English Persian Dictionary - Beta version
 
 
Home
 
     

Enter keyword here!
  Tips | Translate!
✘ Close
✘ Close
Total search result: 201 (33 milliseconds)
English Persian
to set out نشان دادن تعیین کردن
Other Matches
locate جای چیزی را تعیین کردن در جای ویژهای قرار دادن تعیین محل کردن
locating جای چیزی را تعیین کردن در جای ویژهای قرار دادن تعیین محل کردن
locates جای چیزی را تعیین کردن در جای ویژهای قرار دادن تعیین محل کردن
located جای چیزی را تعیین کردن در جای ویژهای قرار دادن تعیین محل کردن
stating تعیین کردن وقرار دادن
states تعیین کردن وقرار دادن
stated تعیین کردن وقرار دادن
state- تعیین کردن وقرار دادن
state تعیین کردن وقرار دادن
designate انتخاب کردن تعیین کردن تخصیص دادن
designating انتخاب کردن تعیین کردن تخصیص دادن
set out شرح دادن تنظیم کردن تعیین کردن
designates انتخاب کردن تعیین کردن تخصیص دادن
ground resolution قدرت نشان دادن قسمتهای کوچک زمین نشان دادن جزئیات زمین
represent بیان کردن نشان دادن
project فاهر کردن نشان دادن
represented بیان کردن نشان دادن
projected فاهر کردن نشان دادن
represents بیان کردن نشان دادن
displays نشان دادن ابراز کردن
displayed نشان دادن ابراز کردن
earmark نشان کردن اختصاص دادن
earmarks نشان کردن اختصاص دادن
displaying نشان دادن ابراز کردن
display نشان دادن ابراز کردن
projects فاهر کردن نشان دادن
applied هزینه مربوط به هر خدمت یاکالا را به طور ویژه تعیین کردن و به ان اختصاص دادن
featuring نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
demonstrating نشان دادن تظاهر به عمل کردن
brazen بی پروایی نشان دادن گستاخی کردن
demonstrates نشان دادن تظاهر به عمل کردن
brazenly بی پروایی نشان دادن گستاخی کردن
demonstrate نشان دادن تظاهر به عمل کردن
demonstrated نشان دادن تظاهر به عمل کردن
to give publicity to بعموم نشان دادن یا معرفی کردن
simulating تقلید نشان دادن وانمود کردن
features نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
featured نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
feature نمایان کردن بطوربرجسته نشان دادن
simulate تقلید نشان دادن وانمود کردن
belying خیانت کردن به عوضی نشان دادن
belies خیانت کردن به عوضی نشان دادن
belied خیانت کردن به عوضی نشان دادن
belie خیانت کردن به عوضی نشان دادن
simulates تقلید نشان دادن وانمود کردن
introduced وارد کردن نشان دادن داخل کردن
introduce وارد کردن نشان دادن داخل کردن
introduces وارد کردن نشان دادن داخل کردن
introducing وارد کردن نشان دادن داخل کردن
cerebrate فعالیت مغزی را نشان دادن فکر کردن
to prove oneself نشان دادن [ثابت کردن] توانایی انجام کاری
religionize دینداری زیاد نشان دادن مذهبی یا مذهب دار کردن
hyphens علامت چاپ برای نشان دادن تقسیم کردن کلمه
hyphen علامت چاپ برای نشان دادن تقسیم کردن کلمه
authentication تعیین نشانی تعیین معرف کردن
duty assignment واگذار کردن وفیفه گماردن به خدمت تعیین محل خدمت شغل دادن
flag یک بیت در کلمه نشان دهنده وضعیت برای نشان دادن وضعیت وسیله
flags یک بیت در کلمه نشان دهنده وضعیت برای نشان دادن وضعیت وسیله
autos توانایی صفحه نمایش برای نشان دادن همان تصویر پس از عوض کردن nesolution آن
auto توانایی صفحه نمایش برای نشان دادن همان تصویر پس از عوض کردن nesolution آن
target materials مواد و وسایل بردن هدفهاروی نقشه یا نشان دادن ومشخص کردن انها روی طرحها
example is better than precept نمونه اخلاق از خود نشان دادن بهترازدستوراخلاقی دادن است
televises درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televise درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televised درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
televising درتلویزیون نشان دادن برنامه تلویزیونی ترتیب دادن
greaten درشت نشان دادن اهمیت دادن
locates تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
locating تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
locate تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
located تعیین محل کردن مشخص کردن جا دادن مشخص کردن محل هدف
images نقش کردن تصویر کردن نشان دادن تصویر
prefigure قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
prefigured قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
prefigures قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
prefiguring قبلا اعلام کردن قبلا نشان دادن
illustrates شرح دادن نشان دادن
illustrating شرح دادن نشان دادن
illustrate شرح دادن نشان دادن
flag 1-روش نشان دادن انتهای فیلد یا یک چیز مخصوص در پایگاه داده ها. 2-روش گزارش دادن وضعیت ثبات پس از یک عمل ریاضی یا منط قی
flags 1-روش نشان دادن انتهای فیلد یا یک چیز مخصوص در پایگاه داده ها. 2-روش گزارش دادن وضعیت ثبات پس از یک عمل ریاضی یا منط قی
radio fix تعیین محل هواپیما یا ناو با استفاده ازگوش دادن به دو یا چندایستگاه فرستنده
evinces نشان دادن
to put forth نشان دادن
register نشان دادن
showed نشان دادن
show نشان دادن
shows نشان دادن
registering نشان دادن
indicated نشان دادن
introducing نشان دادن
point نشان دادن
run نشان دادن
actuate نشان دادن
indicates نشان دادن
showŠetc نشان دادن
imbody نشان دادن
runs نشان دادن
ante نشان دادن
visions یا نشان دادن
vision یا نشان دادن
evince نشان دادن
evinced نشان دادن
introduces نشان دادن
evincing نشان دادن
introduced نشان دادن
introduce نشان دادن
indicate نشان دادن
to show up نشان دادن
exerted نشان دادن
exert نشان دادن
demonstrated نشان دادن
registers نشان دادن
demonstrate نشان دادن
exerts نشان دادن
demonstrating نشان دادن
exerting نشان دادن
demonstrates نشان دادن
adumbrate نشان دادن
flashes روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
flashed روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
flash روشن و خاموش کردن چراغ . روشن و خاموش شدن شدت روشنایی نشانه گر برای نشان دادن
responds واکنش نشان دادن
responded واکنش نشان دادن
to be illustrative of با عکس نشان دادن
rubricate قرمز نشان دادن
rubricize قرمز نشان دادن
playoffs نشان دادن فیلم
forcing خشونت نشان دادن
emblems با علایم نشان دادن
showdowns نمونه نشان دادن
keep at something پشتکار نشان دادن
measure اندازه نشان دادن
prefiguring از پیش نشان دادن
hang back بی میلی نشان دادن
playoff نشان دادن فیلم
emblem با علایم نشان دادن
respond واکنش نشان دادن
showdown نمونه نشان دادن
adumbration نشان دادن خلاصه
exemplifies بانمونه نشان دادن
exemplify بانمونه نشان دادن
exemplifying بانمونه نشان دادن
squirm ناراحتی نشان دادن
decorating نشان یامدال دادن به
decorates نشان یامدال دادن به
squirmed ناراحتی نشان دادن
squirming ناراحتی نشان دادن
lout نفهمی نشان دادن
louts نفهمی نشان دادن
squirms ناراحتی نشان دادن
decorate نشان یامدال دادن به
for crying out loud <idiom> نشان دادن عصبانیت
exemplified بانمونه نشان دادن
televising با تلویزیون نشان دادن
blaze باتصویر نشان دادن
blazed باتصویر نشان دادن
blazes باتصویر نشان دادن
prefigure از پیش نشان دادن
impassibly بی نشان دادن عاطفه
prefigured از پیش نشان دادن
pretypify قبلا نشان دادن
image نشان دادن تصویر
prefigures از پیش نشان دادن
televise با تلویزیون نشان دادن
To assert oneself . To display ones merit . خودی را نشان دادن
televised با تلویزیون نشان دادن
televises با تلویزیون نشان دادن
pragmatize واقعی نشان دادن
cough up <idiom> بی تمایلی نشان دادن
graphs با نمودار نشان دادن
graph با نمودار نشان دادن
displayed نشان دادن اطلاعات
to play fast and loose بی ثباتی نشان دادن
reacting واکنش نشان دادن
marshal به ترتیب نشان دادن
emote هیجان نشان دادن
to hang back بیمیلی نشان دادن
reacted واکنش نشان دادن
react واکنش نشان دادن
foreshown از پیش نشان دادن
display نشان دادن اطلاعات
marshaling به ترتیب نشان دادن
marshaled به ترتیب نشان دادن
displaying نشان دادن اطلاعات
marshalled به ترتیب نشان دادن
marshals به ترتیب نشان دادن
force خشونت نشان دادن
forces خشونت نشان دادن
displays نشان دادن اطلاعات
reacts واکنش نشان دادن
by show of hands با نشان دادن دست
charts بر روی نقشه نشان دادن
turtledoves عزیز محبت نشان دادن
charted بر روی نقشه نشان دادن
wear one's heart on one's sleeve <idiom> نشان دادن تمام احساسات
turtledove عزیز محبت نشان دادن
to keep one's temper متین بودن نشان دادن
charting بر روی نقشه نشان دادن
impassibly بی نشان دادن احساس درد
Recent search history
  Contact• | TermsPrivacy  © 2009 Dictiornary-Farsi.com