Total search result: 206 (32 milliseconds) |
|
|
|
English |
Persian |
to fall across anything |
به چیزی تصادف کردن |
|
|
Search result with all words |
|
hurtle |
با چیزی تصادف کردن |
hurtled |
با چیزی تصادف کردن |
hurtles |
با چیزی تصادف کردن |
hurtling |
با چیزی تصادف کردن |
to i. on something |
به چیزی خوردن یا تصادف کردن |
Other Matches |
|
crashed |
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی |
crashes |
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی |
crash |
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی |
crashing |
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی |
crashingly |
سقوط هواپیما تصادف خودرو برخورد به چیزی |
run upon |
تصادف کردن با |
crushes |
تصادف کردن |
come into collision |
تصادف کردن |
to tun a |
تصادف کردن با |
impinge |
تصادف کردن |
impinged |
تصادف کردن |
impinges |
تصادف کردن |
collide |
تصادف کردن |
crush |
تصادف کردن |
colliding |
تصادف کردن |
to come in to collision |
تصادف کردن |
collides |
تصادف کردن |
run against |
تصادف کردن با |
collided |
تصادف کردن |
jar |
تصادف کردن |
crushed |
تصادف کردن |
jars |
تصادف کردن |
jarred |
تصادف کردن |
to watch something |
مراقب [چیزی] بودن [توجه کردن به چیزی] [چیزی را ملاحظه کردن] |
bopping |
تصادف کردن برخوردکردن |
bop |
تصادف کردن برخوردکردن |
bops |
تصادف کردن برخوردکردن |
bopped |
تصادف کردن برخوردکردن |
run into |
برخوردن تصادف کردن با |
hurtling |
تصادف کردن مصادف شدن |
strike |
تصادف و نصادم کردن اعتصاب |
strikes |
تصادف و نصادم کردن اعتصاب |
hurtles |
تصادف کردن مصادف شدن |
to run upon any one |
بکسی برخورد یا تصادف کردن |
hurtled |
تصادف کردن مصادف شدن |
hurtle |
تصادف کردن مصادف شدن |
to stop somebody or something |
کسی را یا چیزی را نگاه داشتن [متوقف کردن] [مانع کسی یا چیزی شدن] [جلوگیری کردن از کسی یا از چیزی] |
colliding |
تصادف کردن برخورد کردن |
collide |
تصادف کردن برخورد کردن |
collided |
تصادف کردن برخورد کردن |
collides |
تصادف کردن برخورد کردن |
extensions |
طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن |
extension |
طولانی تر کردن چیزی .افزودن چیزی به چیزی دیگر برای طولانی تر کردن آن |
to portray somebody [something] |
نمایش دادن کسی یا چیزی [رل کسی یا چیزی را بازی کردن] [کسی یا چیزی را مجسم کردن] |
to regard something as something |
چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن] |
to see something as something [ to construe something to be something] |
چیزی را بعنوان چیزی تفسیر کردن [تعبیر کردن] |
lay hands upon something |
جای چیزی را معلوم کردن چیزی را پیدا کردن |
to depict somebody or something [as something] |
کسی یا چیزی را بعنوان چیزی توصیف کردن [وصف کردن] [شرح دادن ] [نمایش دادن] |
to appreciate something |
قدر چیزی را دانستن [سپاسگذار بودن] [قدردانی کردن برای چیزی] |
modifies |
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی |
modifying |
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی |
modify |
تغییر داده چیزی یا مناسب استفاده دیگر کردن چیزی |
covet |
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن |
coveting |
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن |
covets |
میل به تملک چیزی کردن طمع به چیزی داشتن |
correction |
صحیح کردن چیزی تغییری که چیزی را درست میکند |
to scramble for something |
هجوم کردن با عجله برای چیزی [با دیگران کشمکش کردن برای گرفتن چیزی] |
think nothing of something <idiom> |
فراموش کردن چیزی ،نگران چیزی بودن |
hit |
اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر |
hitting |
اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر |
hits |
اصابت تیر تصادف ضربه زدن به دشمن خوردن گلوله به هدف برخورد کردن با دشمن اثرتیر |
sleep on it <idiom> |
به چیزی فکر کردن ،به چیزی رسیدگی کردن |
rectified |
درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی |
rectify |
درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی |
rectifies |
درست کردن چیزی یاصحیح کردن چیزی |
to give up [to waste] something |
ول کردن چیزی [کنترل یا هدایت چیزی] |
see about (something) <idiom> |
دنبال چیزی گشتن ،چیزی را چک کردن |
to mind somebody [something] |
اعتنا کردن به کسی [چیزی] [فکر کسی یا چیزی را کردن] |
fixes |
می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی |
fix |
می کردن چیزی یا متصل کردن چیزی |
shunt |
تصادف |
encountered |
تصادف |
encounter |
تصادف |
at random |
به تصادف |
shunted |
تصادف |
coincidence |
تصادف |
coincidences |
تصادف |
occurance |
تصادف |
encountering |
تصادف |
encounters |
تصادف |
collisions |
تصادف |
random |
تصادف |
randomly |
تصادف |
collision |
تصادف |
shunts |
تصادف |
occurence |
تصادف |
chancing |
تصادف |
accidents |
تصادف |
chanced |
تصادف |
chance |
تصادف |
accident |
تصادف |
concurrence |
تصادف |
accidentalism |
تصادف |
accidentalness |
تصادف |
impingement |
تصادف |
occurrences |
تصادف |
chances |
تصادف |
occurrence |
تصادف |
gambling |
تصادف |
fortuity |
تصادف |
collisions |
برخورد کردن برخورد تصادف کردن |
collision |
برخورد کردن برخورد تصادف کردن |
stochastical <adj.> |
برحسب تصادف |
by accident <adv.> |
بطور تصادف |
at random <adv.> |
بطور تصادف |
incidentally <adv.> |
بطور تصادف |
accidently <adv.> |
بطور تصادف |
coincidental <adj.> |
برحسب تصادف |
contingent [accidental] <adj.> |
برحسب تصادف |
fortuitous <adj.> |
برحسب تصادف |
incidental <adj.> |
برحسب تصادف |
random <adj.> |
برحسب تصادف |
accidentally <adv.> |
بطور تصادف |
stochastic <adj.> |
برحسب تصادف |
as it happens <adv.> |
بطور تصادف |
accidentalism |
تصادف گرایی |
haphazard <adj.> |
برحسب تصادف |
hits |
ضربت تصادف |
hit or miss |
برحسب تصادف |
hitting |
ضربت تصادف |
hit |
ضربت تصادف |
accidents |
تصادف اتومبیل |
incidence |
تصادف وقوع |
to blunder upon |
به تصادف برخوردن به |
accidental <adj.> |
برحسب تصادف |
adventitious <adj.> |
برحسب تصادف |
casual [not planned] <adj.> |
برحسب تصادف |
accident |
تصادف اتومبیل |
haphazardly |
برحسب تصادف |
by a coincidence <adv.> |
بطور تصادف |
by chance <adv.> |
بطور تصادف |
fortuitously <adv.> |
بطور تصادف |
coincidentally <adv.> |
بطور تصادف |
occurrences |
تصادف رویداد |
occurrence |
تصادف رویداد |
by hazard <adv.> |
بطور تصادف |
by happenstance <adv.> |
بطور تصادف |
Accidentally. By chance. By accident. |
بر حسب تصادف [تصادفا] |
To have an accident. |
دچار تصادف شدن |
What a coincidence ! |
چه تصادف ( اتفاق )عجیبی |
By a happy coincidence. |
دراثر حسن تصادف |
There has been an accident. |
تصادف شده است. |
pile-up |
تصادف چند ماشین |
happy go lucky |
برحسب تصادف لاقید |
endo |
تصادف منجر به واژگونی |
pile-ups |
تصادف چند ماشین |
log jam |
تصادف موج سواران |
occasions |
تصادف باعث شدن |
nerf |
تصادف با اتومبیل دیگر |
accidence |
پیش امد تصادف |
occasioned |
تصادف باعث شدن |
smack into <idiom> |
بهم خوردن ،تصادف |
occasioning |
تصادف باعث شدن |
occasion |
تصادف باعث شدن |
casualism |
اعتقاد به شانس و تصادف تصادفا" |
posttraumatic |
واقع شونده پس از تصادف یا ضربه |
He was involved in a road accident. |
او [مرد] در یک تصادف جاده ای بود. |
to concern something |
مربوط بودن [شدن] به چیزی [ربط داشتن به چیزی] [بابت چیزی بودن] |
Accidents wI'll happen. |
چلوی تصادف ( قضا وقدر ) رانمی توان گرفت |
flavorings |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
flavourings |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
flavouring |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
flavoring |
چیزی که برای خوش مزه کردن ومعطر کردن بکارمی رود |
lyophilization |
خشک کردن چیزی بوسیله منجمد کردن ان در لوله هی خالی از هوا |
to prescribe something [legal provision] |
چیزی را تعیین کردن [تجویز کردن] [ماده قانونی] [حقوق] |
prejudges |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
prejudged |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
prejudge |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
prejudging |
تصدیق بلا تصور درباره چیزی کردن پیشداوری کردن |
to tarnish something [image, status, reputation, ...] |
چیزی را بد نام کردن [آسیب زدن] [خسارت وارد کردن] [خوشنامی ، مقام ، شهرت ، ... ] |
to pirate something |
چیزی را غیر قانونی چاپ کردن [دو نسخه ای کردن] |
refers |
توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی |
set loose <idiom> |
رها کردن چیزی که تو گفته بودی ،آزاد کردن |
to pull off something [contract, job etc.] |
چیزی را تهیه کردن [تامین کردن] [شغلی یا قراردادی] |
premeditate |
قبلا فکر چیزی را کردن مطالعه قبلی کردن |
referred |
توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی |
refer |
توجه کردن یا کار کردن یا نوشتن درباره چیزی |
fraise |
نرده دار کردن دهانه چیزی را گشادتر کردن |
to instigate something |
چیزی را برانگیختن [اغوا کردن ] [وادار کردن ] |
valuate |
ارزش چیزی رامعین کردن ارزیابی کردن |
quantified |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
cession |
صرفنظر کردن از چیزی وواگذار کردن ان واگذاری |
quantifies |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
to throw light upon |
روشن کردن کمک بتوضیح چیزی کردن |
quantifying |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
quantify |
محدود کردن کیفیت چیزی را معلوم کردن |
denounce |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
denounces |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
denouncing |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
denounced |
علیه کسی افهاری کردن کسی یا چیزی را ننگین کردن تقبیح کردن |
reference |
توجه کردن یا کار کردن با چیزی |
beck |
باسرتصدیق کردن یاحالی کردن چیزی |
briefer |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
references |
توجه کردن یا کار کردن با چیزی |
brief |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
briefest |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
to beg for a thing |
چیزی راخواهش کردن یاگدایی کردن |
briefed |
خلاصه کردن چیزی توجیه کردن |
minds |
فکر چیزی را کردن یاداوری کردن |
mind |
فکر چیزی را کردن یاداوری کردن |