Dictiornary-Farsi.com
English Persian Dictionary - Beta version
Home
Enter keyword here!
⌨
Tips
|
Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (11 milliseconds)
English
Persian
posttraumatic
واقع شونده پس از تصادف یا ضربه
Other Matches
simultaneous with each other
با هم واقع شونده
osculant
واقع شونده
post-natal
واقع شونده پس از تولد
post natal
واقع شونده پس از تولد
interjacent
در میان واقع شونده
etesian
واقع شونده بطورسالیانه
nocturnal
واقع شونده درشب
intermediate
در میان واقع شونده
etesian
سالی یک مرتبه واقع شونده
collinear
دریک خط مستقیم واقع شونده
interscholastic
واقع شونده درمیان اموزشگاه ها
simultaneous
باهم واقع شونده همزمان
coincident
واقع شونده دریک وقت
intervocal
میان دو صدا واقع شونده
intervicalic
میان دو صدا واقع شونده
preterminal
واقع شونده قبل از مرگ
concurrent
دریک وقت واقع شونده موافق
isochronous
واقع شونده در فواصل منظم ومساوی
synchronous
همگاه واقع شونده بطور هم زمان
isochronal
همزمان واقع شونده در فواصل منظم و مساوی
preovulatory
واقع شونده درمرحله قبل ازتخم گذاری
hitting
اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر
hits
اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر
hit
اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر
precipitates
غیرمحلول وته نشین شونده جسم تعلیق شونده یامتراسب
precipitating
غیرمحلول وته نشین شونده جسم تعلیق شونده یامتراسب
precipitated
غیرمحلول وته نشین شونده جسم تعلیق شونده یامتراسب
self reacting
بطور خودکار متعادل شونده خود بخود تطبیق شونده
precipitate
غیرمحلول وته نشین شونده جسم تعلیق شونده یامتراسب
intercostal
واقع در میان دنده ها واقع در بین رگبرگها
hit
ضربه به توپ یا حریف ضربه بدنی به حریف برای خروج او از بازی ضربه
hits
ضربه به توپ یا حریف ضربه بدنی به حریف برای خروج او از بازی ضربه
hitting
ضربه به توپ یا حریف ضربه بدنی به حریف برای خروج او از بازی ضربه
punt
ضربه با پا باانداختن توپ بزمین و ضربه زدن پیش ازتماس ان با زمین
punts
ضربه با پا باانداختن توپ بزمین و ضربه زدن پیش ازتماس ان با زمین
punted
ضربه با پا باانداختن توپ بزمین و ضربه زدن پیش ازتماس ان با زمین
impluse response
پاسخ ضربه رفتار ضربه تابع انتقال ایمپولز
to lie east and west
واقع شدن شرقی وغربی واقع شدن
crossest
ضربه هوک پس از ضربه حریف
crosser
ضربه هوک پس از ضربه حریف
cross
ضربه هوک پس از ضربه حریف
crosses
ضربه هوک پس از ضربه حریف
sclaff
ضربه چوب به زمین و سپس به گوی بجای ضربه مستقیم به گوی
coincidences
تصادف
fortuity
تصادف
collisions
تصادف
accidentalism
تصادف
occurrence
تصادف
shunts
تصادف
random
تصادف
randomly
تصادف
chances
تصادف
chancing
تصادف
impingement
تصادف
encounters
تصادف
encountering
تصادف
shunted
تصادف
collision
تصادف
accidents
تصادف
concurrence
تصادف
chanced
تصادف
occurance
تصادف
gambling
تصادف
accident
تصادف
chance
تصادف
accidentalness
تصادف
at random
به تصادف
occurrences
تصادف
occurence
تصادف
encounter
تصادف
shunt
تصادف
encountered
تصادف
coincidence
تصادف
accidents
تصادف اتومبیل
crushed
تصادف کردن
jars
تصادف کردن
hits
ضربت تصادف
crushes
تصادف کردن
to blunder upon
به تصادف برخوردن به
jarred
تصادف کردن
accidentalism
تصادف گرایی
occurrences
تصادف رویداد
occurrence
تصادف رویداد
to tun a
تصادف کردن با
accident
تصادف اتومبیل
incidentally
<adv.>
بطور تصادف
to come in to collision
تصادف کردن
jar
تصادف کردن
hit
ضربت تصادف
haphazardly
برحسب تصادف
impinged
تصادف کردن
impinges
تصادف کردن
stochastic
<adj.>
برحسب تصادف
accidently
<adv.>
بطور تصادف
hit or miss
برحسب تصادف
as it happens
<adv.>
بطور تصادف
at random
<adv.>
بطور تصادف
run upon
تصادف کردن با
haphazard
<adj.>
برحسب تصادف
by accident
<adv.>
بطور تصادف
hitting
ضربت تصادف
by a coincidence
<adv.>
بطور تصادف
accidentally
<adv.>
بطور تصادف
impinge
تصادف کردن
coincidental
<adj.>
برحسب تصادف
casual
[not planned]
<adj.>
برحسب تصادف
adventitious
<adj.>
برحسب تصادف
accidental
<adj.>
برحسب تصادف
come into collision
تصادف کردن
fortuitous
<adj.>
برحسب تصادف
incidence
تصادف وقوع
run against
تصادف کردن با
incidental
<adj.>
برحسب تصادف
random
<adj.>
برحسب تصادف
contingent
[accidental]
<adj.>
برحسب تصادف
stochastical
<adj.>
برحسب تصادف
by chance
<adv.>
بطور تصادف
colliding
تصادف کردن
by hazard
<adv.>
بطور تصادف
coincidentally
<adv.>
بطور تصادف
by happenstance
<adv.>
بطور تصادف
fortuitously
<adv.>
بطور تصادف
collide
تصادف کردن
collided
تصادف کردن
collides
تصادف کردن
crush
تصادف کردن
There has been an accident.
تصادف شده است.
smack into
<idiom>
بهم خوردن ،تصادف
log jam
تصادف موج سواران
run into
برخوردن تصادف کردن با
to fall across anything
به چیزی تصادف کردن
pile-up
تصادف چند ماشین
hurtling
با چیزی تصادف کردن
happy go lucky
برحسب تصادف لاقید
nerf
تصادف با اتومبیل دیگر
pile-ups
تصادف چند ماشین
endo
تصادف منجر به واژگونی
bops
تصادف کردن برخوردکردن
bopping
تصادف کردن برخوردکردن
Accidentally. By chance. By accident.
بر حسب تصادف
[تصادفا]
accidence
پیش امد تصادف
To have an accident.
دچار تصادف شدن
What a coincidence !
چه تصادف ( اتفاق )عجیبی
hurtles
با چیزی تصادف کردن
occasions
تصادف باعث شدن
occasioning
تصادف باعث شدن
occasioned
تصادف باعث شدن
occasion
تصادف باعث شدن
hurtle
با چیزی تصادف کردن
bopped
تصادف کردن برخوردکردن
hurtled
با چیزی تصادف کردن
bop
تصادف کردن برخوردکردن
By a happy coincidence.
دراثر حسن تصادف
shank
ضربه زدن به توپ با قوزک یاکنار پا ضربه زدن به گوی باعقب چوب گلف یا بدنه ان قسمتی از لنگر که طناب به ان وصل شود قسمتی از قلاب ماهیگیری بین سوراخ وانحنا
to i. on something
به چیزی خوردن یا تصادف کردن
casualism
اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا"
to run upon any one
بکسی برخورد یا تصادف کردن
hurtled
تصادف کردن مصادف شدن
He was involved in a road accident.
او
[مرد]
در یک تصادف جاده ای بود.
hurtles
تصادف کردن مصادف شدن
hurtling
تصادف کردن مصادف شدن
hurtle
تصادف کردن مصادف شدن
strikes
تصادف و نصادم کردن اعتصاب
strike
تصادف و نصادم کردن اعتصاب
crashes
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crash
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashingly
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashing
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
crashed
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی
Accidents wI'll happen.
چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت
placekick
ضربه به توپ کاشته شده ضربه کاشته
step down
کم شونده
squashy
له شونده
diminishing
کم شونده
vimineous
خم شونده
deliquescent
اب شونده
folding
تا شونده
concentrator
متمرکز شونده
revulsive
جابجا شونده
concretive
سفت شونده
decreasingly
بطورکم شونده
seconder
دوم شونده
comparand
قیاس شونده
retractive
جمع شونده
rigescent
سفت شونده
seceder
منتزع شونده
restrainer
مانع شونده
rubescent
قرمز شونده
proliferous
تکثیر شونده
depreciable
مستهلک شونده
rarefactive
رقیق شونده
rigescent
سخت شونده
recreant
تسلیم شونده
redintegrate
تجدید شونده
remittent
سبک شونده
pulverulent
خرد شونده
frequent
تکرار شونده
increscent
زیاد شونده
gray
سفید شونده
gelable
دلمه شونده
Recent search history
✘ Close
Contact
|
Terms
|
Privacy
© 2009 Dictiornary-Farsi.com