English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (42 milliseconds)
English Persian
drop in اتفاقا دیدن کردن انداختن در
Other Matches
to drop in اتفاقا دیدنی کردن
dropping گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
drop گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
dropped گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
drops گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن
visits دیدن کردن از
visited دیدن کردن از
make a call دیدن کردن
visit دیدن کردن از
fortuitously <adv.> اتفاقا
coincidentally <adv.> اتفاقا
incidentally <adv.> اتفاقا
by hazard <adv.> اتفاقا
haphazardly اتفاقا
by chance <adv.> اتفاقا
incidentally اتفاقا"
by the way اتفاقا
perhaps اتفاقا
casually اتفاقا"
haphazard اتفاقا
by happenstance <adv.> اتفاقا
by a coincidence <adv.> اتفاقا
peradventure اتفاقا
accidently <adv.> اتفاقا
of haphazard اتفاقا
it happened thaf اتفاقا
accidentally اتفاقا"
accidentally <adv.> اتفاقا
as it happens <adv.> اتفاقا
at random <adv.> اتفاقا
by accident <adv.> اتفاقا
Seeing is believing . <proverb> دیدن,باور کردن .
look in دیدن کردن مختصر
spot کشف کردن دیدن
to make or pay a call از کسی دیدن کردن
unsight از دیدن محروم کردن
spots کشف کردن دیدن
hit or miss اتفاقا تصادفا
soothsay طالع دیدن پیشگویی کردن
ride herd on <idiom> از نزدیک دیدن وکنترل کردن
practise or tice توط ئه دیدن تعقیب کردن
miscarrying صدمه دیدن اشتباه کردن
miscarry صدمه دیدن اشتباه کردن
miscarries صدمه دیدن اشتباه کردن
fortuitously برحسب اتفاق اتفاقا
perchance توان بود اتفاقا
supplying فرستادن تدارک دیدن ارسال کردن
supply فرستادن تدارک دیدن ارسال کردن
supplied فرستادن تدارک دیدن ارسال کردن
In fact, that is just what is good about it. اتفاقا"خوبیش در همین است
I happened to be there when …. اتفاقا" من آنجا بودم وقتیکه …
to meet half way درنیمه راه کسی را دیدن یابرخورد کردن
see for oneself از نزدیک مشاهده کردن بچشم خود دیدن
supervene اتفاقا امدن سرزده وارد شدن
furnishes تهیه دیدن مجهز کردن دادن وسایل واماد
furnishing تهیه دیدن مجهز کردن دادن وسایل واماد
furnish تهیه دیدن مجهز کردن دادن وسایل واماد
launching به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launches به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launch به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
launched به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار
entrance مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entranced مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
to cut out بریدن ودراوردن- پیش دستی کردن بر- اماده کردن-انداختن
primming بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان
entrancing مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
entrances مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن
operate به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operates به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
operated به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن
bring down به زمین انداختن حریف انداختن شکار
trachle تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن
to let fly انداختن تیرخالی کردن
hurtling پرت کردن انداختن
tossed پرت کردن انداختن
puts تعویض کردن انداختن
hurtles پرت کردن انداختن
launched انداختن پرت کردن
to set off انداختن برابر کردن
tosses پرت کردن انداختن
tossing پرت کردن انداختن
spit سوراخ کردن تف انداختن
spits سوراخ کردن تف انداختن
slot انداختن چفت کردن
put تعویض کردن انداختن
launch انداختن پرت کردن
slotting انداختن چفت کردن
launching انداختن پرت کردن
putting تعویض کردن انداختن
hurtled پرت کردن انداختن
lay aside پس انداز کردن انداختن
slots انداختن چفت کردن
hurtle پرت کردن انداختن
launches انداختن پرت کردن
to put by دور انداختن رد کردن
toss پرت کردن انداختن
horrified بهراس انداختن به بیم انداختن
horrifies بهراس انداختن به بیم انداختن
horrifying بهراس انداختن به بیم انداختن
jeopard بخطر انداختن بمخاطره انداختن
horrify بهراس انداختن به بیم انداختن
retards عقب انداختن اهسته کردن
postponing بتعویق انداختن موکول کردن
defaces ازشکل انداختن محو کردن
operates اداره کردن راه انداختن
operate اداره کردن راه انداختن
hollered فریاد کردن سروصداراه انداختن
kidding دست انداختن مسخره کردن
engages مجذوب کردن درهم انداختن
to play the fool with any one کسیرادست انداختن کسیرامسخره کردن
defacing ازشکل انداختن محو کردن
involving گیر انداختن وارد کردن
retard عقب انداختن اهسته کردن
deface ازشکل انداختن محو کردن
retarding عقب انداختن اهسته کردن
holler فریاد کردن سروصداراه انداختن
engage مجذوب کردن درهم انداختن
kidded دست انداختن مسخره کردن
desolate از ابادی انداختن مخروبه کردن
postpones بتعویق انداختن موکول کردن
operated اداره کردن راه انداختن
defaced ازشکل انداختن محو کردن
involves گیر انداختن وارد کردن
turn on بجریان انداختن روشن کردن
back پشتی کردن پشت انداختن
kid دست انداختن مسخره کردن
embrangle گیر انداختن گرفتار کردن
postponed بتعویق انداختن موکول کردن
grooves خط انداختن شیار دار کردن
groove خط انداختن شیار دار کردن
paralyze از کار انداختن بیحس کردن
postpone بتعویق انداختن موکول کردن
hollers فریاد کردن سروصداراه انداختن
throwin در دنده انداختن تزریق کردن
prorogue تعطیل کردن بتعویق انداختن
prorogate تعطیل کردن بتعویق انداختن
hollering فریاد کردن سروصداراه انداختن
put over بتاخیر انداختن از سرباز کردن
involve گیر انداختن وارد کردن
backs پشتی کردن پشت انداختن
steer roping کمند انداختن به گاو ونگهداشتن ناگهانی اسب برای انداختن گاو بزمین
catapulting منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
disuniting باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
mimic مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
To becomeinsbordinate . لگد انداختن ( تمرد ونافرمانی کردن )
to reject something with a shrug [of the shoulders] با شانه بالا انداختن چیزی را رد کردن
catapulted منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
To fire a shot تیر انداختن ( درکردن ، شلیک کردن )
catapults منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
disunited باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
teaze اذیت کردن کسی را دست انداختن
mimics مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
disunites باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
to make sport of any one کسی را استهزا کردن یا دست انداختن
mimicking مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
mimicked مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی
disunite باهم بیگانه کردن نفاق انداختن
catapult منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن
nailed با میخ الصاق کردن بدام انداختن
teases اذیت کردن کسی را دست انداختن
to play off از سر خود وا کردن و بجان دیگری انداختن
run به کار انداختن روشن کردن موتور
tumult اغتشاش کردن جنجال راه انداختن
runs به کار انداختن روشن کردن موتور
nail با میخ الصاق کردن بدام انداختن
tangle درهم گیر انداختن گوریده کردن
tangles درهم گیر انداختن گوریده کردن
teased اذیت کردن کسی را دست انداختن
tease اذیت کردن کسی را دست انداختن
nails با میخ الصاق کردن بدام انداختن
to put on airs باد در خود انداختن خودنمایی کردن
To tease someone. To pull someonelet. کسی را دست انداختن ( مسخره کردن )
set up <idiom> راه انداختن ،برپا کردن چیزی
To swallow ones pride and request someone (to do something). نزد کسی رو انداختن ( تقاضایی کردن )
To cause confusion . To kick up a fuss (row). شلوغی راه انداختن (شلوغ کردن )
To kint ones eyebrows . To frown . گره برا برو انداختن ( اخم کردن )
taunting دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
taunts دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
to start روشن کردن [به کار انداختن] [موتور یا خودرو]
shunts ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن
stall متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
shunted ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن
shunt ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن
taunt دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
stalling متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن
taunted دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن
tantalize وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
switched روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
tantalises وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
tantalised وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
switches روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
switch روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار
tantalizes وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
To take away someones living . کسی را از نان خوردن انداختن ( نانش را آجر کردن )
tantalized وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن
to report somebody [to the police] for breach of the peace از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن
stakes شرط بندی کردن شهرت خود رابخطر انداختن پول در قمار گذاشتن
staked شرط بندی کردن شهرت خود رابخطر انداختن پول در قمار گذاشتن
stake شرط بندی کردن شهرت خود رابخطر انداختن پول در قمار گذاشتن
let down پایین انداختن انداختن
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com