Total search result: 201 (20 milliseconds) |
|
|
|
English |
Persian |
To take away someones living . |
کسی را از نان خوردن انداختن ( نانش را آجر کردن ) |
|
|
Other Matches |
|
potatoes and point |
سیب زمینی یا نانش برای خوردن و بقیه اش برای نگاه کردن است |
bread and point |
سیب زمینی و نانش برای خوردن و بقیه اش برای نگاه کردن است |
He is on easy street . He is in clover. His bread is buttered on both sides . |
نانش توی روغن است |
His bread is buuttered on both side . <proverb> |
نانش از هر دو طرف کره مالى شده است . |
drops |
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن |
dropping |
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن |
dropped |
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن |
drop |
گل پس از چرخیدن روی حلقه بسکتبال به زمین انداختن انداختن گوی گلف به سوراخ به زمین انداختن توپ پس ازبل گرفتن |
to play a good knife and fork |
ازروی اشتهاخوراک خوردن خوب چیز خوردن |
swag |
تاب خوردن تلوتلو خوردن بنوسان دراوردن |
trip |
لغزش خوردن سکندری خوردن |
tripped |
لغزش خوردن سکندری خوردن |
trips |
لغزش خوردن سکندری خوردن |
tumbles |
غلت خوردن معلق خوردن |
tumbled |
غلت خوردن معلق خوردن |
tumble |
غلت خوردن معلق خوردن |
launch |
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار |
launched |
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار |
launches |
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار |
launching |
به اب انداختن کشتی پرداخت کردن گلوله یا موشک شروع کردن کار |
entrances |
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن |
primming |
بتونه کاری کردن راه انداختن موتور یا گرم کردن ان |
to cut out |
بریدن ودراوردن- پیش دستی کردن بر- اماده کردن-انداختن |
entrancing |
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن |
entrance |
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن |
entranced |
مدهوش کردن دربیهوشی یاغش انداختن ازخودبیخودکردن زیادشیفته کردن |
dyes |
رنگ کردن یا خوردن |
dye |
رنگ کردن یا خوردن |
dig in <idiom> |
شروع به خوردن کردن |
operated |
به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن |
operate |
به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن |
operates |
به کار انداختن خرید و فروش کردن معامله کردن |
bring down |
به زمین انداختن حریف انداختن شکار |
grog |
دستهای از مردم که برای خوردن عرق گرد هم نشینند عرق خوردن |
move |
حرکت کردن تکان خوردن |
moved |
حرکت کردن تکان خوردن |
to i. on something |
به چیزی خوردن یا تصادف کردن |
begrudging |
غبطه خوردن مضایقه کردن |
stumbling |
سکندری خوردن سهو کردن |
moves |
حرکت کردن تکان خوردن |
to abstain from meat |
ازگوشت خوردن خوداری کردن |
stumbles |
سکندری خوردن سهو کردن |
stumble |
سکندری خوردن سهو کردن |
gutting |
غارت کردن حریصانه خوردن |
guts |
غارت کردن حریصانه خوردن |
gut |
غارت کردن حریصانه خوردن |
stumbled |
سکندری خوردن سهو کردن |
soak |
خیس خوردن رسوخ کردن |
upstarts |
یکه خوردن روشن کردن |
begrudge |
غبطه خوردن مضایقه کردن |
begrudged |
غبطه خوردن مضایقه کردن |
begrudges |
غبطه خوردن مضایقه کردن |
upstart |
یکه خوردن روشن کردن |
avow |
قسم خوردن وقف کردن |
to sustain a shock |
ضربت خوردن وپایداری کردن |
avowing |
قسم خوردن وقف کردن |
avows |
قسم خوردن وقف کردن |
soaks |
خیس خوردن رسوخ کردن |
trachle |
تصادم کردن خسته کردن بزحمت انداختن |
scuffing |
بامشت حمله کردن مشت خوردن |
scuff |
بامشت حمله کردن مشت خوردن |
scuffs |
بامشت حمله کردن مشت خوردن |
to work by candle light |
شب کاری کردن دود چراغ خوردن |
scuffed |
بامشت حمله کردن مشت خوردن |
off the wagon <idiom> |
دوباره شروع به خوردن الکل کردن |
surging |
تکان خوردن لغزش پیدا کردن |
to bump [into] |
برخورد کردن [بهم خوردن ] [با کسی یا چیزی] |
to let fly |
انداختن تیرخالی کردن |
launching |
انداختن پرت کردن |
hurtle |
پرت کردن انداختن |
lay aside |
پس انداز کردن انداختن |
launch |
انداختن پرت کردن |
hurtling |
پرت کردن انداختن |
tossing |
پرت کردن انداختن |
hurtled |
پرت کردن انداختن |
hurtles |
پرت کردن انداختن |
put |
تعویض کردن انداختن |
slotting |
انداختن چفت کردن |
slots |
انداختن چفت کردن |
slot |
انداختن چفت کردن |
spit |
سوراخ کردن تف انداختن |
tosses |
پرت کردن انداختن |
tossed |
پرت کردن انداختن |
toss |
پرت کردن انداختن |
to set off |
انداختن برابر کردن |
launches |
انداختن پرت کردن |
launched |
انداختن پرت کردن |
putting |
تعویض کردن انداختن |
to put by |
دور انداختن رد کردن |
puts |
تعویض کردن انداختن |
spits |
سوراخ کردن تف انداختن |
horrified |
بهراس انداختن به بیم انداختن |
jeopard |
بخطر انداختن بمخاطره انداختن |
horrify |
بهراس انداختن به بیم انداختن |
horrifying |
بهراس انداختن به بیم انداختن |
horrifies |
بهراس انداختن به بیم انداختن |
back |
پشتی کردن پشت انداختن |
prorogate |
تعطیل کردن بتعویق انداختن |
kidding |
دست انداختن مسخره کردن |
defacing |
ازشکل انداختن محو کردن |
kidded |
دست انداختن مسخره کردن |
kid |
دست انداختن مسخره کردن |
drop in |
اتفاقا دیدن کردن انداختن در |
embrangle |
گیر انداختن گرفتار کردن |
put over |
بتاخیر انداختن از سرباز کردن |
prorogue |
تعطیل کردن بتعویق انداختن |
backs |
پشتی کردن پشت انداختن |
defaces |
ازشکل انداختن محو کردن |
engages |
مجذوب کردن درهم انداختن |
paralyze |
از کار انداختن بیحس کردن |
to play the fool with any one |
کسیرادست انداختن کسیرامسخره کردن |
engage |
مجذوب کردن درهم انداختن |
operates |
اداره کردن راه انداختن |
operated |
اداره کردن راه انداختن |
deface |
ازشکل انداختن محو کردن |
defaced |
ازشکل انداختن محو کردن |
operate |
اداره کردن راه انداختن |
throwin |
در دنده انداختن تزریق کردن |
retards |
عقب انداختن اهسته کردن |
postpone |
بتعویق انداختن موکول کردن |
hollered |
فریاد کردن سروصداراه انداختن |
holler |
فریاد کردن سروصداراه انداختن |
involving |
گیر انداختن وارد کردن |
involves |
گیر انداختن وارد کردن |
postpones |
بتعویق انداختن موکول کردن |
hollering |
فریاد کردن سروصداراه انداختن |
involve |
گیر انداختن وارد کردن |
grooves |
خط انداختن شیار دار کردن |
groove |
خط انداختن شیار دار کردن |
postponing |
بتعویق انداختن موکول کردن |
turn on |
بجریان انداختن روشن کردن |
postponed |
بتعویق انداختن موکول کردن |
retard |
عقب انداختن اهسته کردن |
desolate |
از ابادی انداختن مخروبه کردن |
retarding |
عقب انداختن اهسته کردن |
hollers |
فریاد کردن سروصداراه انداختن |
steer roping |
کمند انداختن به گاو ونگهداشتن ناگهانی اسب برای انداختن گاو بزمین |
fails |
عمل نکردن موفق نشدن شکست خوردن بد کار کردن |
failed |
عمل نکردن موفق نشدن شکست خوردن بد کار کردن |
fail |
عمل نکردن موفق نشدن شکست خوردن بد کار کردن |
teaze |
اذیت کردن کسی را دست انداختن |
to make sport of any one |
کسی را استهزا کردن یا دست انداختن |
to reject something with a shrug [of the shoulders] |
با شانه بالا انداختن چیزی را رد کردن |
set up <idiom> |
راه انداختن ،برپا کردن چیزی |
To fire a shot |
تیر انداختن ( درکردن ، شلیک کردن ) |
nailed |
با میخ الصاق کردن بدام انداختن |
nail |
با میخ الصاق کردن بدام انداختن |
To becomeinsbordinate . |
لگد انداختن ( تمرد ونافرمانی کردن ) |
runs |
به کار انداختن روشن کردن موتور |
nails |
با میخ الصاق کردن بدام انداختن |
To cause confusion . To kick up a fuss (row). |
شلوغی راه انداختن (شلوغ کردن ) |
To swallow ones pride and request someone (to do something). |
نزد کسی رو انداختن ( تقاضایی کردن ) |
To tease someone. To pull someonelet. |
کسی را دست انداختن ( مسخره کردن ) |
tumult |
اغتشاش کردن جنجال راه انداختن |
disuniting |
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن |
mimicking |
مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی |
teases |
اذیت کردن کسی را دست انداختن |
mimic |
مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی |
mimics |
مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی |
teased |
اذیت کردن کسی را دست انداختن |
catapults |
منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن |
catapulting |
منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن |
catapulted |
منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن |
mimicked |
مسخرگی کردن دست انداختن تقلیدی |
to put on airs |
باد در خود انداختن خودنمایی کردن |
disunites |
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن |
run |
به کار انداختن روشن کردن موتور |
tangles |
درهم گیر انداختن گوریده کردن |
disunited |
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن |
tangle |
درهم گیر انداختن گوریده کردن |
disunite |
باهم بیگانه کردن نفاق انداختن |
to play off |
از سر خود وا کردن و بجان دیگری انداختن |
tease |
اذیت کردن کسی را دست انداختن |
catapult |
منجنیق انداختن بامنجنیق پرت کردن |
to freshen rope |
جای طنابی راکه بواسطه خوردن بچیزی ساییده میشودعوض کردن |
To kint ones eyebrows . To frown . |
گره برا برو انداختن ( اخم کردن ) |
stalling |
متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن |
to start |
روشن کردن [به کار انداختن] [موتور یا خودرو] |
shunted |
ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن |
shunt |
ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن |
shunts |
ترن را بخط دیگری انداختن منحرف کردن |
taunts |
دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن |
stall |
متوقف شدن یا کردن از کار انداختن یا افتادن |
taunting |
دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن |
taunted |
دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن |
taunt |
دست انداختن ومتلک گفتن سرزنش کردن |
to drink wine |
می خوردن شراب خوردن |
switched |
روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار |
switch |
روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار |
tantalised |
وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن |
tantalises |
وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن |
tantalize |
وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن |
tantalizes |
وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن |
tantalized |
وسپس محروم کردن کسی را دست انداختن سردواندن |
switches |
روشن کردن برق بخط دیگر انداختن قطار |
to report somebody [to the police] for breach of the peace |
از کسی به خاطر مزاحمت راه انداختن [به پلیس] شکایت کردن |
staked |
شرط بندی کردن شهرت خود رابخطر انداختن پول در قمار گذاشتن |
stake |
شرط بندی کردن شهرت خود رابخطر انداختن پول در قمار گذاشتن |
stakes |
شرط بندی کردن شهرت خود رابخطر انداختن پول در قمار گذاشتن |
let down |
پایین انداختن انداختن |