Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (37 milliseconds)
English
Persian
overpersuade
کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
Other Matches
enforces
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforced
مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce
مجبور کردن وادار کردن به کاری
trick someone into doing somethings
با حیله کسی را وادار به کاری کردن
to force ones hand
کسیرابرخلاف میلش واداربکردن کاری یا اتخاذرویهای نمودن
misconduct
خلاف کاری
misprision
خلاف کاری
constrains
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
to instigate something
چیزی را برانگیختن
[اغوا کردن ]
[وادار کردن ]
constraining
بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
incited
باصرار وادار کردن تحریک کردن
inciting
باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforcement
مجبور کردن وادار کردن به اکراه
incite
باصرار وادار کردن تحریک کردن
incites
باصرار وادار کردن تحریک کردن
moved
وادار کردن تحریک کردن
move
وادار کردن تحریک کردن
moves
وادار کردن تحریک کردن
compels
وادار کردن
compelling
وادار کردن
compelled
وادار کردن
persuade
وادار کردن
enforce
وادار کردن
endue
وادار کردن
enforced
وادار کردن
persuading
وادار کردن
forcing
وادار کردن
forces
وادار کردن
force
وادار کردن
enforcing
وادار کردن
enforces
وادار کردن
persuades
وادار کردن
compel
وادار کردن
impelled
وادار کردن
induced
وادار کردن
impels
وادار کردن
induce
وادار کردن
impelling
وادار کردن
impel
وادار کردن
induces
وادار کردن
inducing
وادار کردن
commit a minor offence
خلاف کردن
intimidates
با تهدید وادار کردن
entrap into
با اغفال وادار کردن به .....
coerced
بزور وادار کردن
enforces
وادار کردن مجبورکردن
to rise up against someone
[something]
شورش کردن بر خلاف
hustling
بزور وادار کردن
coercing
بزور وادار کردن
pacification
به صلح وادار کردن
enforcing
وادار کردن مجبورکردن
hustles
بزور وادار کردن
pacified
به صلح وادار کردن
intimidate
با تهدید وادار کردن
pacifies
به صلح وادار کردن
pacify
به صلح وادار کردن
coerces
بزور وادار کردن
hustled
بزور وادار کردن
hustle
بزور وادار کردن
pacifying
به صلح وادار کردن
enforced
وادار کردن مجبورکردن
to offend against any one
به کسی خلاف کردن
to make repeat
وادار به تکرار کردن
bring on
وادار به عمل کردن
penance
وادار به توبه کردن
coerce
بزور وادار کردن
enforce
وادار کردن مجبورکردن
to persuade in to an act
وادار بکاری کردن
calk
بتونه کاری کردن زیرپوش سازی کردن مسدود کردن
have
مجبور بودن وادار کردن
having
مجبور بودن وادار کردن
obliged
وادار کردن مرهون ساختن
To swim against the current.
بر خلاف جریان آب شنا کردن
obliges
وادار کردن مرهون ساختن
to lead on
وادار به اقدامات بیشتری کردن
to persuade somebody of something
کسی را وادار به چیزی کردن
oblige
وادار کردن مرهون ساختن
to put any one through a book
کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
crossest
خلاف میل کسی رفتار کردن
cross
خلاف میل کسی رفتار کردن
crosser
خلاف میل کسی رفتار کردن
imprest
وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
crosses
خلاف میل کسی رفتار کردن
change of engagement
وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
to strive against the stream
<idiom>
بر خلاف جریان آب شنا کردن
[اصطلاح مجازی]
to swim against the tide
<idiom>
بر خلاف جریان آب شنا کردن
[اصطلاح مجازی]
to buck the trend
<idiom>
بر خلاف جریان آب شنا کردن
[اصطلاح مجازی]
collecting
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
change of leg
وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collects
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn
به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collect
وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
extending
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extend
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extends
وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
leads
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
lead
هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
reforests
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforest
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforesting
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
reforested
مجددا درخت کاری کردن جنگل تازه اجداث کردن احیای جنگل کردن
hobbles
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled
وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
primming
بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
tempering (metallurgy)
بازپخت
[سخت گردانی]
[دوباره گرم کردن پس ازسرد کردن]
[فلز کاری]
whitewash
سفید کاری کردن ماست مالی کردن
To do something slapdash.
کاری را سرهم بندی کردن ( سمبل کردن )
bumbles
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumbled
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
bumble
اشتباه کاری کردن سرهم بندی کردن
garden
درخت کاری کردن باغبانی کردن
mess
:شلوغ کاری کردن الوده کردن
messes
:شلوغ کاری کردن الوده کردن
gardens
درخت کاری کردن باغبانی کردن
engrave
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
prime
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
gardened
درخت کاری کردن باغبانی کردن
primed
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
engraved
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
engraves
کنده کاری کردن در حکاکی کردن
primes
تفنگ را پر کردن بتونه کاری کردن
cover one's tracks
<idiom>
پنهان کردن یا نگفتن اینکه شخصی کجا بوده (پنهان کاری کردن)
vortex ring state
حالت کاری رتور اصلی رتورکرافت که در ان جهت جریان رتور در خلاف جریان نسبی قائم خارج دیسک رتور وتراست رتور میباشد
reconditions
نو کاری کردن
reconditioned
نو کاری کردن
stucco
گچ کاری کردن
recondition
نو کاری کردن
habitual way of doing anything
کردن کاری
shyster
دغل کاری کردن
carves
کنده کاری کردن
to brush over
دست کاری کردن
carvings
کنده کاری کردن
stick with
<idiom>
دنبال کردن کاری
hammer
چکش کاری کردن
keen set for doing anything
مشتاق کردن کاری
hammered
چکش کاری کردن
hammers
چکش کاری کردن
stunting
شیرین کاری کردن
granulate
چکش کاری کردن
To perform a feat.
شیرین کاری کردن
carved
کنده کاری کردن
carve
کنده کاری کردن
the proper time to do a thing
برای کردن کاری
enamel
مینا کاری کردن
contract
مقاطعه کاری کردن
spackle
بتونه کاری کردن
to start out to do something
قصد کاری را کردن
refashion
دست کاری کردن
purfle
منبت کاری کردن
mind to do a thing
متمایل کردن به کاری
plasters
گچ کاری کردن اندود
plaster
گچ کاری کردن اندود
flourishes
زینت کاری کردن
to touch up
دست کاری کردن
flourished
زینت کاری کردن
flourish
زینت کاری کردن
stunt
شیرین کاری کردن
keen set for doing anything
ارزومند کردن کاری
splay
منبت کاری کردن
splayed
منبت کاری کردن
rodeos
سوار کاری کردن
to intervene in an affair
در کاری مداخله کردن
go near to do something
تقریبا کاری را کردن
lubrication
روغن کاری کردن
rodeo
سوار کاری کردن
calker
بتونه کاری کردن
splays
منبت کاری کردن
To do something on purpose ( deliberately ).
از قصد کاری را کردن
splaying
منبت کاری کردن
To make assurance doubly sure . To leave nothing to chance. To take every precaution .
محکم کاری کردن
manipulation
دست کاری کردن
blackjack
مجبوربانجام کاری کردن
adventurism
اقدام به کاری کردن
stunts
شیرین کاری کردن
inlaying
خاتم کاری کردن
inlay
خاتم کاری کردن
inlays
خاتم کاری کردن
service
ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
to stop
[doing something]
توقف کردن
[از انجام کاری]
limes
با اهک کاری سفید کردن
to omit doing a thing
از کاری فروگذار یا غفلت کردن
lime
با اهک کاری سفید کردن
walk out
کاری راناگهان ترک کردن
serviced
ماشینی راتعمیروروغن کاری کردن
to run the show
در کاری اختیار داری کردن
on your own
خودم تنهایی
[کاری را کردن]
prone to do something
آماده برای کردن کاری
p in power to do something
عدم نیروبرای کردن کاری
give someone a hand
<idiom>
با کاری به کسی کمک کردن
To do something in a pique .
از روی لج ولجبازی کاری را کردن
back to the drawing board
<idiom>
کاری را از اول شروع کردن
to egg
[on]
تحریک
[به کاری ناعاقلانه]
کردن
end up
<idiom>
پایان ،بلاخره کاری کردن
to persuade somebody of something
کسی را متقاعد به کاری کردن
step in
مداخله بیجا در کاری کردن
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com