Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 158 (2 milliseconds)
English
Persian
modulator electrode
الکترد تحمیل گر
Other Matches
electrode
الکترد
electrodes
الکترد
starting electrode
الکترد اغازگر
electrode reactance
راکتانس الکترد
electrode susceptance
پذیرندگی الکترد
electrode voltage
ولتاژ الکترد
element of battery
الکترد پیل
output electrode
الکترد خروجی
negative electrode
الکترد منفی
needle electrode
الکترد سوزنی
repeller
الکترد بازتابنده
electrode support
پایه الکترد
electrode impedance
ناگذرایی الکترد
positive electrode
الکترد مثبت
accelerators
الکترد شتاب ده
accelerator
الکترد شتاب ده
electrode radiator
رادیاتور الکترد
earth electrode
الکترد زمین
electrode admittance
گذرایی الکترد
reflector
الکترد بازتابنده
electrode characteristic
مشخصه الکترد
electrode conductance
رسانایی الکترد
electrode current
جریان الکترد
reflectors
الکترد بازتابنده
post deflection
الکترد شتابده ثانوی
decelerating electrode
الکترد شتاب گیر
diode characteristic
مشخصه الکترد مرکب
surge electrode current
جریان نابهنجار الکترد
direct interelectrode capacitance
فرفیت بین دو الکترد
fault electrode current
جریان نابهنجار الکترد
electrode resistance
مقدار مقاومت الکترد
electrode dissipation
اتلاف توان الکترد
deflecting electrode
الکترد منحرف کننده
signal electrode
الکترد پیام ساز
intensifier electrode
الکترد شتابده ثانوی
total electrode capacitance
فرفیت کلی الکترد
plunge battery
باتری با الکترد شناور
voltage factor
ضریب فزون سازی دو الکترد
protrusion
تحمیل
protrusions
تحمیل
imposition
تحمیل
possibly
تحمیل
modulation
تحمیل
incurrence
تحمیل
coercion
تحمیل
exaction
تحمیل
infliction
تحمیل
density modulation
تحمیل تکاثفی
demodulator
تحمیل زدا
demodulation
تحمیل زدایی
cark
تحمیل کردن
amplitude modulation
تحمیل دامنهای
pushy
تحمیل کنننده
leviable
قابل تحمیل
pushier
تحمیل کنننده
inflictable
تحمیل کردنی
dictate
تحمیل کردن
horn in
تحمیل کردن
unmodulated
تحمیل ناشده
imposable
قابل تحمیل
positive modulation
تحمیل مثبت
fm , f.m.
تحمیل بسامدی
exactable
قابل تحمیل
exactor
تحمیل کننده
imponent
تحمیل کننده
dictated
تحمیل کردن
negative modulation
تحمیل منفی
modulator
مرحله تحمیل گر
superimposable
قابل تحمیل
superimposition
تحمیل زائد
frequency modulation
تحمیل بسامدی
procrustean
تحمیل کننده
velocity modulation
تحمیل سرعتی
pushiest
تحمیل کنننده
burdens
تحمیل کردن
saddles
تحمیل کردن
saddle
تحمیل کردن
exacting
تحمیل کننده
inflict
تحمیل کردن
forcing
تحمیل کردن
burden
تحمیل کردن
forces
تحمیل کردن
inflicting
تحمیل کردن
inflicts
تحمیل کردن
force
تحمیل کردن
imposing
تحمیل کننده
dictate
تحمیل کردن
saddled
تحمیل کردن
put upon
تحمیل کردن بر
put-upon
تحمیل کردن بر
inflicted
تحمیل کردن
protrude
تحمیل کردن
impose
تحمیل کردن
protruded
تحمیل کردن
dictating
تحمیل کردن
protrudes
تحمیل کردن
protruding
تحمیل کردن
dictates
تحمیل کردن
imposes
تحمیل کردن
putting
قراردادن تحمیل کردن بر
lobbied
تحمیل گری کردن
velocity modulated tube
لامپ تحمیل سرعتی
burden
بارکردن تحمیل کردن
spark gap modulator
تحمیل گر دهانه جرقهای
lobbies
تحمیل گری کردن
self sustained
تحمیل شده بنفس
q demodulator
تحمیل زدای کیو
put on
: تحمیل کردن گذاردن
tax
تحمیل تقاضای سنگین
taxed
تحمیل تقاضای سنگین
taxes
تحمیل تقاضای سنگین
puts
قراردادن تحمیل کردن بر
put
قراردادن تحمیل کردن بر
lobby
تحمیل گری کردن
modulated wave
موج تحمیل شده
burdens
بارکردن تحمیل کردن
self-imposed
برخود تحمیل شده
levied
تحمیل نام نویسی
levies
تحمیل نام نویسی
levy
تحمیل نام نویسی
levying
تحمیل نام نویسی
exact
تحمیل کردن بر درست
exacted
تحمیل کردن بر درست
drift space
فضای تبدیل تحمیل
drift tunnel
تونل تبدیل تحمیل
demodulation
کشف تحمیل زدایی
exacts
تحمیل کردن بر درست
self imposed
برخود تحمیل شده
synchrocyclotron
سیکلوترون تحمیل بسامدی
frequency modulated cyclotron
سیکلوترون تحمیل بسامدی
f m cyclotron
سیکلوترون تحمیل بسامدی
buncher space
فضای تحمیل سرعتی
tasks
تهمت زدن تحمیل کردن
task
تهمت زدن تحمیل کردن
forcing
بازور جلو رفتن تحمیل
forces
بازور جلو رفتن تحمیل
force
بازور جلو رفتن تحمیل
hazing
تحمیل کار سخت یا زیاد
to lay on
بستن مالیات تحمیل کردن
self charging
تحمیل شونده بنفس خود خودکار
he paid through the nose
زیاد به او تحمیل کردند گوشش را بریدند
self enforcing
دارای قدرت تحمیل اراده خودبر دیگران
impose
تحمیل کردن اعمال نفوذ یا سوء استفاده کردن
imposes
تحمیل کردن اعمال نفوذ یا سوء استفاده کردن
constrain
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constraining
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrains
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to put on
شرط بندی کردن تحمیل کردن
induce
فراهم کردن تحمیل کردن
induced
فراهم کردن تحمیل کردن
induces
فراهم کردن تحمیل کردن
inducing
فراهم کردن تحمیل کردن
lobbies
تحمیل موضوعی بر دستگاه قانونگذاری به به این ترتیب که موضوعی را به نفع فرد یاطبقه خاص در قالب قانون بریزد لایحهای را از طریق تماس قبلی با نمایندگان مجلس و خواهش از ایشان به تصویب رساندن
lobbied
تحمیل موضوعی بر دستگاه قانونگذاری به به این ترتیب که موضوعی را به نفع فرد یاطبقه خاص در قالب قانون بریزد لایحهای را از طریق تماس قبلی با نمایندگان مجلس و خواهش از ایشان به تصویب رساندن
lobby
تحمیل موضوعی بر دستگاه قانونگذاری به به این ترتیب که موضوعی را به نفع فرد یاطبقه خاص در قالب قانون بریزد لایحهای را از طریق تماس قبلی با نمایندگان مجلس و خواهش از ایشان به تصویب رساندن
surcharge
زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
surcharges
زیاد بار کردن تحمیل کردن زیاد پر کردن اضافه کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com