Dictiornary-Farsi | منظم حسابی | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 204 (9 milliseconds)

English	Persian
square	منظم حسابی
squared	منظم حسابی
squares	منظم حسابی
squaring	منظم حسابی


Other Matches

eurythmy	ضربان منظم نبض حرکات منظم بدن
eurhythmy	ضربان منظم نبض حرکات منظم بدن
arithmetic mean	میانگین حسابی متوسط حسابی
averaging	میانگین حسابی متوسط حسابی
averages	میانگین حسابی متوسط حسابی
average	میانگین حسابی متوسط حسابی
arithmetic expression	عبارت حسابی دستورالعمل حسابی
averaged	میانگین حسابی متوسط حسابی
arithmetical	حسابی
thorough paced	حسابی
incalculability	بی حسابی
smack dab	حسابی
pursang	حسابی
pitched	حسابی
arithmetic	حسابی
calculative	حسابی
arithmetic check	مقابله حسابی
mean square	یک مربع حسابی
aregular cook	اشپز حسابی
areal cook	یک اشپز حسابی
arithmetic method	روش حسابی
arithmetic expression	مبین حسابی
simple mean	میانگین حسابی
arithmetic statement	حکم حسابی
arithmetic mean	میانگین حسابی
arithmetic instruction	دستورالعمل حسابی
arithmetic operation	عمل حسابی
arithmetic progression	تصاعد حسابی
arithmetic register	ثبات حسابی
arithmetic relation	رابطه حسابی
arithmetic series	سریهای حسابی
arithmetic operation	عملیات حسابی
well got up	پاکیزه حسابی
roundly	بطور حسابی
arithmetic	حسابی حسابگر
dishonour	بد حسابی عدم پرداخت
dishonors	بد حسابی عدم پرداخت
dishonoring	بد حسابی عدم پرداخت
dishonored	بد حسابی عدم پرداخت
dishonoured	بد حسابی عدم پرداخت
dishonouring	بد حسابی عدم پرداخت
number-theoretic function	تابع حسابی [ریاضی]
arithmetical function	تابع حسابی [ریاضی]
arithmetic function	تابع حسابی [ریاضی]
arithmetic sequence	تصاعد حسابی [ریاضی]
dishonours	بد حسابی عدم پرداخت
roll out the red carpet <idiom>	حسابی پذیرایی کردن
to talk sense	حرف حسابی زدن
Now you are talking. That makes sense.	حالااین شد یک حرف حسابی
He is a habitual defaulter.	آدم بد حسابی است
now you're talking	این شدحرف حسابی
Put on some decent clothes.	یک لباس حسابی تنت کن
i have caught a thorough chill	سرمای حسابی خورده ام
he is no less than a gambler	قمارباز حسابی است
To pay someone handsomely.	به کسی پ؟ ؟ حسابی دادن
He thrashed his son soundly .	پسرش را حسابی کتک زد
arithmetic shift	تغییر مکان حسابی
She gave us quite a decent dinner.	یک شام خیلی حسابی به ماداد
I was totally tongue-tied.	زبانم حسابی بند آمد
He always pays on the nail.	آدم خوش حسابی است
lay into a person	کسی را کتک حسابی زدن
not on any account	اصلا روی هیچ حسابی
to play up	درست و حسابی بازی کردن
do something to one's hearts's content	کاری را حسابی انجام دادن
He is a decent fellow(guy,chap)	طرف آدم حسابی است
arithmetic operator	نشان حسابی عملگر ریاضی
symmetric	منظم
steady <adj.>	منظم
systematic	منظم
tidy <adj.>	منظم
regulars	منظم
business like	منظم
proper <adj.>	منظم
kelter	منظم
fair <adj.>	منظم
in kelter	منظم
methodical	منظم
neat <adj.>	منظم
first string	منظم
straight <adj.>	منظم
orderlies	منظم
orderly	منظم
decent <adj.>	منظم
pitched	منظم
ordered	منظم
businesslike	منظم
presentable <adj.>	منظم
in good order <adj.>	منظم
well-ordered <adj.>	منظم
uncluttered <adj.>	منظم
regular <adj.>	منظم
trim <adj.>	منظم
detailed	حسابی که همه موضوعات را لیست میکند
We dont have qualified personnel in this company.	دراین شرکت آدم حسابی نداریم
We are quits. We are even.	دیگر با هم حسابی نداریم (نه بدهکارنه بستانکار )
Give the room a good clean.	اتاق را حسابی جمع وجور کردن
He threatened to thrash the life out of me.	مرا به یک کتک حسابی تهدید کرد
We had a nice long walk today.	امروز یک پیاره روی حسابی کردیم
You wouldnt be here if you had any sense	اگر عقل حسابی داشتی اینجانبودی
This dress is quite the thing.	این لباس چیز حسابی است
My good fello,why didnt you tell me?	آخر مرد حسابی چرا به من نگفتی ؟
systematic error	خطای منظم
standing army	ارتش منظم
tidily <adv.>	بطور منظم
regulater	منظم کردن
orderly <adv.>	بطور منظم
duly <adv.>	بصورت منظم
systematic irrigation	ابیاری منظم
neatly <adv.>	بطور منظم
duly <adv.>	بطور منظم
to set in order	منظم کردن
to set to rights	منظم کردن
well conditioned	مرتب و منظم
well ordered	مرتب و منظم
order	منظم کردن
regularize	منظم کردن
orderly <adv.>	بصورت منظم
lattice	توری منظم
regularises	منظم کردن
regularising	منظم کردن
regularized	منظم کردن
regularizes	منظم کردن
regularizing	منظم کردن
arrays	منظم کردن
array	منظم کردن
lattices	توری منظم
shipshape	منظم کردن
regularised	منظم کردن
regular set	مجموعه منظم
regular army	ارتش منظم
tidily <adv.>	بصورت منظم
regular expression	مبین منظم
neatly <adv.>	بصورت منظم
regular polymer	بسپار منظم
variance	میانگین حسابی توان دوم انحرافات از مقدارمتوسط
tidying	پاکیزه منظم کردن
procession	درصفوف منظم پیشرفتن
systematic desensitization	حساسیت زدایی منظم
taut loom	چله سفت و منظم
regulars	پرسنل کادر منظم
processions	بصورت صفوف منظم
regular	پرسنل کادر منظم
systematic	منظم نظم پذیر
ranks	اراستن منظم کردن
put on <idiom>	منظم یا تولید یک بازی و...
regular grammar	دستور زبان منظم
rank	اراستن منظم کردن
tidy	پاکیزه منظم کردن
tidiest	پاکیزه منظم کردن
processions	درصفوف منظم پیشرفتن
irregular	نا منظم غیر رسمی
liner trade	کشتیرانی منظم تجاری
procession	بصورت صفوف منظم
unconventional	جنگ غیر منظم
unconventional warfare	جنگ غیر منظم
lattice network	شبکه توری منظم
systemmatize	منظم یامرتب کردن
pick up	کندن منظم کردن
shipshape	مرتب کردن منظم
irregulars	عده غیر منظم
tidily	بطور اراسته و منظم
tidied	پاکیزه منظم کردن
tidier	پاکیزه منظم کردن
tidies	پاکیزه منظم کردن
ranked	اراستن منظم کردن
to have a binge	حسابی جشن گرفتن [با مشروب خیلی زیاد و غیره ...]
debt of honour	بدهی که پرداخت ان به خوش حسابی بدهکار بستگی دارد
to have a spree	حسابی جشن گرفتن [با مشروب خیلی زیاد و غیره ...]
budget account	حسابی در فروشگاه که وجه خرید اجناس و...به آن واریز می شود
to be on the razzle	حسابی جشن گرفتن [با مشروب خیلی زیاد و غیره ...]
day in and day out <idiom>	بطور منظم ،تمام مدت
My heartbeat is even .	ضربان قلبم منظم است
pogroms	قتل عام منظم روسی
clockwork	چرخهای ساعت منظم وخودکار
systematic random sampling	نمونه گیری تصادفی منظم
regular solid	کثیرالاضلاع پنج ضلعی منظم
pogrom	قتل عام منظم روسی
blended fund	سرمایههای بهم منظم شده
stacked	جمع اوری و منظم کردن وسایل
stacks	جمع اوری و منظم کردن وسایل
grades	شیب منظم دادن تسطیح کردن
isochronous	واقع شونده در فواصل منظم ومساوی
arguments	علامتی که آرگومانهای یک خط را منظم جدا میکند
to knock about	سرگردان بودن زندگی منظم نداشتن
grade	شیب منظم دادن تسطیح کردن
argument	علامتی که آرگومانهای یک خط را منظم جدا میکند
stack	جمع اوری و منظم کردن وسایل
to kern a letter	فاصله دخشه ای را با کاهش منظم کردن
keep regular hours	ساعات خواب و بیداری منظم داشتن
isochronal	همزمان واقع شونده در فواصل منظم و مساوی
spider wire entanglement	نردههای زیگزاگی غیر منظم سیم خاردار
make the grade <idiom>	منظم کردن، موفق بودن ،حاضر شدن
fcc	CommunicationCommision Federalسازمان امریکایی مسئول منظم کردن ارتباطات
laceria	[نقش های منظم در کنار یکدیگر] [معماری اسلامی]
Regular training strengthens the heart and lungs.	ورزش به طور منظم قلب و ریه ها را تقویت میکند.
You cannot make a crab walk straight . <proverb>	نمى توان خرچنگ را واداشت منظم و صاف راه برود .
to marshal one's creditors	صورت بستانکاران خود را ازلحاظ تقدم و تاخر منظم کردن
guerrilla	جنگجوی غیر منظم تیزیل عناصر خرابکار پشت جبهه دشمن
Floret [rosette]	[طرح گل رزی با حالتی منظم و هندسی که جلوه ای از یک شکوفه را مجسم می سازد.]
guerrillas	جنگجوی غیر منظم تیزیل عناصر خرابکار پشت جبهه دشمن