English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 202 (36 milliseconds)
English Persian
to persuade somebody of something کسی را وادار به چیزی کردن
Search result with all words
to instigate something چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ]
Other Matches
enforces وادار کردن
impel وادار کردن
enforcing وادار کردن
induced وادار کردن
compelled وادار کردن
forcing وادار کردن
enforced وادار کردن
endue وادار کردن
enforce وادار کردن
impelled وادار کردن
forces وادار کردن
induce وادار کردن
compels وادار کردن
induces وادار کردن
compelling وادار کردن
inducing وادار کردن
persuading وادار کردن
persuade وادار کردن
impelling وادار کردن
force وادار کردن
impels وادار کردن
persuades وادار کردن
compel وادار کردن
to watch something مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن]
to make repeat وادار به تکرار کردن
hustles بزور وادار کردن
hustled بزور وادار کردن
pacify به صلح وادار کردن
hustle بزور وادار کردن
enforcing وادار کردن مجبورکردن
enforces وادار کردن مجبورکردن
pacifying به صلح وادار کردن
hustling بزور وادار کردن
intimidate با تهدید وادار کردن
to persuade in to an act وادار بکاری کردن
penance وادار به توبه کردن
pacified به صلح وادار کردن
pacifies به صلح وادار کردن
entrap into با اغفال وادار کردن به .....
coerce بزور وادار کردن
coerced بزور وادار کردن
coerces بزور وادار کردن
coercing بزور وادار کردن
intimidates با تهدید وادار کردن
pacification به صلح وادار کردن
bring on وادار به عمل کردن
enforce وادار کردن مجبورکردن
enforced وادار کردن مجبورکردن
overpersuade کسی را بر خلاف میلش به کردن کاری وادار کردن
constraining بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrain بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
constrains بزور وفشار وادار کردن تحمیل کردن
have مجبور بودن وادار کردن
oblige وادار کردن مرهون ساختن
having مجبور بودن وادار کردن
to lead on وادار به اقدامات بیشتری کردن
obliged وادار کردن مرهون ساختن
obliges وادار کردن مرهون ساختن
change of engagement وادار کردن حریف به تغییرمسیر شمشیر
imprest وادار بخدمت لشکری یادریایی کردن
to put any one through a book کسیرا وادار بخواندن کتابی کردن
trick someone into doing somethings با حیله کسی را وادار به کاری کردن
enforcement مجبور کردن وادار کردن به اکراه
incited باصرار وادار کردن تحریک کردن
inciting باصرار وادار کردن تحریک کردن
incite باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforced مجبور کردن وادار کردن به کاری
incites باصرار وادار کردن تحریک کردن
enforces مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforce مجبور کردن وادار کردن به کاری
enforcing مجبور کردن وادار کردن به کاری
change of leg وادار کردن اسب به تغییر پادر چهارنعل کوتاه
collects وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
suborn به وسیله تطمیع به کار بد یاگواهی دروغ وادار کردن
collecting وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
collect وادار کردن اسب به بلند شدن روی پاها
to stop somebody or something کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی]
extends وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
lead هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
leads هدایت نمودن سوق دادن وادار کردن ریاست داشتن بر
extend وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
extending وادار کردن اسب به چهارنعل رفتن باپاهای کشیده و بلند
moved وادار کردن تحریک کردن
move وادار کردن تحریک کردن
moves وادار کردن تحریک کردن
hobbles وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobble وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbling وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hobbled وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
hopple وسیلهای به پای اسب برای وادار کردن او به گامهای معین در ارابه رانی
extension طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
extensions طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن
to portray somebody [something] نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن]
to see something as something [ to construe something to be something] چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
to regard something as something چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن]
lay hands upon something جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن
to depict somebody or something [as something] کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن]
to appreciate something قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی]
modify تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifying تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
modifies تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی
covets میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
covet میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
correction صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند
coveting میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن
to scramble for something هجوم کردن با عجله برای چیزی [با دیگران کشمکش کردن برای گرفتن چیزی]
think nothing of something <idiom> فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن
sleep on it <idiom> به چیزی فکر کردن ،به چیزی رسیدگی کردن
rectifies درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
rectified درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
rectify درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی
to give up [to waste] something ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی]
see about (something) <idiom> دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن
to mind somebody [something] اعتنا کردن به کسی [چیزی] [فکر کسی یا چیزی را کردن]
trumeau وادار
mullion=middle post وادار
muntin وادار
fix می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
fixes می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی
prompter وادار کننده
prompters وادار کننده
persuadable وادار کردنی
inducible وادار کردنی
persuasible وادار کردنی
impellor وادار کننده
he was made to go وادار به رفتن شد
transom وادار افقی
suasive وادار کننده
persuasive وادار کننده
impeller وادار کننده
i made him go او را وادار کردم برود
middle lintel in window وادار میانی پنجره
impellent محرک وادار کننده
incitation وادار سازی اغوا
neutralized وادار به بیطرفی شده
makes باعث شدن وادار یا مجبورکردن
make باعث شدن وادار یا مجبورکردن
he acted from impluse اورابکردن ان کار وادار کرد
The party was latched on to him. He was saddled with the party. میهمانی را بگردنش گذاشتند ( ترغیب یا وادار شد )
to compel the attendance of a witness وادار به حاضر شدن شاهدی [قانون]
they howled the speaker down سخنگوراباجیغ وداد وادار به پایین امدن کردند
to concern something مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن]
flavorings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavourings چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
flavouring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
lyophilization خشک کردن چیزی بوسیله منجمد کردن ان در لوله هی خالی از هوا
flavoring چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود
prejudge تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudged تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
to prescribe something [legal provision] چیزی را تعیین کردن [تجویز کردن] [ماده قانونی] [حقوق]
prejudging تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
prejudges تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن
to tarnish something [image, status, reputation, ...] چیزی را بد نام کردن [آسیب زدن] [خسارت وارد کردن] [خوشنامی ، مقام ، شهرت ، ... ]
fraise نرده دار کردن دهانه چیزی را گشادتر کردن
refer توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
set loose <idiom> رها کردن چیزی که تو گفته بودی ،آزاد کردن
premeditate قبلا فکر چیزی را کردن مطالعه قبلی کردن
to pull off something [contract, job etc.] چیزی را تهیه کردن [تامین کردن] [شغلی یا قراردادی]
refers توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
referred توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی
to pirate something چیزی را غیر قانونی چاپ کردن [دو نسخه ای کردن]
following my lead یک جور بازی که هر بازیکن را وادار میکنند هرکاری که استاد کرد او نیز بکند
quantifying محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantified محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
quantifies محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
cession صرفنظر کردن از چیزی وواگذار کردن ان واگذاری
quantify محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن
valuate ارزش چیزی رامعین کردن ارزیابی کردن
to throw light upon روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن
denouncing علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounces علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounced علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
denounce علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن
beck باسرتصدیق کردن یاحالی کردن چیزی
brief خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
references توجه کردن یا کار کردن با چیزی
to beg for a thing چیزی راخواهش کردن یاگدایی کردن
briefer خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
reference توجه کردن یا کار کردن با چیزی
minding فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
briefed خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
minds فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
mind فکر چیزی را کردن یاداوری کردن
briefest خلاصه کردن چیزی توجیه کردن
to cut down [on] something چیزی را کم کردن
defrost یخ چیزی را اب کردن
to work out something چیزی را حل کردن
defrosting یخ چیزی را اب کردن
to cut something چیزی را کم کردن
make something do با چیزی تا کردن
make do with something با چیزی تا کردن
defrosted یخ چیزی را اب کردن
fill پر کردن چیزی
fills پر کردن چیزی
to cut back [on] something چیزی را کم کردن
deducting کم کردن چیزی از کل
to smell at something چیزی را بو کردن
deducts کم کردن چیزی از کل
deducted کم کردن چیزی از کل
deduct کم کردن چیزی از کل
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com