Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 130 (7 milliseconds)
English
Persian
neutralized
وادار به بیطرفی شده
Other Matches
neutrality
بیطرفی
neutral
بیطرفی
evenness
بیطرفی
fair mindedness
بیطرفی
fairness
بیطرفی
even handedness
بیطرفی
dispassionateness
بیطرفی
impartiality
بیطرفی
objectivity
بیطرفی و بی نظری
declaration of neutrality
اعلان بیطرفی
evenly
از روی بیطرفی
neutrally
از روی بیطرفی
sea letter
سند بیطرفی کشتی
impartially
ازروی بیطرفی ازروی راست بینی
muntin
وادار
trumeau
وادار
mullion=middle post
وادار
persuading
وادار کردن
compel
وادار کردن
persuades
وادار کردن
persuade
وادار کردن
compelled
وادار کردن
compelling
وادار کردن
compels
وادار کردن
endue
وادار کردن
prompters
وادار کننده
he was made to go
وادار به رفتن شد
enforcing
وادار کردن
persuasive
وادار کننده
enforces
وادار کردن
prompter
وادار کننده
enforced
وادار کردن
impellor
وادار کننده
enforce
وادار کردن
inducible
وادار کردنی
impeller
وادار کننده
persuasible
وادار کردنی
impels
وادار کردن
inducing
وادار کردن
induces
وادار کردن
induced
وادار کردن
induce
وادار کردن
forces
وادار کردن
forcing
وادار کردن
impel
وادار کردن
suasive
وادار کننده
impelled
وادار کردن
impelling
وادار کردن
force
وادار کردن
transom
وادار افقی
persuadable
وادار کردنی
to make repeat
وادار به تکرار کردن
impellent
محرک وادار کننده
hustling
بزور وادار کردن
enforcing
وادار کردن مجبورکردن
penance
وادار به توبه کردن
bring on
وادار به عمل کردن
to persuade in to an act
وادار بکاری کردن
middle lintel in window
وادار میانی پنجره
entrap into
با اغفال وادار کردن به .....
incitation
وادار سازی اغوا
i made him go
او را وادار کردم برود
hustles
بزور وادار کردن
hustled
بزور وادار کردن
hustle
بزور وادار کردن
coerce
بزور وادار کردن
coerced
بزور وادار کردن
coerces
بزور وادار کردن
coercing
بزور وادار کردن
pacified
به صلح وادار کردن
enforced
وادار کردن مجبورکردن
enforce
وادار کردن مجبورکردن
pacifies
به صلح وادار کردن
pacify
به صلح وادار کردن
pacifying
به صلح وادار کردن
intimidates
با تهدید وادار کردن
intimidate
با تهدید وادار کردن
pacification
به صلح وادار کردن
enforces
وادار کردن مجبورکردن
to lead on
وادار به اقدامات بیشتری کردن
he acted from impluse
اورابکردن ان کار وادار کرد
oblige
وادار کردن مرهون ساختن
to persuade somebody of something
کسی را وادار به چیزی کردن
have
مجبور بودن وادار کردن
having
مجبور بودن وادار کردن
makes
باعث شدن وادار یا مجبورکردن
obliges
وادار کردن مرهون ساختن
make
باعث شدن وادار یا مجبورکردن
obliged
وادار کردن مرهون ساختن
change of engagement
وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
to compel the attendance of a witness
وادار به حاضر شدن شاهدی
[قانون]
to put any one through a book
کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
trick someone into doing somethings
با حیله کسی را وادار به کاری کردن
The party was latched on to him. He was saddled with the party.
میهمانی را بگردنش گذاشتند ( ترغیب یا وادار شد )
imprest
وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
they howled the speaker down
سخنگوراباجیغ وداد وادار به پایین امدن کردند
suborn
به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collecting
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collects
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
change of leg
وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collect
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
leads
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
lead
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
extends
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extending
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
hopple
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
following my lead
یک جور بازی که هر بازیکن را وادار میکنند هرکاری که استاد کرد او نیز بکند
hobbling
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbles
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
overpersuade
کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
constrains
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something
چیزی را برانگیختن
[اغوا کردن ]
[وادار کردن ]
constraining
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
incites
باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforcement
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
enforce
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforced
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforces
مجبور کردن وادار کردن به کاری
inciting
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incite
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incited
باصرار وادار کردن تحریک کردن
moved
وادار کردن تحریک کردن
move
وادار کردن تحریک کردن
moves
وادار کردن تحریک کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
 |
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com