه کردن
mourned
ماتم گرفتن گریه کردن
mourns
ماتم گرفتن گریه کردن
sobbing
همراه با سکسکه وبغض گریه کردن
sobs
همراه با سکسکه وبغض گریه کردن
sobbed
همراه با سکسکه وبغض گریه کردن
sob
همراه با سکسکه وبغض گریه کردن
enmasse
یکدفعه
set up
مدت زمان بین سیگنال شروع یک برنامه و شروع آن
All of a sudden , he turned up in Europe .
یکدفعه سر از اروپا درآورد
The guy vanished into thin air .
طرف یکدفعه غیبش زد
She shot up last year .
پارسال یکدفعه قد کشید
I've got the munchies.
یکدفعه احساس گرسنگی میکنم.
to snap at someone
یکدفعه سر کسی
[با عصبانیت]
داد زدن
I bought the bicycle on impulse .
یکدفعه زد بکله ام واین دوچرخه راخریدم
to snap
یکدفعه عصبانی شدن و داد زدن
whimper
نالیدن زار زار گریه کردن
whimpered
نالیدن زار زار گریه کردن
whimpering
نالیدن زار زار گریه کردن
whimpers
نالیدن زار زار گریه کردن
The doctors cannot understand why I am suddenly so well again.
پزشکان نمیتونن تشخیص بدهند که چرا حال من یکدفعه خوب شد.
launch
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launching
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
to wipe the slate clean
<idiom>
شروع تازه ای کردن
[تخلفات قبلی را کاملا از پرونده پاک کردن]
[اصطلاح]
set up
مشخص کردن یا مقدار دهی اولیه کردن یا شروع یک برنامه کاربردی یاسیستم
get one's feet wet
<idiom>
شروع کردن
set about
<idiom>
شروع کردن
take up
<idiom>
شروع کردن
put in hand
شروع کردن
tee off
شروع کردن
to strike into
شروع کردن
embarking
شروع کردن
kick off
<idiom>
شروع کردن
get off on the wrong foot
<idiom>
بد شروع کردن
commence
شروع کردن
embarks
شروع کردن
commences
شروع کردن
commenced
شروع کردن
embark upon
شروع کردن
set in
شروع کردن
embarked
شروع کردن
embark
شروع کردن
streek
شروع کردن
commencing
شروع کردن
do up
شروع بکار کردن
tune up
شروع باواز کردن
set to
با اشتیاق شروع کردن
to f. a laughing
شروع بخنده کردن
launches
شروع کردن حمله
set-tos
با اشتیاق شروع کردن
to gather way
شروع بحرکت کردن
warm up
شروع کردن به کار
launching
شروع کردن حمله
dig in
<idiom>
شروع به خوردن کردن
To start from scratch .
از هیچ شروع کردن
open fire
شروع به تیراندازی کردن
launch
شروع کردن حمله
set-to
با اشتیاق شروع کردن
launched
شروع کردن حمله
come to blows
<idiom>
شروع به جنگیدن کردن
blast off
شروع بپرواز کردن
blast-off
شروع بپرواز کردن
get in on the ground floor
<idiom>
ازابتدا شروع کردن
to start
شروع کردن به دویدن
to break into a run
شروع کردن به دویدن
to start from the beginning
[to start afresh]
از آغاز شروع کردن
to go
[fall]
together by the ears
[outdated]
<idiom>
شروع به دعوی کردن
to start
[for]
شروع کردن رفتن
[به]
to open fire
شروع به اتش کردن
start up
<idiom>
بازی را شروع کردن
attempting to steal
شروع کردن به سرقت
pipe up
شروع به نی زدن کردن
tears
گریه
tear
گریه
bawls
گریه
bawl
گریه
weeping
گریه
bawling
گریه
bawled
گریه
greeted
گریه
greets
گریه
greet
گریه
to set about
شروع کردن مبادرت کردن بکاری
turn on
<idiom>
روشن کردن،بازکردن،شروع کردن
to push off
شروع کردن بیرون رفتن
to come to one's senses
شروع به فکر عاقلانه کردن
restart
بازاغازی دوباره شروع کردن
trigger
شروع کردن حمله یاکار
attempted
قصد کردن شروع به جرم
attempting to commit rape
شروع کردن به تجاوز جنسی
attempting to commit murder
شروع کردن به قتل عمد
attempt
قصد کردن شروع به جرم
scratch the surface
<idiom>
تازه شروع به کار کردن
to get to
شروع کردن دست گرفتن
attempting
قصد کردن شروع به جرم
come to one's senses
<idiom>
شروع به فکر صحیح کردن
begin
اغاز نهادن شروع کردن
triggers
شروع کردن حمله یاکار
triggered
شروع کردن حمله یاکار
back to the drawing board
<idiom>
کاری را از اول شروع کردن
begins
اغاز نهادن شروع کردن
attempts
قصد کردن شروع به جرم
go off
<idiom>
شروع به زنگ زدن کردن
slobber
گریه بچگانه
weeper
گریه کننده
sobbed
بغض گریه
slobbering
گریه بچگانه
cry
فریاد گریه
sobbing
بغض گریه
sob
بغض گریه
sobs
بغض گریه
cries
فریاد گریه
To begin to weep . to burst into tears .
گریه افتا دن
slobbered
گریه بچگانه
slobbers
گریه بچگانه
they mingle their tears
با هم گریه می کنند
crybabies
زود گریه کن
f. tears
گریه زورکی
musk cat
گریه زیاد
tearjerker
گریه اور
tear-jerkers
گریه انگیز
tear-jerker
گریه انگیز
weeping
گریه کننده
crybaby
زود گریه کن
tear jerking
گریه اور
to struck up
بهم زدن شروع بزدن کردن
take off
جهش کردن شروع به پرواز به پروازدرامدن
to tie into something
[ American E]
با هیجان و پر انرژی کاری را شروع کردن
to start quarrelling
<idiom>
شروع به دعوی کردن
[اصطلاح روزمره]
off the wagon
<idiom>
دوباره شروع به خوردن الکل کردن
pick up
<idiom>
ادامه دادن ،دوباره شروع کردن
to get cracking
شروع کردن
[به کاری]
[اصطلاح روزمره]
to be fever began to a bate
تب شروع کردبه فروکش کردن یا فرونشستن
sob story
داستان گریه اور
crying is useless
گریه سودی ندارد
he wept involuntarily
بی اختیار گریه کرد
sob stories
داستان گریه اور
wake up
تنظیم کردن یا شروع یا مقدار اولیه دادن
to start an argument with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
to start a fight with somebody
با کسی شروع به بگو و مگو
[جر و بحث]
کردن
cancellation
عمل متوقف کردن فرآیند شروع شده
load point
شروع بخش ضبط کردن در نوار مغناطیسی
indenting
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
indents
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
to get down to business
کار و بار را شروع کردن
[اصطلاح روزمره]
indent
شروع کردن یک خط متن با فضایی در حاشیه سمت چپ
Tears remedy every irremediable ailment.
<proverb>
گریه بر هر درد بى درمان دواست .
To burst into tears (laughter).
زیر گریه ( خنده ) زدن
launching area
منطقه شروع پرواز منطقه شروع عملیات اب خاکی
initiates
اغاز کردن شروع کردن
initiating
اغاز کردن شروع کردن
initiate
اغاز کردن شروع کردن
lead off
<idiom>
شروع کردن ،باز کردن
initiated
اغاز کردن شروع کردن
launching
شروع کردن اقدام کردن
launch
شروع کردن اقدام کردن
push off
<idiom>
ترک کردن ،شروع کردن
launched
شروع کردن اقدام کردن
launches
شروع کردن اقدام کردن
colder
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
cold
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
coldest
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
colds
روشن کردن کامپیوتر یا اجرای برنامه از نقط ه شروع آن
She wept herself to sleep .
آنقدر گریه کرد تا خوابش برد
She looks pathetic in that dress .
این لباس به تنش گریه می کند
debut
نخستین مرحله دخول در بازی یا جامعه شروع بکار کردن
staging area
فاصله بین منطقه اماده کردن اتومبیل و نقطه شروع
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com