Dictiornary-Farsi | دچار تصادف شدن | Persian/Farsi English Dictionary انگلیسی فارسی

Total search result: 201 (10 milliseconds)

English	Persian
To have an accident.	دچار تصادف شدن


Other Matches

afoul	دچار
stricken with fever	دچار تب
stricken	دچار
occurrence	تصادف
occurrences	تصادف
occurence	تصادف
accident	تصادف
coincidence	تصادف
chance	تصادف
encounters	تصادف
encountering	تصادف
encountered	تصادف
encounter	تصادف
accidents	تصادف
occurance	تصادف
accidentalism	تصادف
shunts	تصادف
shunted	تصادف
shunt	تصادف
gambling	تصادف
coincidences	تصادف
concurrence	تصادف
chanced	تصادف
at random	به تصادف
collisions	تصادف
randomly	تصادف
random	تصادف
fortuity	تصادف
accidentalness	تصادف
impingement	تصادف
chancing	تصادف
chances	تصادف
collision	تصادف
agonist	دچار کشمکش
agonist	دچار اضطراب
bitten with	الوده دچار
hysterically	دچار تپاکی
hysterically	دچار هیستری
hysterical	دچار تپاکی
perverted	دچار ضلالت
neuralgic	دچار درداعصاب
embroiled	دچار کردن
embroil	دچار کردن
embroiling	دچار کردن
embroils	دچار کردن
snow bound	دچار برف
strangurious	دچار چکمیزک
strikebound	دچار اعتصاب
wind broken	دچار پربادی
hysterical	دچار هیستری
seizes	دچار حمله
hydrocephalic	دچار استسقای سر
hungrier	دچار گرسنگی
hungriest	دچار گرسنگی
hydrocephalous	دچار استسقای سر
hungry	دچار گرسنگی
insomnious	دچار بیخوابی
consumptive	دچار مرض سل
consumptives	دچار مرض سل
seized	دچار حمله
in queer street	دچار رسوایی
catch	دچار شدن به
dysenteric	دچار زحیر
dizzy	دچار دوران سر
cropsick	دچار رودل
vertiginous	دچار سرگیجه
measled	دچار سرخجه
seize	دچار حمله
run upon	تصادف کردن با
crushed	تصادف کردن
crush	تصادف کردن
accidentalism	تصادف گرایی
run against	تصادف کردن با
collide	تصادف کردن
come into collision	تصادف کردن
collided	تصادف کردن
collides	تصادف کردن
colliding	تصادف کردن
crushes	تصادف کردن
hitting	ضربت تصادف
accidently <adv.>	بطور تصادف
hit	ضربت تصادف
accident	تصادف اتومبیل
accidents	تصادف اتومبیل
casual [not planned] <adj.>	برحسب تصادف
adventitious <adj.>	برحسب تصادف
accidental <adj.>	برحسب تصادف
incidental <adj.>	برحسب تصادف
occurrences	تصادف رویداد
occurrence	تصادف رویداد
impinged	تصادف کردن
stochastical <adj.>	برحسب تصادف
stochastic <adj.>	برحسب تصادف
random <adj.>	برحسب تصادف
hits	ضربت تصادف
fortuitous <adj.>	برحسب تصادف
contingent [accidental] <adj.>	برحسب تصادف
coincidental <adj.>	برحسب تصادف
incidence	تصادف وقوع
as it happens <adv.>	بطور تصادف
at random <adv.>	بطور تصادف
by accident <adv.>	بطور تصادف
hit or miss	برحسب تصادف
to tun a	تصادف کردن با
by happenstance <adv.>	بطور تصادف
haphazardly	برحسب تصادف
haphazard <adj.>	برحسب تصادف
coincidentally <adv.>	بطور تصادف
to come in to collision	تصادف کردن
to blunder upon	به تصادف برخوردن به
fortuitously <adv.>	بطور تصادف
accidentally <adv.>	بطور تصادف
by hazard <adv.>	بطور تصادف
jar	تصادف کردن
jarred	تصادف کردن
jars	تصادف کردن
by a coincidence <adv.>	بطور تصادف
by chance <adv.>	بطور تصادف
impinge	تصادف کردن
impinges	تصادف کردن
incidentally <adv.>	بطور تصادف
to let in for	گرفتار یا دچار کردن
bulimious	دچار جوع گاوی
embroiled in war	دچار یا گرفتار جنگ
feel the pinch <idiom>	دچار بی پولی شدن
thunderstrike	دچار رعدوبرق شدن
serpiginous	دچار زرد زخم
rhematicky	دچار باد مفاصل
porriginous	دچار سعفی یا کچلی
pellagrous	دچار ناخوشی که در بالااشاره شد
to get into	دچار [حالتی] شدن
neuropath	دچار اختلالات عصبی
wind bound	دچار باد مخالف
understaffed	دچار کمبود کارمند
To get into difficulties.	دچار اشکال شدن
mycotic	دچار ناخوشی قارچی
moon blind	دچار اماس نوبتی
to fall into	دچار [حالتی] شدن
lumbaginous	دچار کمر درد
iritic	دچار اماس عنبیه
thunderstrike	دچار صاعقه شدن
convulsed	دچار تشنج کردن
troubling	دچار کردن اشفتن
plagued	دچار طاعون کردن
neurotic	دچار اختلال عصبی
plagues	دچار طاعون کردن
plague	دچار طاعون کردن
convulses	دچار تشنج کردن
plaguing	دچار طاعون کردن
necrotic	دچار غانقرایایا فساداستخوان
troubles	دچار کردن اشفتن
convulsing	دچار تشنج کردن
trouble	دچار کردن اشفتن
convulse	دچار تشنج کردن
nerf	تصادف با اتومبیل دیگر
pile-ups	تصادف چند ماشین
hurtled	با چیزی تصادف کردن
pile-up	تصادف چند ماشین
run into	برخوردن تصادف کردن با
occasions	تصادف باعث شدن
hurtles	با چیزی تصادف کردن
occasion	تصادف باعث شدن
occasioned	تصادف باعث شدن
hurtling	با چیزی تصادف کردن
occasioning	تصادف باعث شدن
to fall across anything	به چیزی تصادف کردن
bopping	تصادف کردن برخوردکردن
hurtle	با چیزی تصادف کردن
bopped	تصادف کردن برخوردکردن
accidence	پیش امد تصادف
bops	تصادف کردن برخوردکردن
endo	تصادف منجر به واژگونی
happy go lucky	برحسب تصادف لاقید
bop	تصادف کردن برخوردکردن
By a happy coincidence.	دراثر حسن تصادف
There has been an accident.	تصادف شده است.
What a coincidence !	چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
smack into <idiom>	بهم خوردن ،تصادف
log jam	تصادف موج سواران
Accidentally. By chance. By accident.	بر حسب تصادف [تصادفا]
to cach one's death	دچار سرماخوردگی کشنده شدن
swamped	دچار کردن مستغرق شدن
asthmatics	دچار تنگی نفس اسمی
swamps	دچار کردن مستغرق شدن
hangry <adj.>	گشنگی که دچار عصبانیت میشود
wronged	دچار خطا و انحطاط مظلوم
traumatised	دچار روان زخم کردن
traumatises	دچار روان زخم کردن
traumatising	دچار روان زخم کردن
traumatize	دچار روان زخم کردن
traumatized	دچار روان زخم کردن
traumatizes	دچار روان زخم کردن
traumatizing	دچار روان زخم کردن
swamp	دچار کردن مستغرق شدن
swamping	دچار کردن مستغرق شدن
neurasthenic	دچار خستگی یاضعف اعصاب
asthmatic	دچار تنگی نفس اسمی
i am in a sorry hopeless etc	دچار وضع بدی شده ام
hypochondriacal	دچار جنون افسردگی- تهیگاهی
paretic	دچار فلج ناقص یا عضلانی