English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 240 (38 milliseconds)
English Persian
interchange باهم عوض کردن
interchanged باهم عوض کردن
interchanges باهم عوض کردن
interchanging باهم عوض کردن
Search result with all words
dump رها کردن گوی بولینگ از انگشت و شست باهم بطوریکه گوی پیچ نخورد کشیدن طناب یا سیم بازکننده چتر
splice باهم متصل کردن
spliced باهم متصل کردن
splices باهم متصل کردن
splicing باهم متصل کردن
sum باهم جمع کردن
sums باهم جمع کردن
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
confuse باهم اشتباه کردن
confuses باهم اشتباه کردن
synchronised همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronises همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronising همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronize همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
synchronizes همزمان کردن از حیث زمان باهم مطابق کردن
chum باهم زندگی کردن
chums باهم زندگی کردن
cohabit باهم زندگی کردن
cohabited باهم زندگی کردن
cohabiting باهم زندگی کردن
cohabits باهم زندگی کردن
intercommon باهم شرکت کردن
interwed باهم پیوند کردن
pace lap دور پیست را باهم رفتن برای گرم کردن ماشین در اغازمسابقه
symmetrize باهم قرینه کردن
to come to an explanation درتوضیح چیزی باهم موافقت کردن
to cotton together باهم ساختن یارفاقت کردن
to cotton with each other باهم ساختن یارفاقت کردن
to keep company باهم امیزش کردن
to set at loggerheads باهم بد کردن باهم مخالف کردن
to set at variance با هم بد کردن باهم مخالف ت
to set by the ears باهم بدکردن باهم مخالف کردن
to spar at each other باهم مشت بازی کردن
Other Matches
together باهم
simultaneously باهم
concerted باهم
conjointly باهم
simoltaneously باهم
simoltaneous باهم
concurrently باهم
inchorus باهم
one with a باهم
at once باهم
vis-a-vis باهم
jointly باهم
tutti باهم
vis a vis باهم
collocation باهم گذاری
kissing kind باهم دوست
to be together باهم بودن
coinciding باهم رویدادن
coincides باهم رویدادن
coincided باهم رویدادن
concomitancy باهم بودن
to whip in باهم نگاهداشتن
simultaneous with each other باهم رخ دهنده
combining باهم پیوستن
combines باهم پیوستن
combine باهم پیوستن
collaborating باهم کارکردن
collaborates باهم کارکردن
collaborated باهم کارکردن
collaborate باهم کارکردن
to work together باهم کارکردن
to act jointly باهم کارکردن
coincide باهم رویدادن
cohabitation زندگی باهم
interweave باهم امیختن
interweaves باهم امیختن
interweaving باهم امیختن
to grow together باهم پیوستن
interwove باهم امیختن
coadunate باهم روییده
We went together . باهم رفتیم
to huddle together باهم غنودن
coexists باهم زیستن
coexisting باهم زیستن
coexisted باهم زیستن
coexist باهم زیستن
one anda همه باهم
all at once همه باهم
to keep company باهم بودن
at loggerheads <idiom> باهم جنگیدن
contemporaneously بطورمعاصر باهم
cowork باهم کارکردن
cooperate باهم کارکردن
impacted باهم جوش خورده
to bill and coo باهم غنج زدن
co- پیشوندیست بمعنی با و باهم
We bear no relationship to each other . باهم نسبتی نداریم
coact باهم نمایش دادن
grades جورکردن باهم امیختن
impacted باهم جمع شده
promiscuous bathing ابتنی زن و مرد باهم
to keep friends باهم دوست ماندن
Co پیشوندیست بمعنی با و باهم
to be good pax باهم دوست بودن
they had words باهم نزاع کردند
trigon اجتماع سه ستاره باهم
compare برابرکردن باهم سنجیدن
grade جورکردن باهم امیختن
to be together with somebody با کسی باهم بودن
compared برابرکردن باهم سنجیدن
to hang together باهم پیوسته یامتحدبودن
coapt باهم جور امدن
compares برابرکردن باهم سنجیدن
comparing برابرکردن باهم سنجیدن
coextend باهم تمدیدیاتوسعه یافتن
cross fertilize باهم پیوند زدن
to grow into one باهم یکی شدن
coexistent باهم زیست کننده
coapt باهم متناسب شدن
com پیشوند بمعانی با و باهم
to hang together باهم مربوط بودن
to grow together باهم یکی شدن
correlation بستگی دوچیز باهم
out of tune <idiom> باهم خوب وسازش نداشتن
we are kin ما با هم وابسته ایم ما باهم منسوبیم
They are hardly comparable . منا سبتی باهم ندارند
col پیشوند بمعانی باو باهم
cons مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
conning مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
they were made one یعنی باهم عروسی کردند
con مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
pool شریک شدن باهم اتحادکردن
to go to gether بهم خوردن باهم جوربودن
add جمع زدن باهم پیوستن
simultaneous باهم واقع شونده همزمان
We entered the room together . باهم وارد اطاق شدیم
pools شریک شدن باهم اتحادکردن
pooled شریک شدن باهم اتحادکردن
confluent باهم جاری شونده متلاقی
adds جمع زدن باهم پیوستن
conned مخالف پیشوند بمعانی با و باهم
adding جمع زدن باهم پیوستن
The husband and wife dont get on together. زن وشوهر باهم نمی سازند
photo electric وابسته به تاثیر نورو الکتریک باهم
in on <idiom> برای کای باهم جمع شدن
interfertile اماده زاد و ولد دوتایی باهم
solunar حاصله در اثر خورشید و ماه باهم
quirister دسته سرودخوانان کلیسا باهم خواندن
life is not all rose culour در زندگی نوش ونیش باهم است
They fight like cat and dog . باهم مثل سگ وگربه دعوا می کنند
cross fire تداخل دومکالمه تلفنی یا تلگرافی باهم
homogeneous مقاربت کننده باهم جنس خود
autogenesis ترکیب یا امیختگی سلولهای همانند یا هم نوع باهم
concatenate دستوری که دو داده یا متغیر را باهم ترکیب میکند
I often confuse the twin brothers . من این دوقلوها رااغلب باهم عوضی می گیرم
They are poles apart. یک دنیا باهم فرق دارند ( بسیار متفاوتند )
hash گوشت وسبزههای پخته که باهم بیامیزند امیزش
mutton chop دنده و نیمی از مهره که باهم سرخ کنند
to date باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
coextensive باهم دریک زمان ویک مکان بسط یافته
1 and 2 are poles apart. <idiom> ۱ و ۲ یک دنیا باهم فرق دارند [بسیار متفاوت هستند] .
omnim gatherum امیختگی چندین چیز باهم توده امیخته جنگ
to go out باهم بیرون رفتن [به عنوان دوست پسر و دختر]
tragi comedy نمایشی که دران مطالب جدی ومضحک باهم امیخته باشد
homogamous تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
homogamic تولید نسل کننده بوسیله مقارت باهم جنس خود
polymerize باهم ترکیب وجمع شدن وذره بزرگتری تشکیل دادن
happy family دستهای ازجانوران جوربجورکه دریک قفس باهم زندگی میکنند
consortia ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
consortiums ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
interplead پیش از اقامه دعوا بر کسی باهم دعوای حقوقی را خاتمه دادن
consortium ائتلاف چند شرکت باهم برای انجام امور انتفاعی کنسرسیوم
throw the baby out with the bathwater <idiom> (تروخشک باهم میسوزد)کل چیزی رادور ریختن به خاطر خرابی یک قسمت آن
to interlock levers اهرم هارابهم پیوستن بدانسان که هرکدام راتکان دهندهمه باهم تکان می خورد
scarf weld جایی که دو میل اهن را نیم ونیم کرده باهم جوش داده باشند
drawbore کنگرههای موجود بین کام وزبانه که باهم جفت شده ومحکم میشود
concatenate بیشتر ازیک فایل یامجموعهای ازداده ها که باهم ترکیب می شوند تا مجموعهای را تشکیل دهند
tristimulus values مقادیر نسبی یه رنگ اصلی که برای ایجاد رنگهای دیگر باهم ترکیب می شوند
diptych دولوحی که باهم بوسیله لولایی متصل شده و برای نوشتن بکار می رفته و تاه میشده
logogram چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
logograph چیستان یامعمایی متشکل ازکلماتی که باید باهم جمع شوند وکلمه دیگری ازان ساخته شود
dead دوره زمانی بین دو رویداد که هیج اتفاقی نمیافتد برای اطمینان از اینکه باهم برخورد نخواهند داشت
compatibility توانایی دونرم افزار یا سخت افزار برای کارکردن باهم
symbiosis همزیستی وتجانس دوموجود مختلف یا دوگروه مختلف باهم
exclusive تابع منط قی که خروجی آن وقتی درست است که همه ورودی ها در یک سطح باشند ونادرست است اگر باهم فرق کنند
psychomancy رابطه با روح رابطه ارواح باهم
inweave باهم بافتن درهم بافتن
ecotype بخش فرعی از نوع مستقل جانور یا گیاه که افراد ان باهم اختلاط و امتزاج نموده و بخش واحد فرعی تشکیل میدهند
to let somebody treat you like a doormat <idiom> با کسی خیلی بد رفتار کردن [اصطلاح] [ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
unmew رها کردن ازاد کردن ول کردن مرخص کردن بخشودن صرف نظر کرن
discharge اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
discharges اخراج کردن خالی کردن پیاده کردن بار ازاد کردن
countervial خنثی کردن- برابری کردن با- جبران کردن- تلاقی کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
challengo ادعا کردن دعوت کردن اعلام نشانی اسم عبور خواستن درخواست معرف کردن
verifying مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verify مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verifies مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
verified مقایسه کردن با اصل پیام بررسی کردن ازمایش کردن از نظر صحت و دقت
foster تشویق کردن- حمایت کردن-پیشرفت دادن- تقویت کردن- به جلو بردن
shoot جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
shoots جمع کردن پا وپرت کردن انها همراه باراست کردن سریع بدن
to temper [metal or glass] آب دادن [سخت کردن] [آبدیده کردن] [بازپخت کردن] [فلز یا شیشه]
orients جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
cross examination تحقیق چندجانبه بازپرسی کردن روبرو کردن شواهد استنطاق کردن
orient جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
orienting جهت یابی کردن بجهت معینی راهنمایی کردن میزان کردن
survey براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
surveys براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
surveyed براورد کردن نقشه برداری کردن از مساحی کردن پیمودن بازدید
to inform on [against] somebody کسی را لو دادن [فاش کردن] [چغلی کردن] [خبرچینی کردن]
serve نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
served نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
serves نخ پیچی توزیع کردن تقسیم کردن خدمت نظام کردن
concentrate غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
concentrates غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
concentrating غلیظ کردن متمرکز شدن اشباع کردن سیر کردن
buck up پیشرفت کردن روحیه کسی را درک کردن تهییج کردن
assigns مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigning مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
assigned مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
calk بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
tae پرش کردن با پا دفاع کردن و با پا ضربه زدن و خرد کردن
to appeal [to] درخواستن [رجوع کردن به] [التماس کردن] [استیناف کردن در دادگاه]
assign مامور کردن محول کردن واگذار کردن سهمیه دادن
soft-pedalled رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedal رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaling رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft pedal رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedaled رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedals رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
soft-pedalling رکاب تخفیف صدا وسیله خفه کردن صدا بارکاب پایی صدا را خفه کردن در سخن امساک کردن مبهم کردن
correcting تنظیم کردن غلط گیری کردن اصلاح کردن
sterilises گندزدایی و ضد عفونی کردن خنثی کردن بی اثر کردن
sterilize گندزدایی و ضد عفونی کردن خنثی کردن بی اثر کردن
corrects تنظیم کردن غلط گیری کردن اصلاح کردن
checked بازدید کردن رسیدگی کردن سر زدن بازداشت کردن
preach وعظ کردن سخنرانی مذهبی کردن نصیحت کردن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com