English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 204 (12 milliseconds)
English Persian
power حداکثر تلاش در کمترین زمان
powered حداکثر تلاش در کمترین زمان
powering حداکثر تلاش در کمترین زمان
powers حداکثر تلاش در کمترین زمان
Other Matches
full bore حداکثر تلاش
to put one's best foot formost <idiom> حداکثر تلاش خود را به کار بستن.
major cycle کمترین زمان دستیابی به وسیله ذخیره سازی مکانیکی
maximum duration زمان حداکثر
dive schedule جدول حداکثر زمان و عمق استخر برای شیرجه جدول نشاندهنده عمق و زمان ماندن زیر اب غواص
to try to stop the march of time تلاش به جلوگیری از گذشت زمان کردن
prudent limit of endurance حداکثر زمان پرواز مطمئن هواپیما از نظر سوخت
prudent limit of patrol حداکثر زمان گشت مطمئن هواپیما از نظر سوخت
to reinvent the wheel <idiom> هدر مقدار زیادی از زمان و یا تلاش در ساختن چیزی که قبلا وجود داشته.
max min system سیستم حداکثر و حداقل سیستم انبارداری که در ان حداقل و حداکثر موجودی تعیین میگردد
line haul زمان لازم برای حمل بار به وسیله ستون زمان حمل باریا زمان حرکت ستون موتوری
maximal oxygen uptake حداکثر اکسیژن مصرفی بیشینه اکسیژن مصرفی حداکثر توان هوازی
maximal aerobic power بیشینه اکسیژن مصرفی حداکثر اکسیژن مصرفی حداکثر توان توازی
maximal oxygen consumption حداکثر اکسیژن مصرفی بیشینه اکسیژن مصرفی حداکثر توان هوازی
capacity cost هزینه تولید وقتی که واحدتولید کننده حداکثر فرفیت خودرا برای تولید به کار برد هزینه تولید با حداکثر فرفیت
cache مدار منط قی که زمان ذخیره سازی داده در حافظه پنهان و نیز زمان دستیابی به داده در خافظه پنهان و زمان دستیابی به رسانه کند تر را مشخص میکند
caches مدار منط قی که زمان ذخیره سازی داده در حافظه پنهان و نیز زمان دستیابی به داده در خافظه پنهان و زمان دستیابی به رسانه کند تر را مشخص میکند
cache memory مدار منط قی که زمان ذخیره سازی داده در حافظه پنهان و نیز زمان دستیابی به داده در خافظه پنهان و زمان دستیابی به رسانه کند تر را مشخص میکند
least کمترین
minimum کمترین
low tide کمترین حد
the least amount کمترین
realtime زمان حقیقی یا زمان خالص ارسال و دریافت پیامها
ground state کمترین نیرو
the least amount کمترین کار
minim ذره کمترین
minims ذره کمترین
neap tide کمترین جذر و مد
bottom price کمترین قیمت
minimum price کمترین قیمت
to the very least تا کمترین [دست کم ]
rock-bottom price کمترین قیمت
price cut to the bone کمترین قیمت
circuits روشی که در آن اتصال یا مسیر بین دو گره در زمان این فراخوان ها و نه در زمان تنظیم آنها انجام میشود
circuit روشی که در آن اتصال یا مسیر بین دو گره در زمان این فراخوان ها و نه در زمان تنظیم آنها انجام میشود
road time یا زمان تخلیه جاده زمان عبور ستون
hurdle rate of return کمترین نرخ بازده
My salary is too small for me . کمترین توجهی نکرد
minimal audible sound کمترین صوت شنودپذیر
neap season فصل کمترین جزر و مد
minimal changes method روش کمترین تغییرات
Without the least regard . بدون کمترین ملاحظه یی
least squares method روش کمترین مجذورات
jnd کمترین تفاوت محسوس
method of least squares روش کمترین مجذورات
just noticeable difference کمترین تفاوت محسوس
last but not least اخرین ولی نه کمترین
least significant digit رقم با کمترین ارزش
it shall not be scathed ) کمترین اسیبی به ان نخواهدرسید
lsc کاراکتر با کمترین ارزش
huffman tree درختی با کمترین مقادیر
It will be some time before the new factory comes online, and until then we can't fulfill demand. آغاز به کار کردن کارخانه جدید مدتی زمان می برد و تا آن زمان قادر به تامین تقاضا نخواهیم بود.
upset price کمترین بهای مقطوع درهراج
minimal brain damage کمترین اسیب مغزی موثر
normalization را در محل با کمترین ارزش می افزاید
range مجموعه مقادیرممکن بین بیشترین حد و کمترین حد
ranged مجموعه مقادیرممکن بین بیشترین حد و کمترین حد
ranges مجموعه مقادیرممکن بین بیشترین حد و کمترین حد
I dont have an earthly chance. کمترین شانس راروی زمین ندارم
LSD Digit Significant Least رقم با کمترین ارزش
rock-bottom کمترین و نازلترین قیمت پایین ترین قسمت
rock bottom کمترین و نازلترین قیمت پایین ترین قسمت
spanned مجموعه مقادیر مجاز بین بیشترین حد و کمترین حد
spans مجموعه مقادیر مجاز بین بیشترین حد و کمترین حد
spanning مجموعه مقادیر مجاز بین بیشترین حد و کمترین حد
span مجموعه مقادیر مجاز بین بیشترین حد و کمترین حد
compacting کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
compacts کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
limen کمترین تحریک عصبی که برای ایجاداحساس لازم است
compacted کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
machines کمترین دوره زمانی CPU برای اجرای یک دستور
machine کمترین دوره زمانی CPU برای اجرای یک دستور
not to have a prayer of achieving something کمترین شانس هم برای بانجام رسانیدن چیزی رانداشتن
machined کمترین دوره زمانی CPU برای اجرای یک دستور
compact کمترین تعداد دستورات برنامه لازم برای یک کار
access time کل زمان لازم برای رسانه ذخیره سازی از وقتی که تقاضای داده میشود تا زمان بازگشت داده
IAM فضای حافظه که زمان دستیابی بین زمان حافظه اصلی و سیستم بر پایه دیسک دارد
reference نقط های در زمان که به عنوان مبدا برای زمان بندی هادی دیگر یا اندازه گیریهای دیگر به کار می رود
references نقط های در زمان که به عنوان مبدا برای زمان بندی هادی دیگر یا اندازه گیریهای دیگر به کار می رود
arrival زمان حضور زمان رسیدن
present زمان حاضر زمان حال
presenting زمان حاضر زمان حال
presented زمان حاضر زمان حال
presents زمان حاضر زمان حال
seek time زمان جستجو زمان طلب
response time زمان جواب زمان پاسخگویی
arrivals زمان حضور زمان رسیدن
crest clearing graph نمودار تعیین کمترین درجه مربوط به حاشیه امنیت مانع
scrounge تلاش
endeavor تلاش
stressing تلاش
stresses تلاش
stress تلاش
effort تلاش
set out <idiom> تلاش
efforts تلاش
endevour تلاش
quest تلاش
searchingly تلاش
scrounges تلاش
searched تلاش
quests تلاش
competency تلاش
search تلاش
scrounging تلاش
searches تلاش
scrounged تلاش
synergic هم تلاش
read time زمان اماده شدن اطلاعات زمان در دسترس قرار گرفتن اطلاعات کامپیوتری
clearance volume کمترین حجم سیلندر هنگامیکه پیستون در نقطه مرگ بالاقرار دارد
elegant programming نوشتن برنامه ساخت یافته با استفاده از کمترین تعداد دستور است
unity of effort وحدت تلاش
design stress resultant تلاش محاسباتی
scrounging تلاش کردن
detonation charge خرج تلاش
make a push تلاش کردن
shearing force تلاش برشی
scrounge تلاش کردن
level of effort میزان تلاش
normal force تلاش عمودی
wild goose chase تلاش بیهوده
scrounges تلاش کردن
scrounged تلاش کردن
wild-goose chase تلاش بیهوده
burster خرج تلاش
wild-goose chases تلاش بیهوده
to lay about تلاش کردن
effort syndrome نشانگان تلاش
main effort تلاش اصلی
to cast about تلاش کردن
bursting charge خرج تلاش
fillers خرج تلاش
filler خرج تلاش
tour of duty زمان گردش ماموریت زمان توقف پرسنل در مناطق مختلف ماموریت
logic seeking چاپگری که میتواند اطلاع مورد نیاز را با کمترین جابجایی نوک تامین میکند
LSD رقمی که محل سمت راست عدد را اشغال میکند و کمترین توان را دارد
prowling پرسه زدن تلاش
to make a real effort تلاش جدی کردن
prowled پرسه زدن تلاش
put someone's best foot forward <idiom> بیشتر تلاش کردن
burster tube لوله خرج تلاش
prowl پرسه زدن تلاش
burster course مسیرانفجار خرج تلاش
competence روح تلاش جدیت
prowls پرسه زدن تلاش
last-ditch وابسته به آخرین تلاش
compete تلاش و جدیت کردن
main effort تلاش اصلی نیروها
roll up one's sleeves <idiom> سخت تلاش کردن
put up a good fight <idiom> سخت تلاش کردن
knock oneself out <idiom> باعث تلاش فراوان
go out of one's way <idiom> تلاش زیادی کردن
go for broke <idiom> به سختی تلاش کردن
bend over backwards to do something <idiom> سخت تلاش کردن
endeavor تلاش کردن کوشیدن
endevour تلاش کردن کوشیدن
inert filling خرج تلاش بی اثر
all out با تمام قدرت و تلاش
competes تلاش و جدیت کردن
level of effort تلاش رزمی یکان
main attack تلاش اصلی نیروها
admissible stress تلاش قابل قبول
competed تلاش و جدیت کردن
scrambling بزحمت جلو رفتن تلاش
scrambles بزحمت جلو رفتن تلاش
scramble بزحمت جلو رفتن تلاش
go long تلاش درپاس طولانی بجلو
forages تلاش وجستجو برای علیق
foraged تلاش وجستجو برای علیق
forage تلاش وجستجو برای علیق
try for point تلاش برای کسب امتیاز
foraging تلاش وجستجو برای علیق
to turn upside down هر تلاش امکان پذیری را کرن
work someone's finger to the bone <idiom> تمام تلاش را به کار بستند
run scared <idiom> تلاش برای رقابت سیاسی
Thank you for your efforts. با تشکر برای تلاش شما.
to lavisheffort زیاد تلاش یا کوشش کردن
scrambled بزحمت جلو رفتن تلاش
do one's best <idiom> تمام تلاش خودرا کردن
inert mine مین بی اثر وبدون خرج تلاش
stretch runner تلاش زیاد اسب در اخرین مرحله
to scramble for a living برای معاش یازندگی تلاش کردن
use up every ounce of energy نهایت تلاش خود را به کار بستن
muss درهم وبرهم یاکثیف کردن تلاش
throw up one's hands <idiom> توقف تلاش ،پذیرش موفق نشدن
To make desperate efforts. این دروآن در زدن ( تلاش کردن )
to torpedo تارومار کردن [مانند تلاش کسی]
follow up <idiom> بهتر کردن کار با تلاش بیشتر
uttermost حداکثر
peaking حداکثر
peak حداکثر
peaks حداکثر
maximum حداکثر
outside حداکثر
outsides حداکثر
maximal حداکثر
endurance حداکثر
times مدت زمان یک کار در سیستم اشتراک زمانی یا چندبرنامهای . زمان یک کاربر یا برنامه یا کار در یک سیستم چند کاره
time مدت زمان یک کار در سیستم اشتراک زمانی یا چندبرنامهای . زمان یک کاربر یا برنامه یا کار در یک سیستم چند کاره
timed مدت زمان یک کار در سیستم اشتراک زمانی یا چندبرنامهای . زمان یک کاربر یا برنامه یا کار در یک سیستم چند کاره
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com