English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English Persian
whistle for the start of the second half سوت آغاز نیمه دوم بازی
Other Matches
to start from the beginning [to start afresh] از آغاز شروع کردن
whistle سوت
whistle سوت زدن
whistle صفیر
whistle-stop در نقاط مختلف از مردم دیدارکوتاهی نمودن
whistle a different tune <idiom> عوض کردن میل شخصی ویاعقیده گذشته
wolf-whistle <idiom> سوتی که مرد برای جلب توجه زن(جذاب) می زند
steam whistle سوت بخار
final whistle سوت پایان [ورزش]
starting whistle سوت آغاز بازی [ورزش]
penny whistle نی کودکانه
wet one's whistle <idiom> نوشیدن الکل
steam whistle سوت ماشین
whistle in the dark <idiom> سعی درفراموش کردن ترس
to blow a whistle سوت زدن
slow whistle تاخیر داور در سوت زدن پس از خطا
referee's whistle سوت داور
galton whistle سوت گالتن
home whistle امتیاز واقعی یا فرضی
penny whistle نی لبک ساده
whistle stop در نقاط مختلف از مردم دیدارکوتاهی نمودن
delayed whistle سوت اعلام افساید
wolf-whistle نوعیسوتکهسببتغییرصدااززنبهمردشود
Whistle past the graveyard <idiom> تلاش برای بشاش ماندن در اوضاع وخیم
to start doing something کاریرا اغازکردن
to start with در ابتدا
to start up پیش امدن
to start up رخ دادن
to start up از جا پریدن
to start doing something دست بکاری زدن
to start out to do something قصد کاری را کردن
to start out to do something اقدام بکاری کردن
to start with اولا
get the start of سبقت جستن بر
start آغاز [ابتدا] [شروع]
at the start در ابتدا
start up <idiom> بازی را شروع کردن
start in <idiom> شروع کار
at the start در اغاز کار
to start شروع کردن به دویدن
to start with اصلا
to start up something دستگاهی [کارخانه ای] را راه انداختن [مهندسی]
to start روشن کردن [به کار انداختن] [موتور یا خودرو]
start off شروع کردن شروع شدن
start out اقدام کردن
start out قصد کردن
start up از جا پریدن
start up رخ دادن
start up راه اندازی
to start [for] شروع کردن رفتن [به]
standing start استارت ایستاده
start of heading اغاز سرفصل
start of heading شروع عنوان
start of message اغاز پیام
start of taxt اغاز متن
head start <idiom> کاری را قبل از بقیه انجام دادن
grid start حرکت اتومبیلها با هم در اغاز
It was evident from the start. از اول کار معلوم بود
To start from scratch . از هیچ شروع کردن
hung start شرایطی در استارت توربینهای گاز که در ان احتراق صورت میگیرد ولی موتور به سرعت خودکفایی نمیرسد
start key کلید شروع
start element عنصر شروع
start bit ذرهء اغاز نما
soft start راه اندازی نرم
rummy start رویداد شگفت انگیز
start bit بیت اغازنما
start bit بیت شروع
start bit بیت اغاز
start button تکمه استارت
start button دگمهای که معمولاگ گوشه سمت چپ در پایین صفحه نمایش ویندوز است و یک مسیر مناسب به برنامه ها و فایلهای کامپیوتر ایجاد میکند
To start the engine. موتور راراه انداختن
To start from scratch. از اول شروع کردن ( از اول بسم الله )
start of taxt شروع متن
warm start شروع گرم
warm start شروع مجدد برنامه که متوقف شده بود ولی بدون از دست دادن داده
soft start اغاز نرم
start signal علامت شروع
start up control کنترل اغازی
start up disk دیسک راه اندازی
start up disk دیسک اغازگر
start up screen صفحه اغازگر
to start on a journey رهسپارسفر شدن
head start فرجه
head start ارفاق
kick-start هندلموتور
start on the journey عازم سفر شدن
start wall دیوارهشروع
start switch دکمهشروعبهکار
start line خطشروع
reading start شروعخواندن
start button تکمه راه اندازی
head start فرصت برتری
to start on a journey عازم سفری شدن
to catch [to start] روشن شدن [مثال موتور]
false start استارت کاذب
clutch start روشن و اماده بودن موتورسیکلت برای مسابقه
cold start دوباره روشن کردن
to start an argument with somebody با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
cold start روش بازنشاندن کامپیوتر
to start a fight with somebody با کسی شروع به بگو و مگو [جر و بحث] کردن
cold start شروع سرد
false start حرکت غیرمجاز مهاجم پیش از رد کردن توپ
false start اغاز نادرست خطا در شروع
air start استارت زدن موتور در حال پرواز هواپیما
air start طرز قرارگرفتن هواپیما درهوا در شروع مسابقه هواپیمابری
run-up [start-up] نزدیکی به مکان شروع با دویدن [برای جهش یا پرتاب کردن] [ورزش]
to start with difficulty به سختی روشن شدن
to start quarrelling <idiom> شروع به دعوی کردن [اصطلاح روزمره]
bump start اغاز مسابقه با هل دادن موتورسیکلت
false start دویدن قبل ازصدای تپانچه
cold start boot cold
flying start شروع مسابقه اتومبیلرانی
to [start to] wail [شروع به] زوزه کشیدن [آژیر]
to start for home رهسپار به [راه] خانه شدن
early start زودترین زمان شروع یک فعالیت
jump-start شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
jump start شروع از محل اغاز با پرش به هوا و بجلو
sprint start استارت نشسته
crouch start استارت نشسته
backstroke start شروعشنابهپشت
to start a motor موتوری را بکار انداختن
to launch [start] a campaign مبارزه ای [مسابقه ای] را آغاز کردن
toget the start of one's rival بررقیبان خود پیشی یا سبقت جستن
The engine won't start. موتور روشن نمی شود.
to poach a start in race بدون حق در مسابقه دوازدیگران جلو زدن
start stop drives محرکهای قطع و وصلی
to make an early start زودرهسپار شدن
to poach a start in race نا بهنگام پیش افتادن
to make an early start زود حرکت کردن
to set out on [start on] a journey رهسپار سفری شدن
start stop system سیستم قطع و وصلی
instant start lamp لامپ با راه اندازی در حالت سرد
start stop transmission مخابره قطع و وصلی
pattern start key کلیدشروعبافت
to jump-start an engine موتوری را با کابل باتری به باتری روشن کردن
My car won't start. اتومبیلم روشن نمی شود.
My car won't start. اتومبیلم استارت نمیزند.
It was a racket from start to finish . از اول تا آخرش کلک بود
to kick-start a motorcycle موتورسیکلتی را با پا هندل زدن [روشن کردن]
start the ball rolling <idiom> شروع انجام کار
to jump-start someone's car کمک برای روشن کردن [خودروی کسی را با باتری مستقلی یا ماشین دیگری]
Children start school at the age of 7. بچه از سن 7 سالگی؟ مدرسه راشروع می کند
I must make an early morning start. باید صبح زود راه بیافتم ( حرکت کنم )
repulsion start induction motor موتور القائی با راه اندازدفعی
capacitor start induction motor موتور متناوب که رتور ان توسط ولتاژ القاء شده از سیم پیچ میدان تحریک میشود
To start (switch on ) the car (engine). اتوموبیل راروشن کردن
To play the drunk . To start a drunken row. مست بازی در آوردن
half حرکت یا نمایش گرافیکی با نیمی از شدت معمولی
half دیسک درایویی که مقابل آن نیمی از حالت استاندارد باشد.
half مودمی که در هر لحظه در یک حالت کار میکند.
half and half بالمناصفه
half and half نصفانصف
half and half نوعی ابجو انگلیسی
half a d. شش تا
first half نیمه نخست
half یکی از دو بخش معادل
half مجموعه بیتتها که نیمی از کلمه استاندارد را می گیرند ولی به عنوان واحد مجزا قابل دسترسی اند
half جمع کننده دودویی که میتواند نتیجه جمع دو ورودی را تولید کند. و رقم نقل خروجی تولید میکند ولی نمیتواند رقم نقل ورودی بپذیرد
half کارتن با طول نصفه
half ارسال داده در یک جهت در واحد زمان روی کانال یک سویه
outside half هافبک کناری
ones better half زن
one's better half زن بطور کنایه
one is half of two یکی نیمی است از دو
one half of یک نصف
one half of نیمی از
i thank you be half of از طرف ... تشکر می کنم
half نیم
half way واقع در نیمه راه
half سو
half نصف
half نیمه نخست
half بطور ناقص
half نیمی
half شریک ناقص
second half نیمه دوم
half طرف
half way نیمه راه
half a d. نیم دو جین
right half نیمهراست
to go off half بی اندیشه سخن گفتن وزیاددیدن
to go off half بی گدارباب زدن
half نصفه
half in half out دو پشتک به عقب با نیم وارو
it is half cooked نیم پخته است
half indexing فهرستسازینیمه
it is not half bad هیچ بد نیست
half view نیم نما
it is not half bad انجا بداست
lap half پیوند نیم نیم
meet half way مدارا کردن
meet half way مصالحه کردن سازش کردن
of half blood ناتنی
one and half pass یک و نیم گذری
half handle نیمدسته
half-glasses عینک یک چشمی
i had half a mind to go چندان مایل برفتن نبودم انقدر ها میل نداشتم بروم
half board هتلیکهفقطصبحانهوعصرانهدرآنسروشود
half volley پرتاب نزدیک به توپزن که بیدرنگ پس از بلند شدن ضربه می خورد
half volley ضربه بلافاصله پس ازتماس توپ با سطح
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com