English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (9 milliseconds)
English Persian
half-term تعطیلیبینترم
Other Matches
Short – term ( long – term ) projects . طرحهای کوتاه مدت ( دراز مدت )
term زمان
term شرط
term دوره
term اصطلاح
term نامیدن لفظ
term هنگام
term موقع
term روابط فصل
term شرایط
term ثلث تحصیلی
term سمستر
term نیمسال
term عبارت
term پاره سال تحصیلی
term جمله طیفی
term اجل
term مدت استمرار تصرف مال غیرمنقول مدت تمتع از منافع مدت محدودی که یک دادگاه جهت طرح و فصل دعاوی تشکیل داده است
term جمله
term واژه
term جمله عبارت
term مدت
term جمله [ریاضی]
term دوره انتصاب
term عبارت [ریاضی]
minor term صغرای قیاس منطقی
exercise term عنوان مانور
credit term مدت اعتبار
middle term قیاس مشترکی که در صغری وکبری صدق کند
stochastic term جمله تصادفی
term of reproach سخن سرزنش امیز یا ننگ اور
term of maintenance مهلت نگاهداری
term of maintenance دوره نگاهداری
term loan وام مدت دار
term insurance بیمه در موردمخاطره برای مدت معینی
term insurance بیمه موقت
sum term لفظ جمعی
stochastic term متغیر تصادفی
easy term کوتاه مدت
error term ضریب خطا
error term جمله خطا
express term شرط صریح
short term کوتاه مدت
short term مختصر
short term دوره کوتاه
short term حداقل مدت تنبیه و زندانی
final term جمله نهایی
serve one's term دوره خدمت خود را طی کردن
expiry of the term انقضاء مدت
residual term جمله باقیمانده
major term شرط عمده واساسی
an abstract term تعبیر تصویری
an abstract term اسم بی مسما
term paper رساله کوتاه
exercise term اسم تمرین
relative term لفظ نسبی
residual term جمله پسماند
grammatical term اصطلاحات دستوری
term symbol نشانه جمله طیفی
the propriety of a term درستی یک لفظ یا یک اصطلاح مناسبت یک واژه یا لفظ
longer-term دوره دراز مدت
longer-term دراز مدت
long-term دوره دراز مدت
long-term دراز مدت
long term <adj.> دراز مدت
long term <adj.> بلند مدت
parliamentary term دوره مقننه [سیاست]
electoral term دوره مقننه [سیاست]
mathematical term عبارت [ریاضی]
mathematical term جمله [ریاضی]
medium term میان مدت
to serve one's term دوره خدمت خود را طی کردن
to serve one's term خدمت خودرا انجام دادن
long term بلند مدت
long term طویل المدت
long term دراز مدت
a pejorative term عبارتی تنزل دهنده
in the short term <adv.> برای دوره کوتاه مدت
short-term کم مدت
short-term کوتاه مدت
implied term شرط ضمنی
law term اصطلاح حقوقی
long term loan وام بلند مدت
electoral legislative term دوره انتخابیه
long term memory حافطه دراز مدت
long term project پروژه طویل مدت
medium term forecast پیش بینی میان مدت
medium term loan وام میان مدت
medium term planning برنامه ریزی میان مدت
short term forecast پیش بینی کوتاه مدت
serve one's term of imprisonment حبس خود را گذراندن
fixed term deposit سپرده ثابت
reasonable term and condition قید و شرط معقول
short term loan وام کوتاه مدت
short term memory حافظه کوتاه مدت
short term rate of interest نرخ بهره کوتاه مدت
long term interest rate نرخ بهره طویل المدت
deflection under long term loading خیز ریز بار طویل المدت
long term credit commitment تعهد اعتبار بلند مدت
In the short term, it may be wiser to sacrifice profit in favour of turnover. برای دوره کوتاه مدت مصلحت دیده می شود که سود را به نفع فروش فدا دهند.
i thank you be half of از طرف ... تشکر می کنم
half way نیمه راه
half way واقع در نیمه راه
outside half هافبک کناری
to go off half بی گدارباب زدن
one half of نیمی از
one half of یک نصف
one is half of two یکی نیمی است از دو
ones better half زن
second half نیمه دوم
one's better half زن بطور کنایه
right half نیمهراست
to go off half بی اندیشه سخن گفتن وزیاددیدن
half in half out دو پشتک به عقب با نیم وارو
half and half نصفانصف
half مودمی که در هر لحظه در یک حالت کار میکند.
half ارسال داده در یک جهت در واحد زمان روی کانال یک سویه
half کارتن با طول نصفه
half جمع کننده دودویی که میتواند نتیجه جمع دو ورودی را تولید کند. و رقم نقل خروجی تولید میکند ولی نمیتواند رقم نقل ورودی بپذیرد
half مجموعه بیتتها که نیمی از کلمه استاندارد را می گیرند ولی به عنوان واحد مجزا قابل دسترسی اند
half یکی از دو بخش معادل
first half نیمه نخست
half a d. شش تا
half and half بالمناصفه
half and half نوعی ابجو انگلیسی
half a d. نیم دو جین
half دیسک درایویی که مقابل آن نیمی از حالت استاندارد باشد.
half حرکت یا نمایش گرافیکی با نیمی از شدت معمولی
half سو
half طرف
half شریک ناقص
half نصفه
half نیم
half نیمی
half بطور ناقص
half نصف
half نیمه نخست
meet half way مصالحه کردن سازش کردن
one and half pass یک و نیم گذری
meet half way مدارا کردن
half cock چخماق در حال نیم پا
half past two دوونیم
half pst two دوونیم
half-wits کم ذوق
half a rial نیم ریال
half adder نیم افزایشگر
half adder نیمه جمع کننده
at half cock از بند دوم رد شده
half-sisters خواهر ناتنی
half-sister خواهر ناتنی
half-wits ادم احمق ونادان ابله
half-wits کودن
half-yearly ششماهه
half-hearted سرد
half-hearted بی میل
half-hearted غیر قلبی
half-brother برادر ناتنی
half-brother برادر امی یا ابی
right half back نگهبان راست
half-brothers برادر ناتنی
half-brothers برادر امی یا ابی
of half blood ناتنی
half view نیم نما
half astern نصف قدرت به عقب
half-notes نیم پرده
half volley ضربه بلافاصله پس ازتماس توپ با سطح
half volley پرتاب نزدیک به توپزن که بیدرنگ پس از بلند شدن ضربه می خورد
half truth حقیقت ناقص
half truth سخن نیم راست
half tracked نیمه شنی
half track خودرو نیمه شنی یا نیم زنجیر
half track هاف تراک
half tone سایه روشن زدن
half tone سایه روشن
half tone رنگ متوسط سایه رنگ
half way houses خانههای امادگی
half width نیم پهنا
half worcester ضربهای در بولینگ که میلههای 3 و 9 یا 2 و 8 را جامی گذارد
lap half پیوند نیم نیم
it is not half bad انجا بداست
it is not half bad هیچ بد نیست
it is half cooked نیم پخته است
half angle نیمساز
half area محل توقف سربازان در حین حرکت برای تجدید سازمان یاگرفتن مهمات یا استراحت
i had half a mind to go چندان مایل برفتن نبودم انقدر ها میل نداشتم بروم
he is half your weight وزن او نصف وزن شما است
he did half swear سخت سوگندیادکردن
half yearly نیم ساله
half yearly شش ماهه
half word نیم کلمه
half tone نیم پرده
half-timbering ساختمان نیمه چوبی
meet someone half-way <idiom> به توافق رسیدن با کسی
six of one and half-a-dozen of the other <idiom> دوقلو بودن
have half a mind <idiom> احساس وسوسه کردن بیشتر از تحمل نداشتن
half the battle <idiom> قسمت بزرگیاز کار
half-baked <idiom> احمق
go off half-cocked <idiom> صحبت یا انجام کاری بون آمارگی قبلی
He is only half a man . مردانگی ندارد (فاقد قدرت وشجاعت )
half mast نیم افراشتگی پرچم
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com