Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (23 milliseconds)
English
Persian
superintend
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintended
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintending
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
superintends
ریاست یا نظارت کردن بر اداره کردن
Other Matches
chairmen
ریاست کردن اداره کردن
chairman
ریاست کردن اداره کردن
presided
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presides
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
presiding
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
preside
کرسی ریاست را اشغال کردن ریاست کردن بر
prefecture
اداره ریاست
supervising
نظارت یا مباشرت کردن سرپرستی کردن
supervised
نظارت یا مباشرت کردن سرپرستی کردن
supervise
نظارت یا مباشرت کردن سرپرستی کردن
supervises
نظارت یا مباشرت کردن سرپرستی کردن
to take the lead
ریاست کردن
to fill the chair
ریاست کردن
superintend
ریاست کردن
superintends
ریاست کردن
superintending
ریاست کردن
matronize
ریاست کردن
superintended
ریاست کردن
boss
برجسته کاری ریاست کردن بر
bossed
برجسته کاری ریاست کردن بر
bosses
برجسته کاری ریاست کردن بر
bossing
برجسته کاری ریاست کردن بر
head
ریاست داشتن بر رهبری کردن
administering
نظارت کردن وصایت کردن
administers
نظارت کردن وصایت کردن
controls
نظارت کردن تنظیم کردن
administered
نظارت کردن وصایت کردن
proctor
نظارت کردن بازرسی کردن
controlling
نظارت کردن تنظیم کردن
control
نظارت کردن تنظیم کردن
monitored
بازبینی کردن نظارت کردن
monitors
بازبینی کردن نظارت کردن
to a upon
نظارت کردن وصایت کردن
monitor
بازبینی کردن نظارت کردن
to register
[with a body]
اسم نویسی کردن
[خود را معرفی کردن]
[در اداره ای]
[اصطلاح رسمی]
monitored
نظارت کردن
superintend
نظارت کردن بر
control
نظارت کردن
monitor
نظارت کردن
monitors
نظارت کردن
supervision
نظارت کردن
controlling
نظارت کردن
administer
نظارت کردن
supervised
نظارت کردن
controls
نظارت کردن
supervise
نظارت کردن
supervises
نظارت کردن
superintending
نظارت کردن بر
directs
نظارت کردن
superintends
نظارت کردن بر
supervising
نظارت کردن
directed
نظارت کردن
superintended
نظارت کردن بر
direct
نظارت کردن
totalitarianize
تبدیل بحکومت یکه تاز کردن بصورت حکومت مطلقه واستبدادی اداره کردن
controls
نظارت و ممیزی کردن
watched
بر کسی نظارت کردن
control
نظارت و ممیزی کردن
watch
بر کسی نظارت کردن
invigilating
در امتحان نظارت کردن
watches
بر کسی نظارت کردن
invigilate
در امتحان نظارت کردن
controlling
نظارت و ممیزی کردن
watching
بر کسی نظارت کردن
invigilates
در امتحان نظارت کردن
invigilated
در امتحان نظارت کردن
lead
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
leads
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
engineers
اداره کردن طرح کردن و ساختن
directing
اداره کردن روانه کردن وسایل
engineered
اداره کردن طرح کردن و ساختن
engineer
اداره کردن طرح کردن و ساختن
to have someone
[something]
under
[close]
scrutiny
کسی
[چیزی]
را با دقت آزمودن
[نظارت کردن]
prefectural
وابسته به مقام ریاست یادوره ریاست
presiding
اداره کردن هدایت کردن
preside
اداره کردن هدایت کردن
presided
اداره کردن هدایت کردن
presides
اداره کردن هدایت کردن
directed
اداره کردن هدایت کردن
manipulates
اداره کردن دستکاری کردن
keeps
اداره کردن محافظت کردن
keep
اداره کردن محافظت کردن
manipulated
اداره کردن دستکاری کردن
manipulate
اداره کردن دستکاری کردن
executing
اداره کردن قانونی کردن
executes
اداره کردن قانونی کردن
executed
اداره کردن قانونی کردن
moderating
اداره کردن تعدیل کردن
execute
اداره کردن قانونی کردن
direct
اداره کردن هدایت کردن
directs
اداره کردن هدایت کردن
moderate
اداره کردن تعدیل کردن
moderated
اداره کردن تعدیل کردن
moderates
اداره کردن تعدیل کردن
prefecture
مقام ریاست دوره ریاست
mishandles
بد اداره کردن
mishandled
بد اداره کردن
mishandling
بد اداره کردن
man
اداره کردن
mans
اداره کردن
mismanage
بد اداره کردن
officiating
اداره کردن
mismanaging
بد اداره کردن
mismanaged
بد اداره کردن
mishandle
بد اداره کردن
mismanages
بد اداره کردن
manage
اداره کردن
helms
اداره کردن
wielded
اداره کردن
officiates
اداره کردن
administer
اداره کردن
officiated
اداره کردن
wield
اداره کردن
administered
:اداره کردن
operate
اداره کردن
officiate
اداره کردن
administering
:اداره کردن
operated
اداره کردن
administers
:اداره کردن
operates
اداره کردن
rule
اداره کردن
wielding
اداره کردن
stage-managing
اداره کردن
helm
اداره کردن
wields
اداره کردن
maladminister
بد اداره کردن
stage manage
اداره کردن
stage-manage
اداره کردن
stage-managed
اداره کردن
stage-manages
اداره کردن
administrations
اداره کردن
administration
اداره کردن
misgovern
بد اداره کردن
conducts
اداره کردن
conducted
اداره کردن
conduct
اداره کردن
manages
اداره کردن
directed
اداره کردن
managed
اداره کردن
run
اداره کردن
gestion
اداره کردن
maintain
اداره کردن
manage
اداره کردن
direct
اداره کردن
directs
اداره کردن
runs
اداره کردن
managing
اداره کردن
aminister
اداره کردن
conducting
اداره کردن
manhandled
باخشونت اداره کردن
manhandle
باخشونت اداره کردن
to give somebody the runaround
<idiom>
کسی را سر به سر کردن
[در اداره ای]
personnel management
اداره کردن پرسنلی
steers
حکومت اداره کردن
manhandling
باخشونت اداره کردن
manhandles
باخشونت اداره کردن
policies
اداره یاحکومت کردن
steered
حکومت اداره کردن
policy
اداره یاحکومت کردن
steer
حکومت اداره کردن
manageable
قابل اداره کردن
hunt
اداره کردن تازیها در شکار
operate
اداره کردن راه انداختن
conducting
اداره کردن کشیده شدن
conducted
اداره کردن کشیده شدن
maladminister
بطور سوء اداره کردن
operated
اداره کردن راه انداختن
conducts
اداره کردن کشیده شدن
conduct
اداره کردن کشیده شدن
operates
اداره کردن راه انداختن
hunts
اداره کردن تازیها در شکار
hunted
اداره کردن تازیها در شکار
to carry oneself
خودرا اداره کردن یابوضعی دراوردن
to blunder away
بواسطه سوء اداره تلف کردن
officiated
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiate
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
natarize
دفتر اسناد رسمی را اداره کردن
handle
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
officiating
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
officiates
بعنوان داور مسابقات را اداره کردن
Its no joke running a factory .
اداره کردن یک کارخانه شوخی نیست
polices
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
handles
اداره کردن بازی مددکاری بوکسور
polices
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
parochiality
اداره کردن اموریک بخش یابلوک
police
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
policed
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
policed
مامورین شهربانی با پلیس اداره کردن
police
بوسیله پلیس اداره وکنترل کردن
regie
اداره کردن مالیات مستقیم توسطخود دولت
To conduct a meeting in an orderly manner.
جلسه ای رابا نظم وتر تیب اداره کردن
to shoot oneself in the foot
<idiom>
بد اداره کردن
[چیزی مربوط به خود شخص]
[اصطلاح]
sponsoring
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsors
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
sponsor
سرپرستی کردن اداره کننده تمرین کفیل خرج
to register with the police
نشانی خود را در اداره پلیس ثبت کردن
[نقل منزل]
favorite son
نامزد ریاست جمهوری کاندیدای ریاست جمهوری
yamen
اداره یا مقام رسمی مندرین یا کارمند دارای رتبه اداره دولتی
scotland yard
اداره مرکزی جدیدی برای شهربانی لندن در کناررود تایمز بنا شده است اداره جنایی که نام اختصاری ان cid میباشد نیز جزء این سازمان است
to let somebody treat you like a doormat
<idiom>
با کسی خیلی بد رفتار کردن
[اصطلاح]
[ مثال تحقیر کردن بی محلی کردن قلدری کردن]
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com