English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (12 milliseconds)
English Persian
model مطابق مدل معینی در اوردن
modeled مطابق مدل معینی در اوردن
modelled مطابق مدل معینی در اوردن
models مطابق مدل معینی در اوردن
Other Matches
standardising مطابق درجه معینی دراوردن
standardize مطابق درجه معینی دراوردن
standardises مطابق درجه معینی دراوردن
standardizing مطابق درجه معینی دراوردن
standardised مطابق درجه معینی دراوردن
standardizes مطابق درجه معینی دراوردن
standardizing بامعیار معینی سنجیدن بامعیار معینی طبقه بندی کردن
standardizes بامعیار معینی سنجیدن بامعیار معینی طبقه بندی کردن
standardize بامعیار معینی سنجیدن بامعیار معینی طبقه بندی کردن
standardising بامعیار معینی سنجیدن بامعیار معینی طبقه بندی کردن
standardised بامعیار معینی سنجیدن بامعیار معینی طبقه بندی کردن
standardises بامعیار معینی سنجیدن بامعیار معینی طبقه بندی کردن
standard مطابق نمونه مطابق معیار عمومی معمولی
standards مطابق نمونه مطابق معیار عمومی معمولی
governmentalize تحت کنترل حکومت در اوردن بصورت دولتی در اوردن
to press against any thing بر چیزی فشار اوردن بچیزی زور اوردن
jargonize بزبان غیر مصطلح یا امیخته در اوردن یا ترجمه کردن بقالب اصطلاحات خاص علمی یافنی مخصوص در اوردن
adjutantship معینی
adjutancy معینی معاونت
stations درپست معینی گذاردن
station درپست معینی گذاردن
inbound محصور در حدود معینی
stationed درپست معینی گذاردن
ageless بدون عمر معینی
cost plus بعلاوه سود معینی
he is at a loose end کار معینی ندارد
local option اختیار تعیین محل معینی
head for به سمت معینی در حرکت بودن
tonner کامیون دارای فرفیت معینی
emplace در محل معینی قرار دادن
orbs بدور مدار معینی گشتن
orb بدور مدار معینی گشتن
predecease پیش ازواقعه معینی مردن
calibrated تحت قاعده واصول معینی دراوردن
tonner کشتی دارای تعداد معینی فرفیت
calibrates تحت قاعده واصول معینی دراوردن
term insurance بیمه در موردمخاطره برای مدت معینی
protraction نقشه کشی طبق مقیاس معینی
calibrate تحت قاعده واصول معینی دراوردن
cover drive ضربه در سمت نیمه معینی اززمین
calibrating تحت قاعده واصول معینی دراوردن
grasps بچنگ اوردن گیر اوردن
grasped بچنگ اوردن گیر اوردن
grasp بچنگ اوردن گیر اوردن
the حرف تعریف برای چیز یاشخص معینی
dimension stock چوب سختی که به ابعاد معینی تبدیل شده
blood counts شمارش تعداد گویچههای خون در حجم معینی
off break کسب امتیاز معینی در ضربه به سمت راست
capias حکم یا امریه دائر بر توقیف شخص معینی
cover point محل بازیگر در نقطه معینی دور از توپزن
blood count شمارش تعداد گویچههای خون در حجم معینی
section hand کارگرعضو دسته معینی ازکارگران راه اهن
camporee اجتماع پسران ودختران پیش اهنگ از ناحیه معینی
forty one billiard بیلیارد کیسه دار که هربازیگر شماره معینی دارد
linebreeding پرورش نژاد انسان یا حیوان درجهت یا هدف معینی
time zones منطقه جغرافیایی دارای ساعت یا نصف النهار معینی
time zone منطقه جغرافیایی دارای ساعت یا نصف النهار معینی
stage set تنظیم صحنه برای ایفای نقش معینی از نمایش
phonotypy چاپ با حروفی که هرکدام نماینده یک صدای معینی است
spot pass پاسی که بجای فرستادن به بازیگر به نقطه معینی فرستاده میشود
an impersonal verb فعلی که فاعل معینی ندارد و جز سوم شخص مفرد است
precarious عاریهای بسته بمیل دیگری مشروط بشرایط معینی مشکوک
humidistat اسبابی برای تنظیم ونگاهداری درجه رطوبت درحد معینی
packets گروه مشابهی که از نظراموزش و تخصص برای ماموریت معینی انتخاب شده باشند
packet گروه مشابهی که از نظراموزش و تخصص برای ماموریت معینی انتخاب شده باشند
isallobar خط فرضی که نقاط دارای فشار جوی مساوی در زمان معینی رانشان میدهد
isallobaric خط فرضی که نقاط دارای فشار جوی مساوی در زمان معینی رانشان میدهد
terrtorialize محدود بیک ناحیه کردن بصورت خطه در اوردن بنواحی متعدد تقسیم کردن بصورت قلمرو در اوردن
secundumn مطابق
correspondent مطابق
agreeably to مطابق
corresponding مطابق
corresponding to مطابق
correspoundent مطابق
pursuant مطابق
from مطابق
according مطابق
correspondents مطابق
accordant مطابق
consilient مطابق
similiar مطابق
complied مطابق با
complies مطابق با
comply مطابق با
complying مطابق با
even with مطابق
frae مطابق
similar مطابق
corresponding to مطابق با
incompliance with مطابق
confirming مطابق
complied with مطابق با
in keeping مطابق
respondents مطابق
within مطابق
according to مطابق
in register مطابق
congurous مطابق
respondent مطابق
correspounding مطابق
matched مطابق
after مطابق
minister resident صاحبمنصب عالیرتبهای که به منظورخاص و جهت امر معینی باعنوان وزارت در کشورخارجی اقامت می گزیند
clearing and switch buying توافق تجاری دوجانبهای که براساس ان دو کشور متعهدبه مبادله مقدار معینی کالامی گردند
hovering acts قوانینی که بر رفت و امد کشتیهای خودی و اجنبی در محدوده معینی ازابهای کشور حکمفرمایی میکند
floating fender زنجیر شناوری که به فاصلههای معینی از یک کانال نصب میشود تا در موقع حوادث ازان استفاده شود
relevant وابسته مطابق
conform to مطابق بودن با
posh مطابق مد روز
constitutionally مطابق قانون
posher مطابق مد روز
geometrically مطابق هندسه
pedagogically مطابق فن تعلیم
by the square مطابق نمونه
homologize مطابق شدن
by my watch مطابق ساعت من
hygienically مطابق بهداشت
pursuant to مطابق برحسب
astronomically مطابق هیئت
as usual مطابق معمول
correspound مطابق بودن
in accordance with مطابق موافق
to برحسب مطابق
after the manner of بتقلید مطابق
newfashioned مطابق مد روز
poshest مطابق مد روز
synchronizes مطابق بودن
up-to-date مطابق روز
at my request مطابق با تقاضای من
trendy مطابق آخرین مد
fashionably مطابق معمول
traditionally مطابق احادیث
trendiest مطابق آخرین مد
trendier مطابق آخرین مد
corresponds مطابق بودن
physiologically مطابق فیزیولوژی
synchronised مطابق بودن
corresponded مطابق بودن
synchronize مطابق بودن
correspond مطابق بودن
synchronises مطابق بودن
synchronising مطابق بودن
to correspond to مطابق بودن
testamentary مطابق با وصیت
synchrinized مطابق بودن
adjust مطابق کردن
up to date مطابق روز
corresponding مطابق متشابه
orthodox مطابق مرسوم
bond سندی که به موجب ان خود ووارث و اوصیا و مباشرین امورش را به پرداخت مبلغ معینی به دیگری متعهد میکند
paralleling نظیر مطابق بودن با
quite the thing مطابق بارسم معمول
parallel نظیر مطابق بودن با
parallelling نظیر مطابق بودن با
up to date مطابق اخرین طرز
cut-and-dried مطابق نقشه وبرنامه
dialectically مطابق قواعد منطق
meet مطابق شرایط بودن
paralleled نظیر مطابق بودن با
true copy رونوشت مطابق با اصل
parallels نظیر مطابق بودن با
up-to-date مطابق اخرین طرز
modular مطابق اندازه یامقیاس
parallelled نظیر مطابق بودن با
discretionally مطابق میل و اختیار
ethically مطابق علم اخلاق
ethnologically مطابق علم نژادشناسی
true life مطابق زندگی روزمره
biblical مطابق کتاب مقدس
keping with one's view مطابق نظرکسی بودن
currency مطابق روز بودن
reconstruction نمونه مطابق اصل
reconstructions نمونه مطابق اصل
pedagogical teaching اموزش مطابق فن تعلیم
pedagogically مطابق علم اموزش
anatomically مطابق علم تشریح
to keep step to a band مطابق موزیک پازدن
constitutional مطابق قانون اساسی
accentually مطابق تکیه صدا
ideals مطابق نمونه واقعی
cut and dry مطابق نقشه وبرنامه
cut and dried مطابق نقشه وبرنامه
ideal مطابق نمونه واقعی
meets مطابق شرایط بودن
metronomic مطابق میزانه شمار
technically مطابق اصول فنی
anno hegirae مطابق تقویم هجری
classic مطابق بهترین نمونه
musically مطابق اصول موسیقی
currencies مطابق روز بودن
classics مطابق بهترین نمونه
viewport فرایندی که به استفاده کنندگان اجازه میدهد تا هر عکس انتخاب شده را در محل معینی روی یک صفحه نمایش قراردهند
adjusts تسویه نمودن مطابق کردن
answers بدرد خوردن مطابق بودن
answered بدرد خوردن مطابق بودن
answering بدرد خوردن مطابق بودن
sovietize مطابق رژیم شوروی کردن
standardization مطابق معیار خاص دراوردن
sunwise مطابق گردش عقربک ساعت
ethnically مطابق علم طوایف بشر
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com