English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (31 milliseconds)
English Persian
to let in for گرفتار یا دچار کردن
Other Matches
embroiled in war دچار یا گرفتار جنگ
to run into a bad practice گرفتار کار زشتی شدن بخوی بدی دچار شدن
mousetrap گرفتار کردن
tangle گرفتار کردن
thirl گرفتار کردن
tangles گرفتار کردن
mousetraps گرفتار کردن
to lay hold on گرفتار کردن
involving گرفتار کردن
incumber گرفتار کردن
involves گرفتار کردن
overtaken گرفتار کردن
overtake گرفتار کردن
snard گرفتار کردن
enswathe گرفتار کردن
involve گرفتار کردن
overtakes گرفتار کردن
enwrap گرفتار کردن
entangle گرفتار کردن
inviscate در چسب گرفتار کردن
entoil گرفتار مخمصه کردن
capturing اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
capture اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
captures اسیر کردن گرفتار کردن تصرف کردن دستگیر کردن
immesh در دام نهادن گرفتار کردن
embrangle گیر انداختن گرفتار کردن
benighted گرفتار تاریکی شدن درکوهستان گرفتار در تاریکی
to implicate somebody in something کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
lured بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
lures بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
to involve somebody in something [negative] کسی را با چیزی [منفی] گرفتار کردن
lure بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
luring بطمع طعمه یاسودی گرفتار کردن
embroiled دچار کردن
embroiling دچار کردن
embroil دچار کردن
embroils دچار کردن
binds گرفتار واسیر کردن مقید کردن
bind گرفتار واسیر کردن مقید کردن
lay up دچار تاخیر کردن یا شدن انبار یاجمع کردن
plaguing دچار طاعون کردن
troubling دچار کردن اشفتن
troubles دچار کردن اشفتن
plagues دچار طاعون کردن
plagued دچار طاعون کردن
convulse دچار تشنج کردن
convulsed دچار تشنج کردن
plague دچار طاعون کردن
trouble دچار کردن اشفتن
convulsing دچار تشنج کردن
convulses دچار تشنج کردن
swamping دچار کردن مستغرق شدن
swamp دچار کردن مستغرق شدن
swamped دچار کردن مستغرق شدن
traumatising دچار روان زخم کردن
traumatizing دچار روان زخم کردن
traumatised دچار روان زخم کردن
traumatises دچار روان زخم کردن
traumatizes دچار روان زخم کردن
traumatize دچار روان زخم کردن
traumatized دچار روان زخم کردن
swamps دچار کردن مستغرق شدن
restricting منحصر کردن دچار تضییقات کردن
restricts منحصر کردن دچار تضییقات کردن
discomfited دچار مانع کردن ناراحت کردن
restrict منحصر کردن دچار تضییقات کردن
discomfit دچار مانع کردن ناراحت کردن
discomfits دچار مانع کردن ناراحت کردن
discomfiting دچار مانع کردن ناراحت کردن
fates مقدر شدن بسرنوشت شوم دچار کردن
fate مقدر شدن بسرنوشت شوم دچار کردن
implicating گرفتار کردن مشمول کردن
implicate گرفتار کردن مشمول کردن
to run in گرفتار کردن انتخاب کردن
implicated گرفتار کردن مشمول کردن
implicates گرفتار کردن مشمول کردن
to get caught up in something در چیزی گیر کردن [افتادن] [گرفتار شدن] [اصطلاح روزمره] [اصطلاح مجازی]
collapsed متلاشی شدن دچار سقوط واضمحلال شدن غش کردن
collapsing متلاشی شدن دچار سقوط واضمحلال شدن غش کردن
collapses متلاشی شدن دچار سقوط واضمحلال شدن غش کردن
collapse متلاشی شدن دچار سقوط واضمحلال شدن غش کردن
hallucinates گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinated گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinate گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
hallucinating گرفتار اوهام وخیالات شدن حالت هذیانی پیدا کردن هذیانی شدن
in for گرفتار
preoccupied گرفتار
woebegone گرفتار غم
captive گرفتار
entangled گرفتار
captives گرفتار
afoul گرفتار
fogbound گرفتار مه
ill at ease گرفتار
hard pressed سخت گرفتار
to be in love گرفتار بودن
snarly گرفتار دام
stormbound گرفتار توفان
run into گرفتار شدن
windbound گرفتار باد
enamored گرفتار عشق
involved مبهم گرفتار
pensive پکر گرفتار غم
embarrassed with debts گرفتار قرض
overladen سخت گرفتار
hard-pressed سخت گرفتار
snowed under گرفتار درگیرکار پرمشغله
i am in a sorry hopeless etc بدجوری گرفتار شده ام
conscience-stricken گرفتار عذاب وجدان
to flounder گیر و گرفتار شدن
i am awkwardly situated بد جوری گرفتار شده ام
go through changes <idiom> گرفتار تغییرات شدن
up the pole گرفتار در تنگنا واقع شده
I have all kinds of problems. هزار جور گرفتار ؟ دارم
To be trapped. دربند افتادن ( گرفتار شدن )
I have entangled myself with the banks . خودم را گرفتار بانک ها کردم
he was in a sorry pickel بد جوری گرفتار شده بود
gill net گیر کرده ماهی را گرفتار میسازد
stricken دچار
afoul دچار
stricken with fever دچار تب
catch دچار شدن به
consumptives دچار مرض سل
dizzy دچار دوران سر
wind broken دچار پربادی
strangurious دچار چکمیزک
in queer street دچار رسوایی
neuralgic دچار درداعصاب
bitten with الوده دچار
consumptive دچار مرض سل
perverted دچار ضلالت
vertiginous دچار سرگیجه
hysterically دچار تپاکی
hysterically دچار هیستری
hydrocephalic دچار استسقای سر
hydrocephalous دچار استسقای سر
measled دچار سرخجه
hysterical دچار هیستری
insomnious دچار بیخوابی
strikebound دچار اعتصاب
snow bound دچار برف
agonist دچار کشمکش
agonist دچار اضطراب
dysenteric دچار زحیر
seizes دچار حمله
hungry دچار گرسنگی
cropsick دچار رودل
seize دچار حمله
hungrier دچار گرسنگی
seized دچار حمله
hysterical دچار تپاکی
hungriest دچار گرسنگی
Blessings are not valued till they are gone. <proverb> قدر عافیت کسى داند که به مصیبتى گرفتار آید.
To get into difficulties. دچار اشکال شدن
iritic دچار اماس عنبیه
feel the pinch <idiom> دچار بی پولی شدن
thunderstrike دچار رعدوبرق شدن
pellagrous دچار ناخوشی که در بالااشاره شد
understaffed دچار کمبود کارمند
porriginous دچار سعفی یا کچلی
thunderstrike دچار صاعقه شدن
lumbaginous دچار کمر درد
neuropath دچار اختلالات عصبی
neurotic دچار اختلال عصبی
mycotic دچار ناخوشی قارچی
to get into دچار [حالتی] شدن
rhematicky دچار باد مفاصل
to fall into دچار [حالتی] شدن
bulimious دچار جوع گاوی
To have an accident. دچار تصادف شدن
moon blind دچار اماس نوبتی
serpiginous دچار زرد زخم
necrotic دچار غانقرایایا فساداستخوان
wind bound دچار باد مخالف
plunged in war سخت گرفتاریا دچار جنگ
phlebitic دچار اماس جدار ورید
asthmatics دچار تنگی نفس اسمی
astigmatic دچار بی نظمی درجلیدیهء چشم
wronged دچار خطا و انحطاط مظلوم
asthmatic دچار تنگی نفس اسمی
to cach one's death دچار سرماخوردگی کشنده شدن
paretic دچار فلج ناقص یا عضلانی
hangry <adj.> گشنگی که دچار عصبانیت میشود
stenosed دچار هرگونه تنگی مجرا
hypochondriacal دچار جنون افسردگی- تهیگاهی
i am in a sorry hopeless etc دچار وضع بدی شده ام
neurasthenic دچار خستگی یاضعف اعصاب
melanotic دچار سیاهی غیر طبیعی درپوست
chain react دچار واکنشهای مسلسل وزنجیری شدن
parotitic دچار اماس در غده بنا گوشی
conscience-stricken دچار ناراحتی وجدان یا احساس گناه
hydrocele دچار ازدیاد فشارمایع در داخل بطنهای مغز
person running amok فرد دچار جنون آدم کشی [روان شناسی]
frenzied attacker فرد دچار جنون آدم کشی [روان شناسی]
euthanasia مرگ یا قتل کسانی که دچار مرض سخت و لاعلاجند
nymphomanic دچار جنون خوابیدن با مرد دیوانه برای بغل خوابی بامرد
The warning light seems to have malfunctioned. چراغ خطر به نظر می رسد دچار نقص فنی شده است.
muddy weather هوایی که دچار پوشیده شدن زمین ازبرف آب دار با گل شود [هوا و فضا]
go to sleep اصطلاحی برای توقف کامیپوتریا عدم امکان انجام عملی توسط کامپیوتر به دلیل گرفتار شدن در یک حلقه نامحدود
vives یکجور ناخوشی گوش که کره اسبهای تازه بعلف بسته بدان دچار می شوند
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com