Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 207 (10 milliseconds)
English
Persian
unanimously
به اتفاق اراء
by a unanimity vote
به اتفاق اراء
by a unanimous
به اتفاق اراء
Search result with all words
unanimity
اتفاق اراء
consensus
اتفاق اراء
consensus of opinion
اتفاق اراء
consentaneous
دارای اتفاق اراء
Other Matches
polled
تعداد اراء اخذ اراء
polls
تعداد اراء اخذ اراء
poll
تعداد اراء اخذ اراء
plebiscite
اراء عمومی
tie vote
اراء مساوی
tie vote
تساوی اراء
counting votes
شمارش اراء
plebiscites
اراء عمومی
scrutineer
بازرس اراء
counting votes
استخراج اراء
by a majority vote
به اکثریت اراء
unanimously
باتفاق اراء
polls
صورت اراء
poll
صورت اراء
polled
صورت اراء
ostracises
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracised
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracizing
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracizes
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracized
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracize
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracising
با اراء عمومی تبعیدکردن
ostracism
تبعید با اراء عمومی
poll
مراجعه به اراء عمومی
polled
مراجعه به اراء عمومی
polls
مراجعه به اراء عمومی
vox populi
اراء یا افکار مردم
vote down
به اکثریت اراء رد کردن
ostracising
با اراء عمومی تبعید کردن
vote
با اکثریت اراء تصویب کردن
ostracize
با اراء عمومی تبعید کردن
ostracises
با اراء عمومی تبعید کردن
ostracizes
با اراء عمومی تبعید کردن
ostracizing
با اراء عمومی تبعید کردن
white primary
اخذ اراء مقدماتی حزبی
ostracised
با اراء عمومی تبعید کردن
votes
با اکثریت اراء تصویب کردن
voted
با اکثریت اراء تصویب کردن
ostracized
با اراء عمومی تبعید کردن
pollster
متصدی اخذرای یا مراجعه به اراء عمومی
ballot
رای مخفی مجموع اراء نوشته
balloted
رای مخفی مجموع اراء نوشته
ballots
رای مخفی مجموع اراء نوشته
pollsters
متصدی اخذرای یا مراجعه به اراء عمومی
public opinion polling
استخراج عقاید و اراء عمومی رفراندوم
canvassing
برای جمع اوری اراء فعالیت کردن
canvass
برای جمع اوری اراء فعالیت کردن
canvassed
برای جمع اوری اراء فعالیت کردن
canvasses
برای جمع اوری اراء فعالیت کردن
treating
جمع اوری اراء با رشوه یا غذا و مشروب دادن به رای دهندگان
referendum
همه پرسی مراجعه به اراء عمومی یادداشتی که از طرف سفیربه دولت متبوع وی ارسال میشود
referendums
همه پرسی مراجعه به اراء عمومی یادداشتی که از طرف سفیربه دولت متبوع وی ارسال میشود
referenda
همه پرسی مراجعه به اراء عمومی یادداشتی که از طرف سفیربه دولت متبوع وی ارسال میشود
chances
اتفاق
accidence
اتفاق
accidentalism
اتفاق
chanced
اتفاق
chance
اتفاق
occurence
اتفاق
coincidences
اتفاق
coincidence
اتفاق
leagues
اتفاق
league
اتفاق
occurrences
اتفاق
event
اتفاق
accidentalness
اتفاق
togtherness
اتفاق
togetherness
اتفاق
confederacy
اتفاق
confederacies
اتفاق
confederations
اتفاق
occurrence
اتفاق
events
اتفاق
confederation
اتفاق
unity
اتفاق
lague
اتفاق
flukes
اتفاق
case
اتفاق
cases
اتفاق
joinder
اتفاق
chancing
اتفاق
hap
اتفاق
fortuity
اتفاق
fluke
اتفاق
happening
اتفاق
happenings
اتفاق
federal
اتفاق
accidents
اتفاق
accident
اتفاق
fortuitously
<adv.>
برحسب اتفاق
disunion
عدم اتفاق
by hazard
<adv.>
برحسب اتفاق
fall out
اتفاق افتادن
as it happens
<adv.>
برحسب اتفاق
by chance
<adv.>
برحسب اتفاق
coincidentally
<adv.>
برحسب اتفاق
hap
اتفاق افتادن
renewal of the convention
تجدید اتفاق
by accident
<adv.>
برحسب اتفاق
fortuitism
عقیده به اتفاق
at random
<adv.>
برحسب اتفاق
supervention
اتفاق ناگهانی
it happened
اتفاق افتاد
by happenstance
<adv.>
برحسب اتفاق
by a coincidence
<adv.>
برحسب اتفاق
accidently
<adv.>
برحسب اتفاق
to play itself out
اتفاق افتادن
to be played out
[enacted]
اتفاق افتادن
happened
<past-p.>
اتفاق افتاده
occurred
<past-p.>
اتفاق افتاده
accidentally
<adv.>
برحسب اتفاق
Accompanied by. Together with .
به اتفاق (همراه )
Accidentally . By chance.
بر حسب اتفاق
incidentally
<adv.>
برحسب اتفاق
acts of God
اتفاق قهری
betide
اتفاق افتادن
befall
اتفاق افتادن
befallen
اتفاق افتادن
befalling
اتفاق افتادن
befalls
اتفاق افتادن
befell
اتفاق افتادن
unison
اتحاد اتفاق
chance
اتفاق افتادن
chances
اتفاق افتادن
chancing
اتفاق افتادن
act of God
اتفاق قهری
chanced
اتفاق افتادن
casualist
معتقد به اتفاق
come about
اتفاق افتادن
occur
اتفاق افتادن
tide
اتفاق افتادن
confederative
اتفاق کننده
occurs
اتفاق افتادن
occurred
اتفاق افتادن
come to pass
اتفاق افتادن
occurring
اتفاق افتادن
way the wind blows
<idiom>
چیزی که اتفاق میافتد
hold breath
منتظر یک اتفاق بودن
unanimity
اتفاق ارا هم اوازی
in the wind
<idiom>
بزودی اتفاق افتادن
fortunes
اتفاق افتادن مقدرکردن
occurs
رخ دادن یا اتفاق افتادن
occur
رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurred
رخ دادن یا اتفاق افتادن
occurring
رخ دادن یا اتفاق افتادن
happens
رخ دادن اتفاق افتادن
happened
رخ دادن اتفاق افتادن
happen
رخ دادن اتفاق افتادن
fortuitously
برحسب اتفاق اتفاقا
previously
زودتر اتفاق افتادن
fortune
اتفاق افتادن مقدرکردن
by chance
برحسب اتفاق یاتصادف
sure thing
<idiom>
حتما اتفاق افتادن
as one man
به اتفاق مانند یک مرد
It never occurred again
دیگر اتفاق نیفتاد.
it is bound to nappen
مقدراست اتفاق بیافتد
allopatric
جداگانه اتفاق افتاده
What a coincidence !
چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
it is of frequent
بسیار اتفاق میافتد
common
آنچه اغلب اتفاق میافتد
commonest
آنچه اغلب اتفاق میافتد
leaguer
عضو مجمع اتفاق ملل
give
اتفاق افتادن فدا کردن
coinciding
دریک زمان اتفاق افتادن
coincides
دریک زمان اتفاق افتادن
coincided
دریک زمان اتفاق افتادن
Accidents wI'll happen .
جلوی اتفاق رانتوان گرفت
bay
چه قبل اتفاق افتاده است
immediate
آنچه یکباره اتفاق افتد
gives
اتفاق افتادن فدا کردن
giving
اتفاق افتادن فدا کردن
commoners
آنچه اغلب اتفاق میافتد
coincide
دریک زمان اتفاق افتادن
hazard
اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarded
اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazarding
اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
hazards
اتفاق در معرض مخاطره قراردادن
combinatorial explosion
موقعیتی که به هنگام حل مسئله اتفاق میافتد
Should anything happen to me, ...
<idiom>
اگر اتفاق بدی افتاد برای من ...
It's Lombard Street to a China orange.
<idiom>
بطور قطع
[حتما]
اتفاق می افتد.
incident
ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
accidental
آنچه تصادفی اتفاق افتاده است
It took place under my very eyes.
درست جلوی چشمم اتفاق افتاد
incidents
ناگهان اتفاق افتادن فهور کردن
There's no danger of that happening again.
خطری وجود ندارد که آن دوباره اتفاق بیافته.
interrupts
توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
contingent annuity
پرداخت مقرری به علت اتفاق غیر مترقبه
cry over spilt milk
<idiom>
شکایت وناله از چیزی که بتازگی اتفاق افتاده
interrupt
توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
interrupting
توقف رخ دادن چیزی که در حال اتفاق است
concert of europe
اتفاق دولت بزرگ اروپا نسبت به مسائل سیاسی
data logging
ضبط دادههای مربوط به حوادثی که در زمانهای متوالی اتفاق می افتند
flukes
یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
Can count on the fingers of one hand
<idiom>
رخ دادن اتفاقی به تعداد انگشتان دست
[اتفاق نادر و به دفعات محدود]
fluke
یکنوع ماهی پهن دارای دو انتهای نوک تیز اصابت اتفاق
protocols
خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
protocol
خلاصه مذاکرات معاهده و اتفاق نسخه اول و اصلی مقاوله نامه مقدماتی
cyclic
دستیابی به اطلاع ذخیره شده که فقط در یک نقط ه مشخص در حلقه اتفاق میافتد
russian revolution
وقایعی که در فاصله سالهای 5091 تا 7191 درروسیه اتفاق افتاد و بالاخره به تشکیل دولت سوسیالیستی در ان کشور منجر شد
latest event time
دیرترین زمانیکه تا ان زمان یک واقعه میتواند اتفاق بیافتد بدون انکه مدت اجرای پروژه طولانی تر گردد
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com