Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (10 milliseconds)
English
Persian
small pieces of bread
خرده یاریزه نان
Other Matches
pieces
مهره شطرنج
pieces
وصله کردن
pieces
یک تکه کردن
pieces
نمایشنامه قسمت بخش
pieces
قطعه ادبی یاموسیقی
pieces
سکه نمونه
pieces
فقره
pieces
مهره پارچه
pieces
دانه
pieces
ترکیب کردن
pieces
جورشدن
pieces
قدری
pieces
سوار
pieces
قسمت
pieces
پاره
pieces
قبضه سلاح
pieces
قبضه توپ یا تفنگ
pieces
طغرا
pieces
کمی
pieces
قطعه
pieces
تکه
pieces
طغری
in pieces
شکسته
in pieces
تیکه تیکه
take to pieces
پیاده کردن اجزاء ماشین یاکارخانه و مانند اینها
to go to pieces
خردشدن
go to pieces
خرد شدن
pieces
اسلحه گرم
to pieces
<idiom>
خیلی زیاده
to pieces
<idiom>
خرد وخمیر شدن
go to pieces
<idiom>
کنترل خودرا از دست دادن
pieces
جزء
pieces
عدد
To take something to pieces.
دل وروده چیزی را در آوردن ( اوراق کردن )
bread alone
فقط نان
bread alone
تنها نان
bread
نان
we have no more bread
دیگر نان نداریم
bread alone
نان خالی
bread
قوت
bread
نان زدن به
major pieces
سوارهای سنگین شطرنج
to break to pieces
شکستن
to cut in pieces
تکه تکه کردن
to cut in pieces
خردکردن قاش قاش کردن
to cut to pieces
پاره پاره کردن
to pound to pieces
خرد کردن
break in pieces
خرد کردن
to pull to pieces
از هم سوا کردن
to pull to pieces
از هم جداکردن
[pieces of]
information
اطلاعات
pieces of information
چندها تکه اطلاعات
to pull to pieces
خرد کردن
to pull to pieces
عیب جویی کردن از
to break to pieces
خرد کردن
to break in pieces
خردکردن
minor pieces
سوارهای سبک شطرنج
pick to pieces
پاره پاره کردن
pick to pieces
سخت مورد انتقاد قرار دادن
pick up the pieces
زمین را شکستی اردهاراریختی
pieces of advice
اندرزها
pieces of advice
مشورتها
pull to pieces
خرد کردن
pull to pieces
سخت انتقاد کردن
relative value of pieces
ارزش نسبی سوارها
pieces of advice
پندها
pieces of advice
آگاهیها
to tear to pieces
پاره پاره کردن
to tear to pieces
دریدن
antagonism of pieces
مواجهه سوارهای هم ارزش شطرنج
To go to pieces . To be battered.
آش ولاش شدن ( خرد شدن )
set pieces
قطعه ادبی ویا موسیقی منفردومشخص
to part in pieces
پاره پاره کردن
oat bread
نان جو
pitta bread
ناننازک
pull bread
مغز نان تازه که دوبار به پزندتا سرخ شود
To butter the bread .
روی نان کره مالیدن
To bake bread.
نان پختن
pumpernickel bread
نانتکه
unleavened bread
نانتخت
whole wheat bread
انواعنانسفید
bread-bin
ناندانی-جانانی
wholemeal bread
نانحجیم
milk bread
نانشیرنی
Greek bread
نانیونانی
bread guide
محلقرارگرفتنناندرتستر
wheat bread
نان گندم
wheat bread
نان سفید
To lend each other bread.
<proverb>
نان به هم قرض دادن .
wheaten bread
نان گندم
bread-board
تختهی نان بری
bread-board
لوحهای که مدارهای آزمایشی الکترونی راروی آن میآرایند
bread-board
تختهای که روی آن خمیر را ورز میدهند و نان را با چاقو میبرند
bread-board
تختهی آمادهی مدار سازی
bread-boards
تختهای که روی آن خمیر را ورز میدهند و نان را با چاقو میبرند
bread-boards
تختهی نان بری
bread-boards
لوحهای که مدارهای آزمایشی الکترونی راروی آن میآرایند
bread-boards
تختهی آمادهی مدار سازی
black bread
نانسیاه
If it has not water for me it certainly has bread .
<proverb>
آب براى من ندارد براى تو که دارد .
here is bread in plenty
نان فراوان داریم
duily bread
روزی
aerated bread
نان گازدار
bread and butter
وسیله معاش
bread and butter
نان وپنیر
st john's bread
خرنوب
barley bread
نان جو
barley bread
نان جوین
bread and point
سیب زمینی و نانش برای خوردن و بقیه اش برای نگاه کردن است
bread knife
کارد نان بری
duily bread
نان روزانه
dry bread
نان بی کره
daily bread
نان یارزق روزانه
swine bread
پنجه مریم
aerated bread
نانیکه مصنوعابوسیله گازدرامده باشد
leavened bread
نان ور امده
light bread
نان سفید
light bread
نان سهل الهضم
daily bread
روزی
here is bread in plenty
نان بقدر کفایت هست
duily bread
رزق
to dash a vessel to pieces
فرفی را خرد یا ریز ریزکردن
connection of loom pieces
متصل کردن قطعات دار
[قالی]
to break bread with a person
پیش کسی نان ونمک خوردن
break bread with a person
با کسی نان و نمک خوردن
His bread is buuttered on both side .
<proverb>
نانش از هر دو طرف کره مالى شده است .
know which side one's bread is buttered on
<idiom>
راه وچاه را بلد بودن
Russian black bread
نانسیاهروسی
lrish soda bread
نانسوادیایرلندی
lndian chapati bread
نانچپتیهند
German rye bread
نانشیاردارآلمانی
Half a loaf is better than no bread .
<proverb>
نیم قرص نانى بهتر از بى نانى است.
to bake bread or bricks
پخش اجریانان
I am the bread winner of the family .
نان آور خانه ( خانواده ) هستم
American white bread
نانسفیدآمریکایی
best thing since sliced bread
<idiom>
[یک ایده یا نقشه خوب]
best thing since sliced bread
<idiom>
[یک نوآوری یا اختراع خوب]
lndian naan bread
نانهندی
American corn bread
نانذرتآمریکایی
Danish rye bread
نانتکهجویدوسردار
to dine off bread and cheese
ناهار خود را با نان و پنیربرگذار کردن
caraway seeded rye bread
نانگندم سیاهباتخمزیره
He eats bread at the ruling market price.
<proverb>
نان را به نرخ روز مى خورد .
He is on easy street . He is in clover. His bread is buttered on both sides .
نانش توی روغن است
small
غیر مهم
small
جزئی کم
small
جزیی
small
دون
small
کوچک شدن یاکردن
small
کم
small
محقر خفیف
small
خرده
small
بزرگ نه
small
پست
small ad
تبلیغ
small
ریز
small
کوچک
It's too small
آن خیلی کوچک است.
small-minded
کوته نظر
small scale
بمقدار کم
small change
ناچیز
I have no small change.
من پول خرد ندارم.
small hours
سحرگاهان
the small hours
ساعات بعد از نیمه شب
small-town
کم سروصدا
Just a small portion.
یک پرس کوچک
small time
ناچیز
small-time
بی اهمیت
small-town
وابسته به شهرهای کوچک
No small number of ...
تعداد زیادی
[از مردم]
a small grimace
شکلک
[به خاطر قهر بودن]
a small grimace
معوج سازی
[صورت]
a small grimace
اخم
small-town
شهرستانی
small time
بی اهمیت
small-time
ناچیز
I'd like some small change.
من قدری پول خرد میخواهم.
a small car
یک اتومبیل کوچک
small fry
<idiom>
شخص غیر مهم ،جوانان
small-scale
بمقیاس کم
small businessman
تاجرشرکتهایکوچک
small business
تجارتوشرکتکوچککهتعدادکارمندانآنزیادنیست
small fry
بچگانه
small fry
کوچک
small talk
حرف بیهوده زدن
small arms
جنگ افزارسبک یا کالیبر کوچک
small blade
تیغکوچک
small talk
حرف مفت
small screen
صفحهتلویزیون
small arms
سلاحهای سبک
small-scale
طبلک کوچک مقیاس نقشه مقیاس کوچک
small scale
بمقیاس کم
small scale
مقیاس کوچک
small scale
طبلک کوچک مقیاس نقشه مقیاس کوچک
small-scale
بمقدار کم
small-scale
مقیاس کوچک
This position is much too small for me .
این سمت برای من خیلی کوچک است
My salary is too small for me .
کمترین توجهی نکرد
small arms
سلاحهای کالیبر کوچک
small change
کم اهمیت
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com