Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 273 (33 milliseconds)
English
Persian
to do a good job
کاری را خوب انجام دادن
Search result with all words
consent
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consented
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consenting
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
consents
اجازه دادن رضایت دادن و پذیرفتن در مورد کارانجام شده و یا رضایت دادن به اینکه کاری انجام بشود
slur
باعجله کاری را انجام دادن
slurred
باعجله کاری را انجام دادن
slurring
باعجله کاری را انجام دادن
slurs
باعجله کاری را انجام دادن
hand
کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
handing
کمک کردن بادست کاری را انجام دادن یک وجب
terrorised
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorises
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorising
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorize
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorized
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorizes
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
terrorizing
با تهدیدوارعاب کاری انجام دادن
plod
بازحمت کاری را انجام دادن
plodded
بازحمت کاری را انجام دادن
plodding
بازحمت کاری را انجام دادن
plods
بازحمت کاری را انجام دادن
authorises
اجازه دادن برای انجام کاری
authorises
اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorising
اجازه دادن برای انجام کاری
authorising
اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorize
اجازه دادن برای انجام کاری
authorize
اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorizes
اجازه دادن برای انجام کاری
authorizes
اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
authorizing
اجازه دادن برای انجام کاری
authorizing
اجازه دادن به کسی برای انجام کاری
rush
برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rushed
برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
rushing
برسر چیزی پریدن کاری را با عجله و اشتیاق انجام دادن
quantum meruit
کارفرما کاری را که برای انجام دادن به کارگر می داده و قرار می گذاشته که مزد او را برمبنای قاعده فوق بدهد
to do a thing ina corner
کاری که درخلوت یادرزیرجلی انجام دادن
to do a thing with f.
کاری رابه اسانی انجام دادن
to key up any to do s.th.
<idiom>
کسی رابه انجام دادن کاری برانگیختن
to ring the changes
کاری راتا انجا که بتوان باشکال گوناگون انجام دادن
To do something with ease(easily).
کاری را به آسانی انجام دادن
To do something on the sly (in secret).
کاری را پنهان انجام دادن
To do something waveringly.
کاری رابا ترس ولرز انجام دادن
To do something on ones own .
سر خود کاری را انجام دادن
To do something expediently.
از روی سیاست کاری را انجام دادن
To take ones time over something . to do something with deliberation
کاری را سر صبر انجام دادن
To do something(act)from force of habit
کاری راطبق عادت( همیشگه ) انجام دادن
To do something hurriedly .
کاری را با عجاله انجام دادن
To put ones heart and soul into a job .
باتمام وجود کاری را انجام دادن
To meet a deadline .
تا مهلت مقرر کاری را انجام دادن
beat someone to the punch (draw)
<idiom>
قبل از هرکسی کاری را انجام دادن
(have the) cheek to do something
<idiom>
با گستاخی کاری را انجام دادن
cross to bear/carry
<idiom>
رنج دادن کاری بصورت دائمی انجام میگیرد
do something rash
<idiom>
بی فکر کاری را انجام دادن
give free rein to
<idiom>
اجازه حرکت یا انجام کاری را دادن
go (someone) one better
<idiom>
کاری را بهتراز دیگران انجام دادن
head start
<idiom>
کاری را قبل از بقیه انجام دادن
raise Cain
<idiom>
کمک ،کاری انجام دادن
scratch one's back
<idiom>
کاری را برای کسی انجام دادن به امید اینکه اوهم برای تو انجام دهد
see to (something)
<idiom>
شرکت کردن یا کاری را انجام دادن
set the world on fire
<idiom>
کاری فوق العاده انجام دادن
swim against the tide/current
<idiom>
کاری متفاوت از دیگران انجام دادن
take the plunge
<idiom>
بادروغ کاری را انجام دادن
by the skin of one's teeth
<idiom>
بزور
[با زحمت]
کاری را با موفقیت انجام دادن
like a duck takes the water
[Idiom]
کاری را تند یاد بگیرند انجام بدهند و از انجام دادن آن لذت ببرند
to make an effort to do something
تلاش کردن برای انجام دادن کاری
to try hard to do something
تقلا کردن برای انجام دادن کاری
the way of doing something
به روشی کاری را انجام دادن
at the elventh hour
دقیقه نود کاری انجام دادن
do something to one's hearts's content
کاری را حسابی انجام دادن
to act in concert
<idiom>
با هماهنگی کاری را انجام دادن
[اصطلاح روزمره]
to roll one's eyes
<idiom>
نشان دادن بی میلی
[بی علاقگی]
به انجام کاری
[اصطلاح مجازی]
to prove oneself
نشان دادن
[ثابت کردن]
توانایی انجام کاری
Other Matches
fails
انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
fail
انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
failed
انجام ندادن کاری که باید انجام شود درست کار نکردن
qui facit per alium facit perse
کسی که کاری را بوسیله دیگری انجام بدهد خودش ان را انجام داده است
failures
انجام ندادن کاری که باید انجام شود
failure
انجام ندادن کاری که باید انجام شود
upward compatible
اصلاحی به این معنی که یک سیستم کامپیوتری یا غستگاه جانبی قادر است هر کاری راکه مدل قبلی انجام می داده انجام داده و علاوه بر ان عملکردهای بیشتری هم داشته باشد سازگاری رو به پیشرفت
continues
ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
continue
ادامه دادن چیزی یا انجام دادن چیزی که زودتر انجام می دادید
action
انجام کاری
actions
انجام کاری
mode of execution
روش انجام کاری
achieved
موفقیت در انجام کاری
achieves
موفقیت در انجام کاری
achieve
موفقیت در انجام کاری
to stop
[doing something]
ایستادن
[از انجام کاری]
sleeps
پیش از انجام کاری
mind to do a thing
اماده انجام کاری
sleep
پیش از انجام کاری
about to do something
<idiom>
درحال انجام کاری
authority
توانایی انجام کاری
achieving
موفقیت در انجام کاری
sleeping
پیش از انجام کاری
capable
توانایی انجام کاری
undertake
توافق برای انجام کاری
undertaken
توافق برای انجام کاری
to be about to do something
قصد انجام کاری را داشتن
undertakes
توافق برای انجام کاری
chip
قط عاتی که با هم کاری را انجام می دهند
planning
سازماندهی نحوه انجام کاری
chips
قط عاتی که با هم کاری را انجام می دهند
having
باعث انجام کاری شدن
have
باعث انجام کاری شدن
We don't do half-ass job
[American E]
[derogatory]
کاری را ناقص انجام ندادن
potential
<adj.>
[توانایی برای انجام کاری]
We don't do things halfway.
کاری را ناقص انجام ندادن
We don't do things by half-measures.
کاری را ناقص انجام ندادن
authorisations
اجازه یا توانایی انجام کاری
to be about to do something
در صدد انجام کاری بودن
take one's time
<idiom>
انجام کاری بدون عجله
sit tight
<idiom>
صبور برای انجام کاری
We don't do things by halves.
کاری را ناقص انجام ندادن
supererogation
انجام کاری بیش از حد وفیفه
take turns
<idiom>
انجام کاری با همکاری یکدیگر
capability
قادر به انجام کاری بودن
to propose to do something
در نظر انجام کاری را داشتن
to intend to do something
در صدد انجام کاری بودن
feel up to (do something)
<idiom>
توانایی انجام کاری رانداشتن
fall over oneself
<idiom>
کاملا مشتاق انجام کاری
to be looking to do something
در صدد انجام کاری بودن
dead set against something
<idiom>
کاملا مصمم در انجام کاری
chicken out
<idiom>
از ترس کاری را انجام ندادن
to propose to do something
در صدد انجام کاری بودن
to aim to do something
قصد انجام کاری را داشتن
to mean to do something
منظور انجام کاری را داشتن
to be looking to do something
در نظر انجام کاری را داشتن
to intend to do something
در نظر انجام کاری را داشتن
loads
کاری که باید انجام شود
authorization
اجازه یا توانایی انجام کاری
backlog
کاری که باید انجام شود
backlogs
کاری که باید انجام شود
cinch
کاری که با سهولت انجام شود
to intend to do something
قصد انجام کاری را داشتن
to be looking to do something
قصد انجام کاری را داشتن
to propose to do something
قصد انجام کاری را داشتن
make one's bed and lie in it
<idiom>
مسئول انجام کاری بودن
load
کاری که باید انجام شود
wit's end
<idiom>
ندانستن که چه کاری را انجام بدهند
to stop
[doing something]
توقف کردن
[از انجام کاری]
spadework
کاری که با بیل انجام میدهند
to undertake to do something
رسما متعهد به انجام کاری شدن
facility
قادر به انجام کاری به سادگی بودن
bar
توقف کسی برای انجام کاری
bars
توقف کسی برای انجام کاری
turn out
<idiom>
رفتن برای دیدن یا انجام کاری
decisions
تصمیم گیری برای انجام کاری
to goad somebody into something
کسی را به انجام کاری تحریک کردن
to goad somebody doing something
کسی را به انجام کاری تحریک کردن
alternative
دیگر کاری نمیتوانیم انجام دهیم
forcing
مجبور کردن کسی به انجام کاری
to purpose something
هدف چیزی
[انجام کاری]
را داشتن
decision
تصمیم گیری برای انجام کاری
brushwork
هر کاری که با قلممو یا خاره انجام شود
operation
دستور برنامه که کاری انجام نمیدهد
null
دستور برنامه کد کاری انجام نمیدهد
forces
مجبور کردن کسی به انجام کاری
force
مجبور کردن کسی به انجام کاری
invoking
تقاضا از کسی برای انجام کاری
invokes
تقاضا از کسی برای انجام کاری
invoke
تقاضا از کسی برای انجام کاری
taskwork
کاری که بعنوان وفیفه انجام میشود
technique
روش با مهارت برای انجام کاری
to invite somebody to do something
از کسی تقاضا انجام کاری را کردن
invoked
تقاضا از کسی برای انجام کاری
see to it
<idiom>
مسئولیت انجام کاری را برعهده گرفتن
shove down one's throat
<idiom>
اجبارکسی به کاری که نمیخواهد انجام دهد
to be in a position to do something
موقعیتش باشد که کاری را انجام بدهند
to invite somebody to do something
کسی را برای انجام کاری فراخواندن
helps
روش آسانتر برای انجام کاری
techniques
روش با مهارت برای انجام کاری
alternatives
دیگر کاری نمیتوانیم انجام دهیم
get around to
<idiom>
بالاخره زمان انجام کاری را یافتن
get away with something
<idiom>
کاری که شخص نبایدونتواند انجام دهد
help
روش آسانتر برای انجام کاری
helped
روش آسانتر برای انجام کاری
application
کاری که یک کامپیوتر انجام میدهد یا مشکلی که حل میکند
There is no reason to do something
دلیلی وجود ندارد که کاری انجام شود.
to bite the bullet
<idiom>
پذیرفتن انجام کاری و یا چیزی سخت یا ناخوشایند
applications
کاری که یک کامپیوتر انجام میدهد یا مشکلی که حل میکند
to enjoin somebody from doing something
[American E]
منع کردن کسی از انجام کاری
[حقوق]
to have to bite the bullet
<idiom>
باید انجام کاری سخت یا ناخوشایند را پذیرفت
slapdash
کاری که سرسری یا از روی بی پروایی انجام دهند
covenantor
اجتماع اشخاص هم پیمان برای انجام کاری
blank
دستور برنامه که هیچ کاری انجام نمیدهد
blankest
دستور برنامه که هیچ کاری انجام نمیدهد
no operation instruction
دستور برنامه نویسی که کاری انجام نمیدهد
go off half-cocked
<idiom>
صحبت یا انجام کاری بون آمارگی قبلی
to set one's mind on anything
ارزوی رسیدن بچیزی یا انجام کاری را داشتن
overslaugh
بخشودگی از کاری برای انجام کار بزرگتر
keep after
<idiom>
یادآوری مکرر به کسی برای انجام کاری.
perfunctoriness
چگونگی کاری که سرسری انجام داده باشند
get one's own way
<idiom>
اجبار اشخاص برای انجام هر کاری که تو میخواهی
to be on the verge
[brink]
of doing something
<idiom>
نزدیک به انجام کاری بودن
[اصطلاح روزمره]
to be about to do something
<idiom>
نزدیک به انجام کاری بودن
[اصطلاح روزمره]
no op
دستور برنامه نویسی که کاری انجام نمیدهد
twist one's arm
<idiom>
مجبور کردن شخص برای انجام کاری
to be about to do something
<idiom>
آماده انجام کاری بودن
[اصطلاح روزمره]
to be on the verge
[brink]
of doing something
<idiom>
آماده انجام کاری بودن
[اصطلاح روزمره]
facility
وسیله یاساختاری که انجام کاری را ساده میکند
server
کامپیوتر مخصوص که کاری را برای شبکه انجام میدهد
egg (someone) on
<idiom>
خواهش کردن ومجبورکردن کسی برای انجام کاری
get away with murder
<idiom>
انجام کاری خیلی بد بدون انتظار تنبیه را داشتن
supersedeas
دستور موقت دادگاه در موردخودداری از انجام یا ادامه کاری
to opt out
[of something]
تصمیم گرفتن که کاری را انجام ندهند یا همکاری نکنند
have a go at
<idiom>
سعی درانجام کاری که بقیه قبلا انجام دادهاند
make it up to someone
<idiom>
انجام کاری برای کسی درعوض وعده پولی
go in for
<idiom>
شرکت کردن در،تصمیم گیری برای انجام کاری
to opt in
[something]
تصمیم گرفتن که کاری را انجام بدهند یا همکاری بکنند
to goad somebody into something
کسی را به انجام کاری سیخک زدن
[اصطلاح مجازی]
to goad somebody doing something
کسی را به انجام کاری سیخک زدن
[اصطلاح مجازی]
freedom
آزاد بودن برای انجام کاری بدون محدودیت
to pause
[برای مدت کوتاهی]
در انجام کاری توقف کردن
beside one's self
<idiom>
خیلی ناامید یا هیجان زده برای انجام کاری
talk into
<idiom>
موافقت شخصی برای انجام کاری راجلب کردن
don't give up the day job
<idiom>
[در مورد کاری خبره نبودن و ناتوانی انجام آن با مهارت]
multifunction
ایستگاه کاری که چندین کار می توانند انجام شوند
second-guess someone
<idiom>
حدس اینکه یکی دیگه چه کاری انجام میداد
freedoms
آزاد بودن برای انجام کاری بدون محدودیت
to put any one up to something
کسیرا از چیزی اگاهی دادن کسیرادر کاری دستور دادن
conducts
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducting
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conducted
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
conduct
هدایت کردن انتقال دادن انجام دادن رفتار
for next to nothing
<idiom>
چندرغاز
[رایگان]
[مفت]
[مزد خیلی کم برای انجام کاری]
for peanuts
[and for chicken feed]
<idiom>
چندرغاز
[رایگان]
[مفت]
[مزد خیلی کم برای انجام کاری]
chord keying
عمل انتخاب دو یا چند کلید همزمان برای انجام کاری
synchronizer
وسیلهای که با دریافت سیگنال از وسیله دیگر کاری را انجام دهد
high time
<idiom>
زمان قبل از اینکه کاری بیش ازآن انجام شده
to sign up for something
نام خود را درفهرست نوشتن
[برای انجام کاری اشتراکی]
outdoes
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdoing
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
outdo
بهتر از دیگری انجام دادن شکست دادن
impromptu
کاری که بی مطالعه و بمقتضای وقت انجام دهند بالبداهه حرف زدن
idles
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد
idlest
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد
let go
<idiom>
به حال خود گذاشتن ،هیچ کاری درمورد چیزی انجام ندادن
idled
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد
He who grasps too much holds nothing fast.
<proverb>
کسی که کاری بیش از تواناییش را بپذیرد آن کار را ناقص انجام می دهد.
elapsed time
زمانی که کاربر برای انجام کاری روی کامپیوتر صرف میکند
idle
مدت زمانی که وسیله روشن شده ولی کاری انجام نمیدهد
to bite the bullet
<idiom>
باید انجام کاری سخت یا ناخوشایند را پذیرفت تا بتوان به مقصد اصلی رسید
play into someone's hands
<idiom>
(به کسی یاری وکمک رساندن)انجام کاری که به شخص دیگری سود برساند
back end server
کامپیوتر متصل به شبکه که امور مربوط به ایستگاههای کاری مشتری را انجام میدهد
modal
1-مربوط به حالتها. 2-در ویندوز پنجرهای که نمایش داده می شوند و به کاربر امکان انجام کاری خارج از آن را نمیدهد
modals
1-مربوط به حالتها. 2-در ویندوز پنجرهای که نمایش داده می شوند و به کاربر امکان انجام کاری خارج از آن را نمیدهد
effectuate
انجام دادن صورت دادن
go great guns
<idiom>
موفقیت آمیز،انجام کاری خیلی سریع یا خیلی سخت
future perfect tense
زمان ایندهای که انجام کاری پیش از وقت معینی پیش بینی میکند
modes
روش انجام کاری : روش عمل کردن کامپیوتر
mode
روش انجام کاری : روش عمل کردن کامپیوتر
specification
مین شود یا کاری که باید انجام شود
performed
انجام دادن
accomplish
انجام دادن
performs
انجام دادن
bring inbeing
انجام دادن
carry out
انجام دادن
to follow out
انجام دادن
to do a thing the right way
انجام دادن
actualise
[British]
انجام دادن
administer
انجام دادن
perform
انجام دادن
to carry through
انجام دادن
to bring to an issve
انجام دادن
to bring to effect
انجام دادن
to carry into execution
انجام دادن
make something happen
انجام دادن
carry into effect
انجام دادن
execute
انجام دادن
to go through
انجام دادن
to make good
انجام دادن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com