English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (36 milliseconds)
English Persian
occasion موجب شدن فراهم کردن
occasioned موجب شدن فراهم کردن
occasioning موجب شدن فراهم کردن
occasions موجب شدن فراهم کردن
Other Matches
inure معتاد کردن موجب شدن
motivate] تحریک کردن موجب شدن
inures معتاد کردن موجب شدن
inured معتاد کردن موجب شدن
inuring معتاد کردن موجب شدن
procures فراهم کردن
work up کم کم فراهم کردن
procured فراهم کردن
accrete فراهم کردن
to bring a bout فراهم کردن
procure فراهم کردن
to find in فراهم کردن
effecturate فراهم کردن
procuring فراهم کردن
to bring about فراهم کردن
arm 1-فراهم کردن وسیله یا ماشین یا تابع برای عمل یا ورودی ها 2-مشخص کردن خط وط وقفه فعال
raise money فراهم کردن پول
obtain فراهم کردن گرفتن
obtained فراهم کردن گرفتن
obtains فراهم کردن گرفتن
provides وسیله فراهم کردن
jockey با حیله فراهم کردن
jockeys با حیله فراهم کردن
to obtain something فراهم کردن چیزی
to get [hold of] something فراهم کردن چیزی
to bring something فراهم کردن چیزی
provide وسیله فراهم کردن
To raise money. پول فراهم کردن
enhanced تسهیل کردن فراهم کردن وسایل اجرا
enhances تسهیل کردن فراهم کردن وسایل اجرا
enhancing تسهیل کردن فراهم کردن وسایل اجرا
enhance تسهیل کردن فراهم کردن وسایل اجرا
to gather together جمع کردن فراهم اوردن
gags مانع فراهم کردن برای
entailed شامل بودن فراهم کردن
entail شامل بودن فراهم کردن
obstructively با قصد فراهم کردن مانع
entails شامل بودن فراهم کردن
gagging مانع فراهم کردن برای
gagged مانع فراهم کردن برای
entailing شامل بودن فراهم کردن
get بدست اوردن فراهم کردن
gag مانع فراهم کردن برای
getting بدست اوردن فراهم کردن
gets بدست اوردن فراهم کردن
to raise the wind پول برای مقصودی فراهم کردن
enabled قادر ساختن وسیله فراهم کردن
enable قادر ساختن وسیله فراهم کردن
enables قادر ساختن وسیله فراهم کردن
to mediate a result وسیله گرفتن نتیجهای فراهم کردن
enabling قادر ساختن وسیله فراهم کردن
to bring a bout by intrigue بدسیسه یا پشت هم اندازی فراهم کردن
give (someone) a hard time <idiom> لحظات سختی برای کسی فراهم کردن
to reseat a theatre صندلیهای تازه برای تماشاخانهای فراهم کردن
to turn the tables on any one وسائل بهبودوضع خودرانسبت به وضع حریف فراهم کردن
eudemonism اخلاقیاتی که منظوران فراهم کردن خوشی وسعادت است
to make up جبران کردن فراهم کردن
inducing فراهم کردن تحمیل کردن
induces فراهم کردن تحمیل کردن
induce فراهم کردن تحمیل کردن
induced فراهم کردن تحمیل کردن
provision شرط کردن فراهم کردن
eudaimonism اخلاقیاتی که منظور ان فراهم کردن خوشی و سعادت است اخلاقیات ارسطو
eudaemonism اخلاقیاتی که منظور ان فراهم کردن خوشی و سعادت است اخلاقیات ارسطو
recreated تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
recreating تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
recreate تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
recreates تفریح دادن وسیله تفریح را فراهم کردن تمدد اعصاب کردن
personal محدوده سیستمهای بی سیم ارتباطی که امکان رد و بدل کردن داده کامپیوتر با وسایل دیگر مثل چاپگر یا PDA را فراهم میکند
in conformity with بر موجب
occasioning موجب
causes موجب
occasions موجب
whereby که به موجب ان
origin موجب
contributory موجب
origins موجب
contributive موجب
cause موجب
causing موجب
inducement موجب
inducements موجب
incurs موجب
incur موجب
incurred موجب
incurring موجب
occasion موجب
occasioned موجب
offeror موجب
gratifying موجب خوشنودی
like a red rag to the bull موجب خشم
cuse of a موجب وحشت
give rise to موجب شدن
federal reserve system سیستمی که به موجب ان
bring موجب شدن
brings موجب شدن
conducive موجب شونده
bringing موجب شدن
afford موجب شدن
afforded موجب شدن
affords موجب شدن
thorn موجب ناراحتی
thorns موجب ناراحتی
scourger موجب بلا
ill fated موجب بدبختی
affording موجب شدن
entailed موجب شدن
stumbling blocks موجب لغزش
entail موجب شدن
promibitive موجب منع
effectuate موجب شدن
entailing موجب شدن
stumbling block موجب لغزش
to bring forth موجب شدن
sperms موجب ایجادچیزی
entails موجب شدن
pleasing موجب مسرت
sperm موجب ایجادچیزی
evinces موجب شدن برانگیختن
evincing موجب شدن برانگیختن
inotropic موجب انقباض ماهیچه
smoke screen موجب تاریکی وابهام
hysteroid موجب اختناق رحمی
resolutive محلل موجب فسخ
lactogenic موجب ترشح شیر
peristrephic گرداننده موجب گردش
evinced موجب شدن برانگیختن
suspensor موجب تعلیق نگاهدارنده
drawing card موجب جلب توجه
sidesplitting موجب تشنج پهلوها
sufferance سکوت موجب رضا
hysterogenic موجب اختناق رحمی
ulcerative موجب تولید زخم
incentives اتش افروز موجب
evince موجب شدن برانگیختن
incentive اتش افروز موجب
effecturate موجب شدن انجام دادن
flunks چیدن موجب شکست شدن
belly laugh هر چیزی که موجب خنده شود
flunking چیدن موجب شکست شدن
flunked چیدن موجب شکست شدن
scarecrows ادمک سرخرمن موجب ترس
motivating انگیختن موجب و سبب شدن
motivates انگیختن موجب و سبب شدن
scarecrow ادمک سرخرمن موجب ترس
belly laughs هر چیزی که موجب خنده شود
troubler موجب تصدیع خاطر مزاحمت
motivated انگیختن موجب و سبب شدن
motivate انگیختن موجب و سبب شدن
inbreed موجب شدن بوجود اوردن
reductase دیاستازی که موجب تقلیل و حل گردد
flunk چیدن موجب شکست شدن
detractive سبک کننده موجب کسرشان
ignominious موجب رسوایی ننگ اور
curiosity killed the cat <idiom> فضولی هم موجب دردسرمی شود
silert gives consent خاموشی موجب رضا است
suspensory موجب تعویق بیضه بند
lutenize موجب ایجاد جسم زرد
haste makes waste تعجیل موجب تعطیل است
gaping stock چیزی که موجب خیره نگریستن گرد د
abortionists کسی که موجب سقط جنین میشود
this act provoked my inquiry این کار موجب پرسش من است
denominative مشتق ازاسم یاصفت موجب تسمیه
To break a habit makes one ill. <proverb> ترک عادت موجب مرض است .
abortionist کسی که موجب سقط جنین میشود
whorls فراهم
whorl فراهم
to the fore فراهم
riffle کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
breeding grounds محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی
riffling کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
blighter شخص یا چیزی که موجب مصیبت و بلا شود
riffles کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
gastrin هورمونی که موجب ترشح شیره معده میگردد
riffled کمی عمق رودخانه که موجب تقسیم اب گردد
breeding ground محل یا شرایط موجب تولید و گسترش چیزی
new broom sweeps clean <idiom> شخص تازهای موجب تغییرات زیادی شود
blighters شخص یا چیزی که موجب مصیبت و بلا شود
in the clear <idiom> رها از هرچیزی که موجب حرکت یا دیدمشکل شود
hyperinsulinism درخون که موجب کم شدن قند خون میگردد
caters فراهم نمودن
catered فراهم نمودن
collector فراهم اورنده
available دردسترس فراهم
collectors فراهم اورنده
catering فراهم نمودن
to come about فراهم شدن
get-togethers فراهم اوردن
unaccommodated فراهم نشده
forgather فراهم امدن
get together فراهم اوردن
get-together فراهم اوردن
to d. on فراهم اوردن
procurance فراهم سازی
trooping فراهم امدن
troop فراهم امدن
assembled فراهم اوردن
exterminatory فراهم کننده
to get together فراهم اوردن
congestion فراهم امدگی
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com